____ من یک پدرم____
-آقا یوسف همه رفتن هواخوری، شما نمیاین؟
-نه قربانعلی تو برو.
بعد از رفتن قربانعلی روی تخت دراز کشیدم و دوباره غرق گذشته شدم.
” – بابا، نمیای بریم؟
-چرا؟ قربونت برم الان میام.
باهم به سمت کوه به راه افتادیم؛ سارا خیلی خوشحال و سرحال بود و این موضوع مرا غرق لذت میکرد.
این خوشحالی را مدیون افشین بودم، در این مدت کم خوب توانسته بود دل سارای مرا به دست آورد.
در طول راه سارا فقط از آینده و دانشگاهش میگفت :
– بابا به نظرت افشین اجازه میده برم سرکار؟
– نمیدونم گل بابا باید باهاش حرف بزنی!
افشین را نیز سوار کردم، پسر خوب و شوخی بود ولی نمی دانستم چرا باز هم دلشوره ی عجیبی نسبت به او داشتم؟
– پدر جون چرا اخماتون تو همه؟
-داشتم فکر میکردم.
-میگم سارا بنظرت بدون عروسی بریم، سرخونه و زندگیمون؟
با غضب نگاهی به قیافه ی همیشه شادش انداختم و با خشم موجود در صدایم گفتم:
– نخیرم آقا افشین، من همین یه دختر رو دارم و براش آرزوهای زیادی دارم؛ چطور من جهاز کامل بهش میدم وظیفه خانواده تو هم عروسی گرفتن برای شماست .
با دیدن قیافه ناراحت سارا از گفته خود پشیمان شدم، حرف بدی نزدم، سارا تک دخترم بود و من برای خوشحالی او حتی حاضر بودم. آرزوی های خود را هم فدا کنم .
افشین آن قدر با زبانش سارا را خام کرد که بدون عروسی حاضر شدم تا به خانه بخت روانه اش کنم.
تنها بودم، تنهاتر شدم. همسرم را سالها پیش از دست داده بودم و حال با یک ویلای بزرگ تنها مانده بودم.
روابطم روز به روز با سارا کم تر میشد . سارا آن سارای همیشگی نبود غمگین و افسرده تر شده بود و هر چه از او میپرسیدم پاسخ نمیگفت. ”
با صدای قربانعلی چشمانم را گشودم.
– آقا یوسف حالت خوبه؟
– آره چطور مگه؟
-آخه داشتی زیر لب یه چیزایی میگفتی!
-نه خوبم.
کاظم تا اون موقع ساکت بود گفت:
– نکنه زده به سرت.
سعی کردم خونسردی خود را حفظ کنم و جوابش را ندهم، اما فشار عصبی حاصل از یادآوری گذشته کار دستم داد.
به سمتش یورش بردم و باصدای بلندی گفتم:
– حرف دهنت رو بفهم .
قربانعلی که سعی در آرام کردن من داشت، گفت:
– کاظم برو بیرون.
نفس نفس میزدم و دوباره درد قلبم شروع شده بود، با بالا امدن دستم به سمت قلبم قربانعلی به سمت قرص هایم رفت و قرصی به من داد.
وقتی حالم بهتر شد، چشمم در چشمان نگران قربانعلی قفل شد و گفتم:
– ای کاش داماد من تو بودی که الان نه من اینجا بودم نه تو.
پسر خوبی بود و به خاطر چک بی محل در زندان بود.
-آقا یوسف چی شد که دامادتو به قتل رسوندی ؟
دلم درد دل میخواست، برای همین هم شروع به تعریف کردم.
” یه روز که تو خونه تنها بودم تلفنم زنگ خورد، به امید این که سارا هست به سمت تلفن پرواز کردم. آخه سارا تمام هستی من بود ولی نه سارا نبود با بی حوصلگی گوشی را برداشتم.
-الو بفرمایید.
-الو منزل آقای نبوی؟
-بله بفرمایید، خودم هستم!
-من از بیمارستان…مزاحمتون میشم، دخترتون اینجا بستری هستن میشه لطف کنید تشریف بیارید.
با دست پاچگی به سمت بیمارستان به راه افتادم، وقتی موضوع را فهمیدم نفسم گرفت، آن افشین بی همه چیز دخترک نازنین من را تا دم مرگ کتک زده بود و این در حالی بود که دخترم حامله بود.
خون جلوی چشمانم را گرفت و نفهمیدم چگونه خود را به خانه پدری آن بی همه چیز رساندم.
درست حدس زده بودم ماشینش دم در بود، وقتی سیلی اول را به گوشش زدم متعجب نگاهم کرد.
دوباره تلفن زنگ خورد با دیدن شماره بیمارستان نفسم به شماره افتاد.
-بله بفرمایید.
با صدای پرستار تمام دنیا در سرم آوار شد و همان جا روی دو زانو افتادم.
نه این امکان نداشت دخترک من… نه نمی توانست… باور نمیکردم.
به خود آمدم و به سمت افشین یورش بردم .
– تو دختر منو کشتی، عوضی.
خون جلوی چشمانم را گرفته بود.
-زنده ات نمیذارم، تو دخترک ۲۳ ساله منو کشتی زنده ات نمیذارم.
با دیدن چاقوی روی اُپن به سمتش رفتم و برداشتم اش و به سمت افشین هجوم بردم و با بی رحمی تمام به قتل رساندم اش.”
-پشیمون نیستی؟
– نه اگر دوباره هم بود، دوباره میکشتمش اون هستی زندگی منو کشت.
با لرزش شانه هایم متوجه دور و اطرافم شدم، تمام سلول با چشمان اشک بار به من خیره بودند.
رو به همگی با بغض نهفته در گلویم گفتم:
– من یک پدرم.