داستان کوتاه انتقام تلخنویسنده: آروراداستان کوتاه انتقام تلخشخصیت اصلی داستان دختری به نام رزبعد از سالها، به سراغ صندوقچه رفتم. صندوقچهای که در عمق یک و نیم متری زمین دفن شده بود و درخت اقاقیا، هفت سالِ تمام، شاهد زوال حاصل از شرمِ آن بود.صندوقچهای که حامل توطئه بود و خیانت، حامل دروغ و ریا و قتل. ما را در اینستاگرام ...
داستان کوتاه غبار مرگ در بنبست شمالی نویسنده زینب قشقاییحوالی نیمه شب با پریزاد از تالار خارج شدیم، دیروقت بود اما ساعت دقیق را نمیدانستم.شب پرماجرا و خاطره انگیزی بود.از همان سرشب دهانمان تا بناگوشمان باز بود و با بچهها، دورهمی را خوش گذرانده بودیم.خستگی تمام بدنم را احاطه کرده بود؛ زیر لب زمزمه میکردم به قول مامان تا باشه ...
- 1172 روز پيش
- زینب قشقایی
- 2,240 بار بازدید
- ارسال نظر
دروازه ی مردگانوقتی کسی بهت محل نذاره، وقتی برای هیچ کس مهم نباشی، وقتی به آخر راه برسی و مرگ بشه شروع دوباره زندگیت...خداحواسش بهت هست، وقتی که از همه چی ناامیدی.شاید تنها محبت کردن بتونه تو رو از این باتلاق دربیاره، پس آروم بخواب!مارا در اینستاگرام دنبال کنید<h2چندین روز است که دروازهی مردگان باز شده و هر شب قربانیان ...
- 1194 روز پيش
- sara toot
- 9,806 بار بازدید
- یک نظر
مارا در اینستاگرام دنبال کنید...همان خورشیدی-که بی صبرانه-منتظر طلوعش بودم.طلوع...همان طلوعی-که چشم-بر هم نمیگذاشتم که نکند تماشایش را از دست بدهم.من فرق کردهام؛ ولی طلوع خورشید نه! طلوع خورشید همان طلوع خورشیدی است که از کودکیام مشتاقانه نگاهش میکردم.من عاشق طلوع هستم.ولی...این طلوعی که همین حالا پیش روی من است، چرا انقدر مرا غمگین میکند؟چه بر سرم آمد بعد از ...
- 1201 روز پيش
- ستایش نوکاریزی
- 2,397 بار بازدید
- ارسال نظر
روی نیمکت پارک نشسته بودم و ریزش برگهای پاییزی را نگاه میکردم. عمر من هم همانند این برگها، رو به پایان بود و باید کاری میکردم؛ نه برای خودم بلکه برای پسرکم که هشت سال داشت و بیخبر از گرفتاریهای من، مقابل چشمانم در حال تاب بازی کردن و سر خوردن بود. دلتنگش میشدم. به این فکر میکردم که بعد ...
- 1218 روز پيش
- لیلا مدرس
- 2,260 بار بازدید
- 2 نظر