نام داستان: پشت عینک آفتابینام نویسنده: ستایش نوکاریزیپسرک به همراه مادرش، سوار قطار شدند. باز یک روز تکراری دیگر برای پسرک رقم میخورد. روی صندلی همیشگی نشست و به بیرون خیره شد. مادرش با دیدن دوست و همکارش، به پسرک گفت:- پسرم، من یه چند دقیقه میرم پیش خاله فاطمه، برمیگردم.پسرک سری به نشانهی تایید تکان داد و باز غرق ...
- 1358 روز پيش
- ستایش نوکاریزی
- 2,207 بار بازدید
- ارسال نظر
« وقتی آبها از آسیاب افتاد».آن روز یکی از روزهای پرمشغله بهاریش بود. صبح اول وقت گزارش یک قتل به دستش رسیده بود و باید میرفت تا در محل حضور پیدا کند. او و دستیارش، همراه با قاضی ویژه قتل عمد، به سمت جاده روستایی حرکت کردند.باز هم باید پرده از راز یک قتل بر میداشت.مسیر کمی طولانی بود، اما ...
- 1358 روز پيش
- مرضیه باقری دهبالایی
- 2,112 بار بازدید
- ارسال نظر
موهای پریشانم را شانه زدم؛ آرایش ملایمی روی صورت بیروح خود، نشاندم؛باور نمیکردم، تمام اتفاقاتی را که برایم رخ داده بود؛ باور نمیکردم عشقی که چندین سال همراه من بوده، الان به پوچی ختم شده باشد.دلخور بودم از زمین و زمان، از تک تک کسانی که مرا درگیر این عشق کردند.مگر میشد این همه سال، تمام شوخیها و لبخندهایش، برایم ...
- 1366 روز پيش
- لیلا مدرس
- 1,916 بار بازدید
- یک نظر
#داستان_کوتاهبا ناراحتی سرم را روی میز گذاشتم. حسی را داشتم که در تمام سالهای عمرم نداشتم. احساس پوچی، تهی بودن، انگار که دیگر، قلبی درون من نمیتپد. چطور به اینجا رسیدم. من کجای مسیرم را اشتباه رفتم که به اینجا رسیدم؟ چه کم گذاشتم که حالا باید شاهد نامزدی دوستم با همسرم که در حال جدا شدن از هم هستیم، ...
- 1367 روز پيش
- نیلوفرآبی
- 2,940 بار بازدید
- ارسال نظر
برای آن یا برای این؟صبح نزدیک بود؛ اما من هنوز محو تماشای این عکس و این منظره بودم. عکسی که با گوشیم انداخته بودم.منظرهای که در آن دو انسان، دست به خلقت زیبایی زده بودند.چقدر امشب سردرگم بودم. چه عجایبی میشود دید و باور نکرد! چه زیباییها میتوان دید، و بر آنها چشم بست. مگر چنین رابطههای رؤیایی را هنوز ...
- 1367 روز پيش
- مرضیه باقری دهبالایی
- 1,725 بار بازدید
- ارسال نظر