در این غروب دل انگیز پاییزی جان میدهد من باشم، تو باشی و راهی برای رفتن…که پا به پا، شانه به شانه عبور کنیم از کوچه پس کوچه های شهر که به دست پر مهر اول دختر پاییز با فرش های زیبا و چهار رنگ مزیین شده است، و جان میدهد برای قدم زدن، و گوش سپردن به صدای گوش نواز خش خش برگها به زیر پایمان… تو دست بیاندازی گرد شانه هایم و من تکیه بر سینهی ستبرت گوش بسپارم به نوای روح بخش قلب مهربانت، و تو مرا با نجواهای آرام و عاشقانهات با آن صدای پر ابهت و من عاشق کن به اوج برسانی، و کوچه ها را یکی پس از دیگری پشت سر بگذاریم… و با کولههایی بر دوش که پر است از سوغاتهای مهربانوی پاییز انار، سیب و… و پر است از عشق، مهر، دلبری، و… دل بدهیم به دل جاده و برویم و برویم دور و دورتر بشویم از شهر و آدمهایش، آن قدر پا به پا برویم تا دل یک دشت تا آنجا که فقط من باشم تو باشی و خدایمان… کلبه ای بسازیم با هم و کوله بار بگذاریم و لذت ببریم از طبیعت و وجود یکدیگر، و تو مرا در حریم امن بازوان پر مهرت همان جا که بهشت کوچک من است، همان جا که دنیای کوچکم خلاصه میشود در آن ، زندانی کنی تا به ابد، تا به وقت رستاخیز، که من حبس میان بازوان تو را عاشقترم از گم شدن در این دنیای بی رحم بدون تو… محبوبم در هر کجای این کرهی خاکی که هستی تا قبل از رفتن پاییز در یکی از همین غروب ها برسان خودت را به من و دلم… بیا تا با هم دور و دورتر بشویم از این شهر و آدم هایش… تا دیر نشده بیا، که خیلی زود دیر میشود، خیلی زود…