| سه شنبه 29 اسفند 1402 | 08:27
سرزمین رمان
قصر رمانها با اتاق هایی که ژانر های مختلف دارند
داستان کوتاه شب چهاردهم به قلم فروغ.سین
  •  داستان کوتاه شب چهاردهم به قلم فروغ.سین، خواندنش خالی از لطف نیست‌.
    نام اثر: شب چهاردهم
    نویسنده: فروغ. سین

    ما را در اینستاگرام دنبال کنید.

     

    داستان کوتاه شب چهاردهم… در را گشود و وارد اتاق‌ کارش شد. به سوی میزکار همیشه مرتبش رفت، تکیه به صندلی داد و پوشه سبزرنگی را برروی میز قرار داد. پد الکی‌ای برداشت و به گوشه کنار پوشه روی میز کشید. پد استفاده‌شده را دور انداخت و پد دیگری بیرون کشید.

    دستان خودرا تمیز کرد و نگاهی به اطراف گرداند. همه‌چیز همان‌طوری بود که روز قبل مرتب کرده‌بود.

     

    تقه‌ای به در خورد و بعد گشوده‌شد. مالکی، کارآموز جدید و جوانش، به همراه کارتن نسبتا بزرگ در دستش، وارد اتاقش شد. هن‌هن‌کنان قصد کرد که بسته مانده در دستش را برروی میز قرار دهد که با صدای بلند کارآگاه حقی، در جا پرید:

    – صبر کن! نذارش اونجا.

    داستان کوتاه شب چهاردهم

    مالکی با چشمان گرد شده‌اش نگاهی به حقی انداخت و منتظر ماند. حقی از جا برخاست و به سوی کمد اتاقش رفت. درِ کمد را باز کرد و از طبقه‌ی دومش، سه پارچه سفیدرنگ بیرون کشید. عقب‌گرد کرد و به سمت مالکی رفت. پارچه‌ای را روی میز گوشه اتاق و دو پارچه دیگر را روی دو صندلی پشت میز انداخت.

     

    مالکی با اشاره‌ی حقی، تن خشکیده‌اش را تکان داد و قدم به سوی‌اش برداشت. کارتنی که همراه داشت را روی میز قرار داد و نفسش را آسوده‌خاطر، بیرون راند. دست دردناکش را به دیگری سپرد و در همان‌حال رو به حقی گفت:

    – همونجا می‌ذاشتم دیگه آقا!

    داستان کوتاه انتقام تلخ نویسنده آرورا

    حقی نگاه عاقل‌اندرسفیهی به سرتاپای مالکی انداخت و در حالی‌که دستکش پلاستیکی یک‌بار مصرفش را می‌پوشید؛ گفت:

    – این بسته الان پره خاک و میکروبه. این‌و می‌ذاشتی رو اون میز؛ می‌نداختمش دور! جا این‌حرفا، اینا رو دست کن به کارمون برسیم!

    و بعد یک جفت از دستکش‌هایش را درآغوش مالکی چپاند و بی‌توجه به چهره حیرت‌زده او، مشغول بازکردن پلمپ کارتن شد. مالکی با همان چهره‌ی حیرت‌زده دستکش‌ها را پوشید و درهمان حین با خود گفت «یاقمر بنی هاشم! یارو وسواسیه!»

    با تشر حقی، توجهش را به او داد:

    – کجا سیر می‌کنی مالکی؟ پاشو پرونده رو بیار.

    داستان کوتاه شب چهاردهم

    به سوی میز رفت و پوشه‌ سبزرنگ را برداشت و دوباره سرجایش بازگشت. حقی پرونده را از دست او گرفت و مشغول مطالعه‌اش شد. مالکی چانه‌اش را به دست تکیه داد و چشم به او و رفتارهایش دوخت.

    داستان کوتا قضاوت عشق نویسنده لیلا مدرس

    نرم‌نرمک خواب به چشمانش می‌نشست که با کوبیده شدن پرونده روی میز، دوباره از جا پرید و مهمان تازه چشمانش، فرار را بر قرار ترجیح داد. با چشمان بیرون‌زده‌ای به او می‌نگریست که حقی زبان در دهان چرخاند و به حرف آمد:

    – خب! پرونده‌ی دوهفته پیشه. مقتول با سه ضربه چاقو کشته شده. دوضربه به کمر، یه‌ضربه به قفسه‌سینه. جسدو تو حاشیه اتوبان قم-کاشان پیدا کردن و با بررسیایی که شده مشخص شده اونجا صحنه جرم اصلی نیست. چیزی هست بخوای اضافه کنی؟

    داستان کوتاه شب چهاردهم

     

    مالکی چشم بست و نفسی حرصی کشید. دستانش را در هم گره زد و گفت:

    – بله. مقتول خانمی پنجاه‌وپنج ‌ساله اهل کاشان بودن. طبق گزارش پسرمقتول، خانم‌احدی از روزپنجم آبان‌ماه مفقود شده‌بودن و کسی خبر از ایشون نداشته. اون روز قراربوده که به منزل پسرش برن منتها تماس گرفتن و خبر دادن کار مهمی براشون پیش اومده و روزدیگه‌ای بهشون سرمیزنه. نه‌ روز بعد از گزارش مفقودی، جسد خانم‌ احدی تو اتوبان قم-کاشان پیداشده.

     

    -می‌دونی چطور فهمیدن که صحنه جرم اصلی اون منطقه نبوده؟

    -بله. ردخون فقط قسمت کمی از محل کشف جسد و پتویی که دورشون بوده رو شامل میشه و این موضوع فرضیه یکی نبودن محل کشف جسد و صحنه جرم رو تأیید می‌کنه.

     

    حقی دستانش را در سینه جمع کرد و تکیه به صندلی‌اش داد. ابرویی بالا انداخت و گفت:

    – از کجا مطمئنی؟ درنظر بگیر که ممکنه باد اون منطقه باعث شده باشه خاک جابه‌جا بشه و ردو از بین ببره. جسد بعد از نه روز پیدا شده مالکی.

    داستان کوتاه شب چهاردهم

     

    مالکی تکانی خورد و گفت:

    – خب… ممکنه. ولی اگه اونجا محل جرم بود قاتل دلیلی نداشت که جسدو پتوپیچ کنه و همون‌طوری که بود؛ ولش می‌کرد و می‌رفت. دلیل دیگه‌ای هم که موجوده اینه که با توجه به اون محدوده و مغازه‌های بین‌راهی اطرافش اگر که اونجا صحنه‌جرم می‌بود؛ حتما کسی شاهد درگیری بین قاتل و مقتول می‌بوده یا حداقل صدای دادوفریادی می‌شنیده.

    – فکر می‌کنی درگیری رخ داده؟

     

    – احتمال نیست آقا. طبق گزارش پزشکی قانونی مقتول سعی در دفاع داشته اما باضرباتی که از پشت به ایشون واردشده غافلگیر شدن.

    – پس قاتل هم‌دست داشته! هم‌دستی که حواس مقتول‌و معطوف خودش کرده و فرصت رو برای شریکش محیا کرده.

    – بله. شدت و عمق ضربات‌ چاقو نشون میده که قاتل مرد بوده و آسیب‌های ناشی از دفاع مقتول، نشون میده که با یه خانم درگیر بودن.

     

    داستان کوتاه شب چهاردهم

    سری به تأیید تکان داد و گفت:

    – خوب بود مالکی، آفرین!

    کارتن را به سوی خودکشید و ادامه داد:

    – خب… ببینیم اینجا چیا داریم؟

    پتویی را بیرون کشید و پرسید:

    – این همون پتوییه که پیچیده شده‌ بوده دور مقتول؟

    – بله.

    داستان کوتاه حیله‌های وزیر نویسنده پویا علی‌بخشی

    – نمونه‌‌برداری شده؟ دی‌ان‌ای ناهمخونی با مقتول پیدا نشده؟

    – نمونه‌برداری شده اما دی‌ان‌ای جدیدی پیدا نشده.

    حقی، پلاستیکی ازکشوی میز بیرون کشید، پتو را در آن چپاند و محکم گره زد. پلاستیک گره‌خورده را در سطل زباله کنارش انداخت و نگاهی به مالکی متعجب انداخت. ابرویی بالا انداخت و توپید:

    – چته بچه؟

    مالکی نفس‌بریده انگشت اشاره‌اش را به سوی سطل زباله کشاند و لب زد:

    – اون… اون جزو مدارکه!

    – مگه نگفتی سرنخی پبدا نکردن ازش؟!

    – گفتم!

    – پس دیگه به درد نمی‌خوره. چیزی که به درد نمی‌خوره زباله‌اس، زباله هم جاش تو سطل زباله‌اس!

    چهره‌اش را درهم کشید و زیرلب زمزمه کرد:

    – اَه!

    دستکش‌هایش را از دست خارج کرد و دور انداخت. بسته پد را میان خود و مالکی گذاشت و با صدایی حرص‌آلود گفت:

    – بگیر تمیز کن سر و وضعت رو!

    آب‌دهانش را به سختی بلعید. پدی در دست گرفت و همانند حقی، به جای‌جای دستش کشید. حقی، دو جفت دستکش جدید از بسته کنار دستش بیرون کشید. یک‌جفت برای خود و یک‌جفت برای مالکی، کارآموز گیج و غیربهداشتی‌اش‌!

     

    دوباره دست در کارتن گرداند و این‌بار ساک‌ نسبتا بزرگی بیرون کشید. ساکی سنگین پر از وسیله و لباس! رو به مالکی پرسید:

    – اینا چین؟ وسایل مقتوله؟

    – بله. بررسی شدن اما چیز به خصوصی پیدا نشده.

    داستان کوتاه شب چهاردهم

    ساک و محتوایش را کمی زیرورو کرد و بعد آن را هم کنار سطل قرار داد. این‌بار مالکی پیش دستی کرده، به جست‌وجو پرداخت و آخرین وسیله جاخشک‌کرده در کارتن را بیرون کشید. آن را به حقی نشان داد و گفت:

    – فکر کنم فیلمای ضبط شده مغازه‌ایه که نزدیک صحنه جرمه.

    لپ‌تاپش را پیش کشید و روشنش کرد. یواس‌پی را در جای مخصوصش گذاشت و وارد فایل بازشده، شد و تک‌فیلم موجود در فایل را پلی کرد. تاریخ درج‌شده در فیلم، مربوط به پنجم آبان‌ماه بود.

    حقی نگاهی به ساعت ضبط فیلم انداخت و خطاب به مالکی گفت:

    – یه نگاه به گزارش پزشکی قانونی بنداز ببین ساعت قتل کی ثبت شده.

    داستان کوتاه اعتراف کارآگاه میامی نویسنده پویا علی‌بخشی

    مالکی، گزارش پیش‌رویش را در دست گرفت و با نگاهی اسکن‌وار به دنبال ساعت مرگ مقتول گشت.

    گزارش را بست و در پاسخ گفت:

    – ساعت ده‌و‌نیم شب.

    حقی دوباره نگاهی به ساعت فیلم انداخت. سه‌ساعت بعد از مرگ خانم‌احدی.
    سی‌دقیقه‌ای می‌شد که هردو درکنار یکدیگر چشم به ویدئو درحال پخش دوخته‌بودند. مالکی، کش‌وقوسی به تن داد و پوف کلافه‌ای کشید. حقی، نگاه چپی به او انداخت و دوباره چشم به مانیتور دوخت. نگاه چپ حقی کار خود را کرد.

     

    تن‌لمیده‌اش را جمع‌وجور کند و توجهش را به مانتیور داد. با پیچیدن خودرویی در خیابان تاریک و خلوت آن محدوده هر دو تکیه از صندلی گرفتند و با حواس جمع‌تری چشم دوختند. خودرو لحظه‌به‌لحظه به مغازه و صحنه جرم نزدیک‌تر می‌شد.

    مالکی با هیجان و صدایی نسبتا بلند انگار که فیلمی هیجان‌انگیز و اکشن می‌دید؛ گفت:

    – غلط نکنم ماشین قاتلاست! اومدن جسدو بندازن برن!

    این‌بار چشم‌غره‌ی حقی، نصیبش شد و در دَم ساکتش کرد. حقی فیلم را پنج‌دقیقه‌ای عقب کشاند و توجهش را به فیلم داد. از سوی دیگر، مالکی تمام تلاشش را به کار گرفت و با جدیت کم‌رنگی حواسش را معطوف کارش کرد.

    داستان کوتاه شب چهاردهم

     

    خودروی درحال‌ حرکت در در دومتری مغازه، تغییر مسیر داد و خودرو را به سمت زمین‌های خاکی کنار جاده کشاند. حقی دستش را به دراز کرد و کاغذی سفید از کنار خود برداشت و در حالی‌که چشم به مانیتور دوخته‌بود؛ چیزی را یادداشت کرد.

    از جا برخاست و بی‌توجه به نگاه کنجکاو مالکی، به سوی تلفنی که گوشه میز جاخوش کرده‌بود؛ رفت.

    دستمال برداشت و بعد تلفن را در دست گرفت. خودرو از کادر دوربین خارج شده‌بود و دیدن ادامه‌اش، بی‌فایده‌بود. پس حواسش را معطوف تماسی کرد که حقی سعی در برقراری‌اش داشت:

    – سلام یاسر. یه شماره پلاک میدم بهت چک کن ببین به اسم کیه مشخصات کامل صاحبش و مشخصات ماشین رو میخوام.

    نمی‌شنید فرد پشت خط چه گفت و همین کنجکاوی‌اش را صدچندان می‌کرد. پنج دقیقه بعد در حالی‌که تمام مدت گوش به «خب»های مکرر حقی سپرده‌بود؛ کلافه نفسی بیرون فرستاد. در دنیای او، هیچ چیز بدتر از نفهمیدن موضوعی که درباره‌اش کنجکاو بود؛ نبود!

    داستان کوتاه شب چهاردهم

    بالاخره حقی، به تماس خاتمه داد و فرصتی بخشید تا مالکی کنجکاوی‌اش را رفع کند. مالکی بلافاصله پرسبد:

    – چی شد؟ ماشین به اسم کی بود؟ قاتل پیدا شد؟ مشخص شد کار کی بوده؟

    چهره درهم کشید و توپید:

    – زبون به دهن بگیر بچه! ماشین به اسم عالیه‌جمالیه. زن دوم اسدباقری، همسرمقتول.

     

    دهان مالکی از حیرت باز ماند و بهت‌زده زمزمه کرد:

    – کار همین مردک دوشلواره‌اس! وردستشم زن دومش!

    بی‌توجه به چپ‌چپ نگاه کردن حقی، مشتش را جلوی دهانش گرفت و ادامه داد:

    – عه عه عه! حتما زنه فهمیده شوهرش زن گرفته رفته پِیِشون. زنا درگیر شدن اینم زده کشتتش!

    بعد مشت گره خورده‌اش را باز کرد، چند مرتبه پشت‌سرهم روی پایش کوبید و تنش را تکان داد. حقی متعجب و متأسف از رفتارهای خاله‌زنک کارآموزش، سری تکان داد.

     

    متأسفانه یا خوشبختانه حقیقت همانی بود که مالکی می‌گفت. گزارشی از هر آنچه که فهمیده‌بود؛ نوشت و از جا برخاست. دستکش‌هایش را دورانداخت و بی‌توجه به مالکی که همچنان زیرلب به حدسیاتش پروبال می‌داد؛ گزارشش را برداشت و از اتاق خارج ‌شد.

    چه امتیازی میدید به این پست

    میانگین امتیازات ۴ از ۵
    از مجموع ۷ رای
    • اشتراک گذاری
    • 663 روز پيش
    • فروغ
    • 1,249 بار بازدید
    • 2 نظر
    لینک کوتاه مطلب:
    نظرات
    • معصومه محمدی
      6 خرداد 1401 | 22:40

      سلام خییییلی قشنگ بود لایییییککک

    • فاطمه
      23 شهریور 1401 | 13:36

      جذاب بود * *

    نام (الزامی)

    ایمیل (الزامی)

    وبسایت

    معادله امنیتی رو بنویس تا بدونم ربات نیستی *-- بارگیری کد امنیتی --

    درباره سایت
    سرزمین رمان
    سلامی به لطافت گل ها و نرمی شب بوهاخوش آمدی عرض میکنم خدمت تمامی همکاران عزیز و خوانندگان و بازدیدکنندگان گرامی.سرزمین رمان همونطور که از اسمش پیداست، قصری داره که داخلش پر از رمان های جور و واجور و گوناگونِ…داخل هر اتاق رمانی با ژانر متفاوت قرار داره و این قصر اونقدری بزرگ هست که هرچیزی بخوایید درونش پیدا میشه…تولد این قصر درون سرزمین رمان در تاریخ۱۳۹۷/۵/۹ رخ داد و خوش یومی و خوش قدمی قصرمون رو مدیون نویسندگان و همکاران گرامی هستیم که با رمانهاشون مارو سرافراز میکنند.حالا من از شما بازدیدکنندگان و خوانندگان و طرفداران عزیز دعوت میکنم تا باهم از تک تک اتاقهای این قصر دیدن کنیم و قصه ای از هزار قصه های این سرزمین رو بشنویم….
    آرشیو مطالب
    آخرین نظرات
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام دوست عزیز، لطفاً در ایتا با این آدرس‌ها ارتباط برقرار کنید تا جلد پنجم در ا...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام M عزیز. جلد پنجمش نوشته شده، اما فقط توی آدرس شخصی بنده توی کانالم می‌تونید...
    • Mسلام نویسنده عزیز ببخشید جلد پنجمش تموم شده اگر شده لطفا مثل جلد های قبلش لینک د...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام عزیزم. مرسی از تعریف و تمجیدتون. آدرس بنده رو توی فایل کتاب پیدا کنید و برا...
    • الناز ازمودهوایییی مرسی بابت رمانتون خیلی عالیه لطفا جلد بعدیش هم بسازید من کا عاشقش شدم🥰🥰🙂...
    • مرضیه باقری دهبالایی😐😑...
    برای ارتباط با مدیر سایت و انجمن با آیدی تلگرام @sarzaminromanSupportدر ارتباط باشید با تشکر
    کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " سرزمین رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
    طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.