شهامت یعنی بهنامبعد از دو ساعت سفر، به فرودگاهِ مشهد رسیدیم.وقتی داخلِ تاکسی، از شیشهی سهگوش کوچکِ صندلی عقب، به محوطهی فرودگاه نگاه میکردم؛ حسابی از بزرگی فرودگاه و صدای وحشتناک هواپیماهایی که مو به تن آدم سیخ میکرد، خوف کرده بودم.پدرم که از ترس من خبر داشت، از خود نیشابور تا به اینجا من را دلداری میداد و از ...
- 1239 روز پيش
- مصطفی ارشد
- 1,770 بار بازدید
- ارسال نظر
تیامروزگاری در روستای دیزباد علیا، پسری زندگی میکرد که نامش بهداد بود. در نزدیکی خانهی بهداد یک قلعهی گِلی کوچک قرار داشت و او عادت داشت که هر شب، در کنار رودی که در چند قدمی قلعه بود بنشیند.یک شب در اوایل فصل بهار، به دیوار قلعه تکیه داده بود که آسمان و ماهِ زیبا را در بالای سرش تماشا ...
- 1265 روز پيش
- مصطفی ارشد
- 2,221 بار بازدید
- یک نظر
شهد شیرینبه اطرافم سر میچرخاندم و به دنبال سوژهی جدیدی برای عکس گرفتن بودم تا بهانهی تازهای برای غرولندهای خسروی درست نکنم.ناگهان میان آن همه ازدحام و هیاهوی بچهها، در آنطرف خیابانِ لادن، داخلِ پارک، واکنش جالب یک پسربچه با موهای فرفری، من را به خنده وادار کرد. خندهای که یک بخش از گذشتهی شیرین کودکیام را به یاد آورد.پسربچه ...
- 1272 روز پيش
- مصطفی ارشد
- 1,767 بار بازدید
- یک نظر
مهمانِ کوچک امام حسیننویسنده: مصطفی ارشدیادمه وقتی نه ساله بودم، با موهای فرفری و جثهی نحیفم، از وسط آدمبزرگها به زور خودم رو به جلوی صف، کنار خیابان میرسوندم تا که دستههای عزاداری امام حسین را ببینم.آخه میدونید! علاقهی زیادی داشتم که با لباس مشکی و زنجیر کوچیکم در اول صفِ هیئت باشم.ولی خُب! متاسفانه به خاطر همون جثهی کوچیک ...
- 1274 روز پيش
- مصطفی ارشد
- 1,988 بار بازدید
- 3 نظر
داستان کوتاه : گلهای به یغما رفتهنویسنده: مصطفی ارشداسم من دریاست. پاییز امسال که برگها رنگی شود و دانه دانه خودشان را به تنِ لخت خیابان بسپارند، تازه سنِ من دو رقمی میشود و به قول پدربزرگم برای خودم خانمی میشوم؛ میتوانم دیگر چایی درست کنم و صبحانه آماده کنم و از همه مهمتر اینکه قدِ من به اندازهی کابینتهای ...
- 1279 روز پيش
- مصطفی ارشد
- 1,992 بار بازدید
- 2 نظر