پاییز
پایان عاشقانههاست…
پایان قدم زدنهای دونفره، در خیابانهای خلوت، زیر اشکهای آسمان…
پایان غم دلانگیز آسمان، پایان بغض سنگینی که تمام جهان را فرا گرفته بود. پاییز اکنون با چشمان عسلی و لباس نارنجی، توشهاش را جمع کرده و راهی سفر است؛ گویی او نیز ناامید از آمدن تو، کاسهی صبرش لبریز شده و جایش را به سرما می دهد.
قلب مهربان پاییز نیز یخ زده است.
اما من کنار پنجرهی کلبهی چوبی، زیر درختانی که حال، دیگر اشکهای خوش رنگشان زمین را نارنجیپوش کرده با فنجانی قهوه و چشمان نمناک که بر تلخی قهوه میافزاید به رفتنش مینگرم و دلتنگی را لمس میکنم…
آری…
من هنوز در همان کلبهی چوبی چشمانم را به دری که سالهاست به روی پاشنه نچرخیده است، دوختهام تا شاید زمانی بیایی و به این فراق پایان دهی.
فقط امیدوارم دیر نکنی، امیدوارم زمانی بیایی که تو در ذهنم، شما نشده باشد.
که هنوز تکه خاطرهای از تو در گوشهی فکرم مانده باشد.
که هنوز عقلم بر قلبم غلبه نکرده باشد.
نکند فکر کنی عاقلانه میخواهمت که نه اگر عاقل باشم تو میان خیل انسانهای اطرافم گمی.
من تو را عاقلانه انتخاب نکردهام، تو را عاشقانه برگزیدهام.
راست میگویند که عاشق کور میشود؛ اما باید این را هم به آن اضافه کنند که عاشق نادان میشود؛ که عاشق دیوانه میشود.
آری…
عاشق در قاب چشمانش، چیزی به جز چهرهی معشوق جای ندارد.
عاشق، بیچاره میشود…