توی محوطهی دانشگاه روبهروم وایساد و گفت:
– شنیدی میگن انگورای شهریور آدم رو مست میکنه؟
گفتم آره که چی،
تو چشام زل زد و لبخند همیشگی رو تحویلم داد و گفت:
– خبر نداری نگاههات مثل همون شیرینی انگور دل لامصبم رو مست کرده!
ماهم که از این بچه پاستوریزه ها که هر چی مادرشون میگه، میگن آره همونه، چه میدونستیم عشق چیه؟ مستی چیه؟ اصلا مگه چشم میتونه یه نفر رو مست کنه؟
خودمون رو زدیم به نفهمیدن و حرفاش رو نشنیده گرفتیم.
هی برامون از عشق و عاشقی میگفت
هی انکارش میکردیم.
یه روز که از دلبریمون تعریف میکرد، بازم منکر عشقی که بینمون بودم، شدیم.
به خیال خودمون اگه میفهمید دوسش داریم، میرفت.
از یه طرفم غرورمون اجازه نمی داد بگیم آره دلیل تپش این قلب لعنتی هم تویی
اجازه نمیداد بگیم چشمات که سهله ما با دوست داشتنت تا ناکجاآباد عاشقی رفتیم.
نمیدونم نگاههام دیگه مثل سابق نبود
یا شیرینی زیادش دلش رو زد
بار و بندیلش رو بست و توی پائیز خزون،
میون اون همه برگ زرد
و خش خش دلگیرشون
قلب لاکردار ما رو حُزندار کرد.
آسمونمون، تیره تر از همیشه شد،
شبامون غمگین تر از هزارتا داستان تراژدی…
بعد از اون من موندم و یه شیشهی بخار گرفته از غم که باید تا ابدمستی ما رو به دوش میکشید!
#زینب_قشقایی