| شنبه 1 اردیبهشت 1403 | 03:15
سرزمین رمان
قصر رمانها با اتاق هایی که ژانر های مختلف دارند
  • بسم الله الرحمن الرحیم
    معدن آرامش
    اتوسارازانی

    صدای موزیک بلند کردم.
    زیک زاکی قدم برمیداشتم وبا خواننده زمزمه میکردم.
    همه میگن روت حساسم
    اخه توفرق داری واسم
    دورخودم میچرخیدم وسرمست با آوای خواننده فریاد میکشیدم..
    روی ابرا بودم تا اینکه با صدای زنگ خونه،مجبورشدم ابرا رو ترک کنم و به زمین فرود بیام.
    شالمو از رخت اویز برداشتم ؛کج وکوله سرم کردم وصدای موزیک کم.
    با بازشدن در ونمای عبوس خانم ایزدی درچارچوب در فهمیدم قضیه ازچه قراره.
    خانم ایزدی_ساراجان،یه روزجمعم ازدست تو اسایش نداریم میدونی که..
    نزاشتم ادامه بده به چارچوب در تکیه دادم وگفتم : اره میدونم اینجا اپارتمانه باید فرهنگ داشته باشم.
    اما فرهنگ فقط مختص به خونه ی منه وقتی شما مسافرت تشریف میبرید پسرجانتون اینجا پارتی میگیره اصلا لطمه ای به فرهنگتون نمیزنه.
    وبعد محکم درکوبیدم بهم.شالموپرت کردم روکاناپه اشک توچشام جاخوش کرد چه راحت همه انرژیم ریخت.
    فایده نداش باید میزدم بیرون ازخونه..
    یک ساعتی میشد الکی توی خیابونا میچرخیدم.
    کنار یه پارک ماشین متوقف کردم سرمو روی فرمون گذاشتم ودل به گوش خواننده توی ضبط سپردم.
    اونجا واسه توشده خونه
    اینجا واسه من زندونه
    توشادی بااون نمیدونی چی میکشه این دل دیوونه……..
    باصدای ضربه به شیشه پنجره سرمو از روفرمون برداشتم وچشمم به پیرزنی خورد که با سکه ی دستش به شیشه میزد.
    شیشه روپایین دادم وگفتم:جانم، مشکلی پیش اومده؟
    اشکی ازبین چین وچروکای صورت پیرزن عبورکرد و روی کاغذ دستش ریخت وبا صدایی لرزون گفت:دخترجان،این آدرس نوه منه.ازشهرستان اومدم نیومده دنبالم.حالام تا اینجا اومدم که کیفمو زدن..
    دیگه تحمل نداشتم ازماشین پیاده شدم و تو بغلم گرفتمش وگفتم: ناراحت نباشید من میبرمتون هرجا که باشه..
    یک ساعتی بود که پیرزن روبه مقصدش رسونده بودم اما اشکاش و گرمی آغوشش منو یاد مادربزرگم انداخت.
    بازم هجوم بی رحمانه خاطرات گذشته به ذهن من…همه توحیاط جمع شده بودیم منو پریا پا هامونو توی آب حوض حرکت میدادیم.
    زن دایی ماریا چادری به کمرش بسته بود و درحال هم زدن آش نذری بود.امیر و محسن هم ماشین های اسباب بازیشونو توی باغچه به حرکت دراورده بودن.
    مامانم اسپند دود کرده بود وبه استقبال خاله شیدام وشوهرش که بچشونو ازبیمارستان ترخیص کرده بودن میبرد.
    خاله شیدا بچه اخرخانواده بود وپسره دوسالش که مهدی بود دچارمشکل گوارشی بود و هر چند وقت یک بار بستری میشد.
    صدای دل گرم مادر بزرگ که میگفت خوش اومدی پسرم به گوش میرسید.اماتصویرش در دود اسپند محو شده بود ومن فقط روسری حریرسبز مادربزرگ رو ازلاب لای دود غلیظ اسپند میتونستم ببینم وقتی که کم کم به ما نزدیک شدن کیفیت تصویرها بهتر شد وغلظت دود اسپند کمتر.
    من پنج سالم بود وبه قول بزرگترا دختری لوس وخود خواه بودم و در تصورات بچگونه ام، خودم رو سوگلی نوه های مادربزرگ میدونستم وانتظارداشتم که مادر بزرگ فقط وفقط به من محبت زیاد کنه.
    هرکسی مشغول کاری بود ومادربزرگ روی تخت چوبی گوشه ی حیاط نشسته بود و برای مهدی که روی پاهاش بود لالایی میخوند.
    حس حسادت بچگانم گل کرد واخمالو به طرف مادربزرگ رفتم ودستمو به کمرزدم و گفتم: مادربزرگ بزارش زمین من میخام بیام بغلت
    مادربزرگ قه قه کنان گفت: قربون حسادت توبشم من دخترجان. ولی این اقا مهدی تازه ازبیمارستان اومده این مدت خیلی مامانش خسته شده حالامن میخوام بخوابونمش تا مامانش استراحت کنه وقتی خوابید تو بیا.
    منکه بچه بودم واین حرفا حالیم نبود حسادتمم شعله ورشده بود با فریاد گفتم نخیرشما این فسقل بیشترازمن دوس داری
    مادربزرگ دستی نوازشگربه موهام اورد وگفت:عزیزدلم من همتونو یه اندازه دوس دارم مهدی کوچولوعه هم من هم توکه بزرگترازشی باید مراقبش باشیم.
    انگارهرحرف مادربزرگ هیزمی بود روی شعله ی حسادت من.
    یدفعه بلندشدم و بالشت روی پای مادربزرگ که سرمهدی روی اون بود رو محکم کشیدم ومهدی با سربه زمین خورد.
    هنوزم دلیل اون رفتار احمقانه ام رونمیدونم و بهترین دلیل قانع کننده براشو بچگی ونادونی میزارم.
    صدای گریه مهدی وجیغ فریاد مادربزرگ،باعث شد کل اهالی خونه سراسیمه به طرف ما بیان منم که مبهوت از این رفتارم گوشه ی تخت موندم وبا استرس ناخنمامو میجوییدم.
    خاله شیدا تمام انرژیشوتوگلوش ریخته بود وفریاد میزد وای پسرم وای مهدی
    همه درحال ناله کردن وخود زنی بودن ومادربزرگ که مهدی رو بغل کرده بود سعی داشت با پارچه ای خون سرشو بند بیاره.
    زن دایی ماریا درحالیکه نفس نفس میزد ازپنجره ی اتاق سرشوبیرون اورد و گفت زنگ زدم اورژانس الان میان….
    یک ساعتی ازرفتن همه به اورژانس میگذشت زن دایی ماریاروگذاشته بودن مراقب مابچه ها باشه،زیر اجاقی که دیگ نذری روی اون بود رو بست وروی پله نشست و با تسبیحش مشغول صلوات گفتن شد.محسن سنگ ریزه ای ازباغچه به طرف من پرت کردوگفت:خپل خانم من دیدم توانداختیش زمین. بعد پوزخندی زد و گفت تو قاتلی
    بغض گلوم شکست واشکهام روی لپام سرازیرشد با گریه داد زدم قاتل تویی.اصلا ازت بدم میاد.
    زن دایی لااله الی اللهی گفت وبلند شد و به سمت ما اومد و گفت بس کنید دیگه. بشینید دعا کنید حالش خوب شه
    امیرشیش سالش بود ونوه بزرگ بود ماشین اسباب بازیشولبه ی حوض گذاشت ورفت کنار زن دایی دستشو گرفت و گفت: مامان به جون مادر بزرگ منم دیدم سارا بالشتو برداشت ومهدی افتاد. مهدی خون ازسرش اومد پس مرده دیگه.
    زن دایی گوش امیر رو پیچوند و گفت: خدانکنه زبونت لال شه بچه
    ……………..
    ساعت سه بعد ازظهر بود و ما ازدلهره همون طوری توی حیاط منتظر بودیم یک دفعه در باز شد ومادربزرگ و دایی رضا وارد شدن چشمای مادر بزرگ مثل چشمای اون هیولای توی برنامه کودک قرمزشده بودن ترسیدم ویک قدمی به عقب رفتم.زن دایی به طرف دایی رفت گفت چیشد؟ نصفه عمر شدم
    دایی سری پایین انداخت و گفت: توی بخش مراقبت های ویژس.
    نمیدونستم مراقبت های ویژه یعنی چی
    جرات نزدیک شدن به مادربزرگم نداشتم.
    امیر و محسن مدام داد میزدن ما دیدیم که سارا انداختش زمین.
    مادربزرگ که انگار مادربزرگ همیشگی نبود گفت: سارا میری زیرزمین تا تنبیه بشی.
    باورم نمیشد زیرزمین اونم من.
    هر کدوم از بچه ها کار بدی میکردن میرفتن زیرزمین تا دیگه تکرار نکنن اما هیچ وقت منو به زیرزمین نبردن از بس لوس بودم و گریه میکردم.
    اما دیگه گریه و زاری فایده نداشت خودمم میدونستم کار خیلی بدی کردم سرمو پایین انداختم و به طرف زیر زمین رفتم.
    زیرزمین دو تا پنجره ی کوچیک توی کف حیاط داشت وبرخلاف بقیه زیرزمین ها ترسناک نبود پراز وسیله ها و قالیچه های قدیمی بود.
    روی قالیچه ی کوچیکی رو به روی پنجره نشستم و با شنیدن صدای بسته شدن در.سرمو روی زانوهام گذاشتم.
    میدونستم که لامپ روشنه و بعد از نیم ساعت میان دنبالم.
    مادربزرگ هیچوقت لامپ رو خاموش نمیکرد وهمیشه امیر و محسن رو فقط نیم ساعت تنبیه میکرد.
    اما برخلاف تصورم وقتی سرمو از روی زانوهام برداشتم همه جا تاریک و وحشتناک بود همه ی اشیا به شکل های وحشتناکی دراومده بودن نمیدونم چقد گریه کردم وداد زدم تا از حال رفتم.
    وقتی به هوش اومدم بغل مادربزرگ بودم اما ازش تنفر پیدا کرده بودم فورا از بغلش خارج شدم و به سمت مامانم رفتم و در حالی که گریه میکردم میگفتم منو از اینجا ببر.
    از اون سن تا پارسال ترس ازتنهایی محیط بسته و تاریکی داشتم توی دانشگاهم تنهایی میترسیدم سوار اسانسورشم سر این ترس خیلی زجرا کشیدم تا اینکه به کمک یک روان پزشک تونستم براین ترس غلبه کنم.
    ازاون روز اون خونه رو لعن شده میدونستم وهرگز جرات نکردم پا به اون خونه بزارم.
    اما امروز عجیب دلم هوای اون خونه رو کرده بود چرا من این همه سال با صاحب خونه قهر کرده بودم؟
    مگه صاحب اون خونه چه تقصیری داشت؟
    بعد ها فهمیدم که محسن وامیرکلید لامپ زیر زمین که توی حیاط بود رو زده بودن تا من توی تاریکی باشم و بترسم و اینکه بعد از رفتن من به زیرزمین حال مهدی بد میشه وهمه به بیمارستان میرن و یادشون میره که من زیرزمینم.
    چند روز بعدش مهدی حالش خوب شد امامن هیچ وقت اجازه ندادم مادربزرگ منو ببینه وهیچ وقتم به خونش نرفتم.
    اما حالا دلم آغوش گرمشو میخواست وقتی جسه ی کوچیکمو بغل میکرد انگار تو یه معدن آرامش حفرشده بودم.
    راه معدن ارامشمو پیش گرفتم سر تا سر وجودم مسرور از این دیدار بود.
    بازم چراغ قرمز.. انگار بعد این همه سال مسیر طولانی ترشده بود..
    لبخند میزدم و درحالی که قطره های اشک روی گونه هام سر میخوردن.
    عیدا وقتی سال تحویل میشد همه خونه ی مادربزرگ بودیم همیشه لحظه تحویل سال من روی پای مادربزرگ میشستم و اولین کسیو که بوس میکرد من بودم.
    حس خوبی داشتم ازاینکه همیشه من در الویت بودم.
    وقتی چهارسالم بود و سه تا شعر رو از زبون مادربزرگ که شنیده بودم حفظ کردم یه عروسک بهم هدیه داد که از اون روز بچه ی من شد.
    باشنیدن صدای بوق ماشین های پشت سرم فهمیدم چراغ سبز شده.
    خونه ی مادربزرگ تو قلب یک کوچه ی باریک بود.
    وقتی به سرکوچه رسیدم با دیدن چند تا مرد و بچه دروسط کوچه خشکم زد نمیتونستم ببینم چرا اونجان اونم چند قدمی خونه ی مادربزرگم.
    با این وجود نمیشد ماشین داخل کوچه ببرم ازماشین پیاده شدم اما چرا اونجا ایستادن؟
    نکنه مادربزرگ چیزیش شده؟
    نکنه دیراومدم؟
    با این فکر تمام بدنم به لرزش افتاد و کوله باری ازدلهره ته دلم نشست.
    اشکام بی اختیار شروع به باریدن کردن ..
    زیرلب به خودم لعنت میفرستادم چرا انقد دیراومدم؟
    وای خدای من..
    لعنت به تو سارا. چرا وقتی حقیقتو فهمیدی نیومدی به دیدنش؟
    مقصر اون ماجرا تو بودی اگه مهدی چیزیش میشد تو مقصر بودی مادربزرگ که تقصیری نداشت.
    توان راه رفتن نداشتم دو قدمی نرفته روی خاک های توی کوچه نشستم سرمو به دیوار تکیه دادم..
    بازهم زمزمه های درون
    الان با چه رویی میخوای بری؟
    اصلا روت میشه بگی بعد از چند سال اومدی؟
    اونم درست وقتی که از دنیا رفت؟
    دست های مشت شد مو به زمین کوبیدم و با گریه گفتم: لعنت به من. خدایا چرا الان؟
    درست وقتی که من خواستم ببینمش
    من پشیمونم.حماقت کردم اما چه فایده دیر اومدم
    شاید معنی واقعی گاهی چقد زود دیرمیشود رو اون موقع درک کردم.
    به هر زحمتی بود بلند شدم دست ازدیوارگرفتم وشروع کردم آسته آسته قدم برداشتن.
    هرقدم که برمیداشتم یه تیکه ای ازوجودم بی حس میشد خاطرات گذشته مثل فیلم درحال جولان دادن توی ذهنم بودن.
    همیشه من با مادربزرگ به خرید میرفتم ودست های کوچولومو محکم در دستهای پرمهرش قرار میدادم و این کوچه رو با هم طی میکردیم. صدای دختربچه ای که میخندید و لی لی قدم برمیداشت وصدای دلنشین زنی که اونو صدا میزد جان دلم سارا جانم اهسته تر.
    تمام گوش هامو تصرف کرده بود.
    تااینکه به جمعیت رسیدم دل تو دلم نبود با چه رویی میخواستم برم .
    ازبین چند نفری رد شدم وبا دیدن لوله آبی که درحال فوران بود و مردی که درون چاهی درحال بیل زدن بود میگفت:این لوله اصلیه خراب شده .تا شب اهالی کوچه آب ندارن..
    نفس عمیقی کشیدم انگار تازه روح به بدنم برگشته بود فریاد زدم خدایا شکرت وبی توجه به جمعیت به سمت خونه مادربزرگ دویدم.
    زنگ زدم وبدون اینکه پرسیده بشه کیه دربازشد.
    ازپله ورودی پایین رفتم وارد حیاط شدم
    حوض آب وسط حیاط برگ های خشک
    و زرد پاییزی رو به اغوش کشیده بود نزدیک حوض باغچه بود که درختاش لخت و بی برگ بودن؛
    چند تا شاخه ی خشکیده هم بی رمق پای درختها جان به جان افرین تسلیم کرده بودن.
    با نزدیک شدن به درپذیرایی،بوی آش خوشمزه ی مادربزرگ روحمو قلقلک میداد،در رو با ز کردم و با دیدن مادربزرگ خودمو به اغوشش سپردم.

    چه امتیازی میدید به این پست

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    از مجموع ۲ رای
    • اشتراک گذاری
    • 1988 روز پيش
    • آتوسا رازانی
    • 3,242 بار بازدید
    • 12 نظر
    لینک کوتاه مطلب:
    درباره آتوسا رازانی
    آتوسارازانی هستم متولد ۱۴دی۷۵.فارغ التحصیل بهداشت دهان دندان.هرکسی بایه چیزی آروم میگیره منم بانوشتن آروم میگیرم.
    نظرات
    • Alireza
      18 آبان 1397 | 19:11

      زیبایی داستان این بود که با تمام وجود نوشته شده بود و جزئیات کامل گفته شده بود و سر شار از احساسات بود ارزوی موفقیتای بیشتر دارم براتون ادامه بدید قطعا پیشرفت میکنید

      • آتوسا رازانی
        18 آبان 1397 | 19:36

        .ممنونم ازشما

    • سجاد رشیدی
      18 آبان 1397 | 19:26

      سلام خانوم رازانی وقتتون بخیر خیلی داستانتون قشنگ بود ولی فاسله رو رعایت کنید دیگه آلی میشه موفق باشید

      • آتوسا رازانی
        18 آبان 1397 | 19:37

        سلام ممنون.چشم

    • زهرازلقی
      18 آبان 1397 | 20:11

      عالی بود عزیزم دوست داشتم رمانتو منتظر رمان های بعدیت هستم

      • آتوسا رازانی
        18 آبان 1397 | 22:09

        ممنونم زهرای عزیز

    • سحر
      18 آبان 1397 | 20:17

      عزیزم عالی بود

      • آتوسا رازانی
        18 آبان 1397 | 22:10

        ممنون سحرجان

    • زینب قشقایی
      18 آبان 1397 | 23:47

      داستان زیبایی بود
      موفق باشید

      • آتوسا رازانی
        18 آبان 1397 | 23:59

        ممنونم ازشما

    • Fateme ebrahimi
      22 آبان 1397 | 00:11

      خیلی خیلی با احساس بود،خیلی بیشتر از انتظار
      امیدوارم موفق باشی

      • آتوسا رازانی
        23 آبان 1397 | 15:27

        ممنون فاطمه جان

    نام (الزامی)

    ایمیل (الزامی)

    وبسایت

    معادله امنیتی رو بنویس تا بدونم ربات نیستی *-- بارگیری کد امنیتی --

    درباره سایت
    سرزمین رمان
    سلامی به لطافت گل ها و نرمی شب بوهاخوش آمدی عرض میکنم خدمت تمامی همکاران عزیز و خوانندگان و بازدیدکنندگان گرامی.سرزمین رمان همونطور که از اسمش پیداست، قصری داره که داخلش پر از رمان های جور و واجور و گوناگونِ…داخل هر اتاق رمانی با ژانر متفاوت قرار داره و این قصر اونقدری بزرگ هست که هرچیزی بخوایید درونش پیدا میشه…تولد این قصر درون سرزمین رمان در تاریخ۱۳۹۷/۵/۹ رخ داد و خوش یومی و خوش قدمی قصرمون رو مدیون نویسندگان و همکاران گرامی هستیم که با رمانهاشون مارو سرافراز میکنند.حالا من از شما بازدیدکنندگان و خوانندگان و طرفداران عزیز دعوت میکنم تا باهم از تک تک اتاقهای این قصر دیدن کنیم و قصه ای از هزار قصه های این سرزمین رو بشنویم….
    آرشیو مطالب
    آخرین نظرات
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام دوست عزیز، لطفاً در ایتا با این آدرس‌ها ارتباط برقرار کنید تا جلد پنجم در ا...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام M عزیز. جلد پنجمش نوشته شده، اما فقط توی آدرس شخصی بنده توی کانالم می‌تونید...
    • Mسلام نویسنده عزیز ببخشید جلد پنجمش تموم شده اگر شده لطفا مثل جلد های قبلش لینک د...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام عزیزم. مرسی از تعریف و تمجیدتون. آدرس بنده رو توی فایل کتاب پیدا کنید و برا...
    • الناز ازمودهوایییی مرسی بابت رمانتون خیلی عالیه لطفا جلد بعدیش هم بسازید من کا عاشقش شدم🥰🥰🙂...
    • مرضیه باقری دهبالایی😐😑...
    برای ارتباط با مدیر سایت و انجمن با آیدی تلگرام @sarzaminromanSupportدر ارتباط باشید با تشکر
    کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " سرزمین رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
    طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.