خورشید زندگی خودت باش.نویسنده: لیلا مدرساز خوشحالی، سر از پا نمیشناخت. بالاخره بعد از کلی درمان، دکتر به او اجازهی بارداری داده بود و این مطلوبترین اتفاق ممکن، طی این چند ماه اخیر بود. برای گفتن این خبر به مسعود، میبایست تا شب منتظرش میماند. باید هر چه زودتر او را هم در خوشحالی خود سهیم میکرد؛ با یک برنامهریزی ...
- 1289 روز پيش
- لیلا مدرس
- 2,365 بار بازدید
- 5 نظر
نام داستان: پرواز تلخ هفتصد و پنجاه و دو!نام نویسنده: ستایش نوکاریزی- حس بدی به رفتنت دارم آیدا!آیدا لبخندی به نگرانیهای همسرش زد.- عزیزم نمیخوام برم بمیرم که... یک سفرِ چند روزس که برم مامان رو ببینم، باز برمیگردم.امیر با نگرانی به صورت زیبای همسرش نگاه کرد؛ حس بدی به رفتنش داشت؛ حسی که وادارش میکرد او را از فرودگاه ...
- 1290 روز پيش
- ستایش نوکاریزی
- 2,360 بار بازدید
- 12 نظر
نام نویسنده #ستایش نوکاریزینام داستان #غوغای دل شکستهباز هم تنها شد؛ باز هم اشک هایش ریخت؛ باز هم احساس بدبختی کرد.اشکهای دخترک چون مروارید بر گونههایش درخشید؛ دخترک عصبی با فشار دست اشکهایش را پاک کرد و باعث شد گونههایش دوباره مهمان سوزش و قرمزی شود؛ چنگی به موهای قهوهای رنگش که جلوی دیدش را گرفته بودند زد و آنها ...
- 1318 روز پيش
- ستایش نوکاریزی
- 3,038 بار بازدید
- ارسال نظر
"شهر منچستر، ساعت یازده صبح"هوا بسیار گرم بود و مردم سراسیمه به سمت سایهبانها میدویدند. در میان جمعیت، إولین، خانم جوان بلوند و شیک پوشی، با کمک چترش راه خود را از میان جمعیت باز میکرد و با چشمهایش حریصانه به دنبال خواهرزادهای که پس از سالها دیده بود، میگشت.درحالیکه پوست لبهایش را میجوید، شروع به غرولند کرد:- وای! چه ...
- 1331 روز پيش
- Miss m
- 1,975 بار بازدید
- 2 نظر
نام داستان: پشت عینک آفتابینام نویسنده: ستایش نوکاریزیپسرک به همراه مادرش، سوار قطار شدند. باز یک روز تکراری دیگر برای پسرک رقم میخورد. روی صندلی همیشگی نشست و به بیرون خیره شد. مادرش با دیدن دوست و همکارش، به پسرک گفت:- پسرم، من یه چند دقیقه میرم پیش خاله فاطمه، برمیگردم.پسرک سری به نشانهی تایید تکان داد و باز غرق ...
- 1361 روز پيش
- ستایش نوکاریزی
- 2,209 بار بازدید
- ارسال نظر