| جمعه 7 اردیبهشت 1403 | 12:42
سرزمین رمان
قصر رمانها با اتاق هایی که ژانر های مختلف دارند
  • صدای زنگ موبایلم با استیصال چشم هایم را نیمه باز کردم وبدون انکه به شماره نگاهی بیاندازم خواب آلود جواب دادم: بله!! !؟-سLم خانم خانما ساعت خواب
    .باشنیدن صدای اهورا هراسان پتو را کنار زدم و با یک حرکت از تخت برخواستم
    وای اهورا ساعت چنده؟-
    با لحنی که خنده در آن موج میزد گفت:ساعت پنج و نیم
    .مشغول پوشیدن فرم مدرسه امبودم که با شنیدن حرفی که زد دست از پوشیدن کشیدم وبه ساعت اتاق خیره شدم
    از سر حرص پوفی کشیدم و با عصبانیت مقنعه م را روی تخت پرت کردم.ساعت پنج ونیم بود وب باز اهورا از سر بی خوابی هایش مرا سر کار گذاشته بود.لب باز کردم تا حرفی نثارش کنم که فوراتلفن راقطع کرد
    .خنده ای کردم و در دل دیونه ای نثارش کردم
    .روی تخت دراز کشیدم و چشم هایم را روی هم گذاشتم؛ اما دیگر خواب از چشمانم ربوده شده بود
    اهورا چندباری تماس گرفت؛اما رد تماس میزدم،یکم تنبیه برایش pزم بود…. غلتی خوردم وبه پهلو شدم طوری که صورتم مماس ….دیوار بود… با سر انگشتانم شروع کردم به کشیدن شکل های نامفهوم روی دیوار
    …..فلش_بک دقیقا سه ماه پیش بود
    !اَه اpن وقت بارون گرفتنه حاp چطور برم خونه-
    :نگارکیفش را روی سرش گذاشت وگفت
    بیا من ماشین اوردم-
    :از گوشه چشم نگاه عاقل اندرسفیهانه ای به او انداختم و باحرص گفتم
    pزم نکرده مگه از جونم سیر شدم-
    :با غیض رویش را برگرداند
    خلی دلتم بخواد،توی این بارون برو خونه وقتی سرما خوردی دلم خنک میشه+
    :نیشخندی زدم
    ..ههه به دعای گربه سیاه بارون نمیاد-
    با نگار خداحافظی کردم و از مدرسه بیرون زدم.به طرف خیابون اصلی رفتم؛اما مگر در این باران تاکسی پیدا میشد.نگاهی به :خودم انداختم وبا عجز نالیدم
    ..وای شدم موش ابکشیده..کاش با نگار رفته بودم-
    خواستم راه م را به سمت پیاده رو کج کنم که ماشینی با سرعت جلوی پاهایم ترمز کرد،نگاه م را بلند کردم تا راننده را ببینم؛اما شیشه هایش دودی بودو هیچ کس پیدا نبود.به دلیل اینکه مزاحم باشد راهم را گرفتم اما ان ماشین دائم پشت سرم می آمد و بوق بوق میکرد.با بوق های پی در پی اش عصبی شدم،ایستادم زبان چرخاندم چیزی بگویم که شیشه را پایین کشید وپیش دستی :کردو گفت
    !دلناز خانوم من مزاحم نیستم،لطفا اگر میشه سوار شید+
    ..با شنیدم نامم از زبان این غریبه چشمانم حجم گرفت. متعجب به آن پسر خیره شدم تا شاید بشناسمش !دلناز خانوم+
    با صدایش به خودم امدم.چشم هایم را ریز کردم وگفتم: شما اسم منواز کجا می دونید؟
    :اشاره ای به باران کرد و گفت
    ..میخواید توی این بارون بهتون بگم؟سوار شید باهم صحبت میکنیم+
    سری تکان دادم وبار دیگر خیابان را با نگاهم پاییدم،مگس پر نمیزدچه برسد به تاکسی واز طرفی میخواستم بدانم این شخص کیست که مرا میشناسد واز طرفی دیگر هم میترسیدم ؛اما بLخره کنجکاوی وفوضولیم بر ترسم غلبه کرد ودر عقب راباز کردم …..وسوار شدم
    سکوت بدی بینمان حکم فرما بود. از توی آیینه خیره اش شدم.اخم بدی میان ابروهایش نشسته بود.کم کم داشتم به غلط کردن ..میوفتادم که انگار متوجه حال بد من شد
    دلناز خانوم حالتون خوبه؟+
    :به سختی نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم
    اره خوبم فقط میشه بگید شما از کجامنو میشناسید؟-
    .. مادامی که نگاهش بین آینه وروبرویش در گردش بود گفت:من شمارو نمیشناسم فقط اسمتون رواز دوستتون شنیدم
    ابروهایم را در هم گره کردم و با آهنگی خشمگین گفتم:اونوقت کدوم دوستم همچین غلطی کرده؟
    :با خنده گفت
    .اوه سوتفاهم نشه…من وقتی که دوستتون داشت شما رو صدا میزد اسمتون رو شنیدم+
    نفس راحتی کشیدم و به صندلی تکیه دادم …. اما خیلی سریع تکیه ام را برداشتم و در دل خاک بر سری حواله خودم کردم که فقط با شنیدن اسمم از زبان یک غریبه سوار بر ماشین ش شدم.سراسیمه گفتم
    .اقای محترم نگه دارید-
    چی شدی تو؟+
    دستم را روی دستگیره در گذاشتم وگفتم
    هیچی هیچی بزن کنار همین اpن ؟-
    باشه …باشه+
    ماشین را نگه داشت،اما همینکه خواستم دستگیره را بکشم گفت: دلناز خانوم؟
    دست نگه داشتم وسوالی نگاهش کردم
    نمیخوایید بدونید چکارتون دارم؟+
    سری به نشانه مثبت تکان دادم که ادامه داد:تقریبا ده روز پیش حوالی پاساژ)…..(شمارو همراه دوستتون توی یکی از مغازها دیدم
    خب ؟؟؟-
    :نگاهش را به روبرویش انداخت وادامه داد
    یک لحظه فقط یک لحظه قفل نگاهتون شدم.یک چیزی ته چشماتون بدجور دلم رو لرزوند.من از اون روز به بعد یه لحظه نیست که+ به شما فکر نکنم.تعقیبتون کردم میخواستم یه فرصت گیر بیارم باهاتون صحبت کنم که امروز اون فرصت گیرم اومد
    !خب-
    از آیینه نگاه بدی بهم انداخت که
    …فورا گفتم:وای ببخشید اینقدر غیر منتظره گفتید اصL نمی دونم چی بگم…یعنی اpن شما میگید عاشق منید
    :خنده کوتاهیی کرد
    نه نمیتونم اسمش رو بزارم عشق، اخه من چند روزه شما رو دیدم؛اما این رو میدونم که+ …شما یه چیزی دارید که منو جذب خودتون کردید
    :از گفB این حرفم خجالت زده سرم را پایین انداختم وبدون معطلی گفتم ببخشید من دیرم شد خداحافظ-
    :پیاده شدم که بار دیگر با صدایش بNجبار ایستادم وبا بی حوصلگی جواب دادم بله-
    :کارتی به طرفم گرفت
    .ین شماره منه فکراتون رو کنین به من زنگ بزنید+
    .کNفه پوفی کشیدم وکارت را از دستش گرفتم وبدون حرفی راه خانه را پیش گرفتم :در را با کلید باز کردم ومانند همییشه بشاش باصدای بلندی گفتم
    ..آهای اهلو عیال کجایین دلیل نفس کشیدنتون برگشت-
    :بابا مانند همیشه با لبخند از آشپز خونه بیرون امد وبا آهنگی مهربان گفت چته دختر بلندگو قورت دادی؟+
    :روبرویش ایستادم وجلویش زانو زدم.بوسه ای پشت دستانش نشاندم وگفتم سNم بر بهترین بابای دنیا-
    :سNم وروجک بابا، زود برو لباساتو عوض کن بیا ناهار با خنده گفتم+ چشم بابای کد بانوی خودم-
    :بینی م را فشرد وخندان گفت
    …برو شیطون-
    با خستگی وارد اتاقم شدم.کوله م را روی تخت انداختم وفرم مدرسه م را با لباس های راحتی عوض کردم.دست و رویم را شستم وبه چهره م در آیینه خیره شدم … از دید بقیه دختر خوشگل و معصومی بودم صورتی نسبتا کشیده وگرد داشتم با لب وگونه هایی معمولی؛اما چیزی که چهره م را معصوم نشان میداد چشم های به رنگ جنگلم بود که از مادر خدابیامرزم به ارث برده بودم ….با ابرو هایی کوتاه وموهایی همانند جاده ای بلند در دل سیاهیی شب
    همراه. با بابا غذایمان را با شوخی وخنده تمام کردیم وبا هم میز را جمع کردیم. بابا خیلی خوب کارها را انجام میداد، اصN :انگار این ولیچر لعنتی برایش وجود نداشت…..با صدایش به خودم امدم
    جانم بابا؟-
    چیه دخترم یکساعته مسخ من شدی؟+
    :لبخندی به روی مهربانش پاشیدم
    دارم به این فکر میکنم چه خوبه که شما رو دارم بابای قشنگم-
    …بابا خندان گفت-خوبه خوبه نمیخواد خودت رو لوس کنی
    عه بابا-
    دستی در هوا تکان داد ودرحالی که چرخ های ولیجرش رابا دستش
    حرکت میداد از آشپز خانه خارج شد…. نگاه غم بارم را به سالن دوختم،بابا خوب توانسته بودبعد دوازده سال خودش رابا این وضعیتش وفق بدهد؛ اما من با هر بار دیدنش دلم خون میشد…. مادرم راکه در دوسالگی بر اثر سرطان از دست داده بودم وپدرم هم مادرم بود هم پدرم..خوب به یاد داشتم، دقیقا شش سالم بود وبابا یک فروشگاه مواد غذایی داشت ..که پدر بی نوایم در مسیر مسافرت کاریش همراه با کامیون فروشگاه تصادف کرد وبرای یک عمر ولیچر نشین شد وبعد از آن تمام داریاش را به شریکش ….فروخت و خانه نشین شد
    پارت٣
    رمان هبت وعشق
    .با صدای زنگ موبایلم به خودم امد وجواب دادم بله-
    :نگار با لحن نسبتا عصبی گفت
    بله و بN+
    :بی حوصله گفتم وای باز چته؟- :با تندی گفت کجایی؟+
    خونه-
    با گفB *درو باز کن *تلفن را قطع کرد.پوفی کشیدم.. انگار این دختر ادم بشو نیست.سری از روی تاسف تکان دادم وهمین که …..خواستم از اتاق خارج بشوم در اتاق به شدتت باز شد
    :سینه به سینه نگار شدم،اخمایش بد در هم گره خورده بود. لحظه ای ترسیدم،قدمی جلو رفتم وبا نگرانی گفتم
    چی شدی نگار؟-
    :با نگاهی تندی گفت
    خیلی بدی دلناز خیلی مگه من چه بدی در حقت کردم که اینجور جوابم رو دادی؟+
    ..گنگ نگاهش کردم مگه من چیکار کرده بودم!!! -نگاری میشه واضع تر حرف بزنی مگه من چیکار کردم
    :نگار با یک حرکت خودش را روی من انداخت وشروع کردن به کشیدن موهایم ودائم زیر گوشم با جیغ میگفت
    .چرا بهم نگفتی دوست پسر داری؟هان!اÇن حالیت میکنم+
    :عصبی کناری هلش دادم وگفتم
    اه ولم کن کی دوست پسر داره-
    :درحالی که نفس نفس میزد گفت
    توی نکبت-
    گمشو ببینم،دوست حرف بزن ببینم چی داری بلغور میکنی-
    ..نگار ازم فاصله گرفت وتمام ماجرای امروز را برایم تعریف کرد
    :با چشمانی ریز شده خیره ش شدم و در گفتم
    .. دختره زشت کN تعقیبم کرده-
    :خنثی گفتم
    خب-
    :نگار با لحن پر از حرصش گفت
    خب و درد بگو قضیه چی بوده؟-
    نمیخواستم این موضوع را به کسی بگویم؛ اما خب نگار را میشناختم از آن کنه هایی بود که تا از موضوع سر در نمی آورد ول …کن نبود، بNجبار همه چیز رو براش تعریف کردم
    :با چشمانی حجم گرفته گفت
    !
    !جدی میگی+
    اره-
    خب بدو شمارش رو بیار بزنگیم+
    :با اخم گفتم
    ..غلط کردی من میخواستم خودم زنگ میزدم نیازی به گفB تو نبود-
    گمشو بعداز عمری خدا زده پس کله یکی ازت خوشش اومده اینم بزن پرش بده+ :بی حوصله گفتم
    وای دیونه ام کردی کنه ،اونا توی کیفمه شمارش-
    نگار با دو خودش را روی کیفم انداخت ومانند قحطی زده ها که انگار به دنبال غذا میگردن داشت دنبال شماره میگشت. با خنده :گفتم
    نگار شماره برا منه تو چته هل شدی؟ –
    :از گوشه چشم نگاهی به من انداخت وگفت
    گمشوو یعنی نمیدونی؟+
    :شانه ای باÇ انداختم
    !نه-
    ..خب خره اگر باهاش دوست شی شاید دوستی،داداشتی،یکی رو داشته باشه بعد منو همراه تو ببینه ازم خوشش بیاد+ :قهقه ای زدم ومیان خنده گفتم
    !!! کسی از تو خوشش بیاد عمراً-
    :نگار چپکی نگاهم کردو با حرص گفت
    !توکه داغون تر منی چطورخوششون اومده+
    :خنده م را خوردم وگفتم
    خب بابا ناراحت نشو شوخی کردم-
    میدونم ابجی مشنگ خودمی+
    ادب داشته باش، شماره رو بیار-
    :کارت را از دستش گرفتم. استرس در تمام بدنم رخنه کرده بود،اگر کنه نبود هیچوقت این کار را نمیکردم. مضطرب گفتم
    نگار یعنی زنگ بزنم؟؟اخه چی بهش بگم-
    کارت وگوشی را از دستم کشید و شماره را گرفت.بعد از خوردن چند بوق که صدای همان اقا در گوشی پیچید،موبایل را به گوشم ..چسپاند
    الو+
    .صدایش را که شنیدم دستپاچه گوشی را از خودم دور کردم
    نگار به معنای خاک بر سرت محکم در سرم کوبید وبار دیگرگوشی رابه گوشم چسپاند وخودش هم به گوشی چسپید
    :نفس عمیقی کشیدم گفتم
    سNم ؟؟-
    دلناز خودتی؟+
    :چشم غره ای به نگار رفتم وگفتم
    !بله خوب هستین-
    :با خوشحالی که در لحنش بود گفت باورم نمیشه زنگ زدی؟-
    حاÇ که زنگ زدم-
    مرسی ازت+
    ….همان لحظه بابا صدایم زد که فوری وهراسان گفتم: ببخشید اقا
    اهورا هستم، اسمم اهوراست+
    . اها بله اقا اهورا من باید برم خدافظ-
    .دیگر فرصت حرف زدن را بهش ندادم وگوشی را قطع کردم وروی زمین انداختمش عصبانی رو به نگار گفتم:ب
    بین منو وادار به چه کارایی میکنی-
    :بدجنس گفت
    دلنازی عجب چیزی تور کردی، صداش که معرکه بود+
    محکم یکی بر سرش کوبیدم وبا گفB خاک تو سرت.. از اتاق بیرون زدم..از همان روز بود که رابطه من و اهورا شروع شد و تا حاÇ که چهار ماه میشود ادامه دارد،نمیتوانم این رابطه را عشق بنامم؛اما اگر یکروز صدایش را حتی از پشت تلفن نشنوم روزم ….شب نمیشود و این وابستگی ترسی در دلم بنا کرده است
    پارت۴ هبت وعشق
    حال” آÇرم گوشیم که به صدا در آمد با کرختی از تخت جدا شدم و فرم مدرسه م که کف اتاق انداخته بودم را برداشتم
    .وپوشیدم.امروز اخرین امتحانم بود وبعد از آن میتوانستم نفس راحتی بکشم
    بعداز اماده کردن صبحانه،لقمه ای برای خودم گرفتم واز خانه بیرون زدم. هنوز قدمی برنداشته بودم که صدای بوق ممتدی در .کوچه پیچید.صدای بوق را خوب میشناختم،برگشتم ودیدم بله اقا ست
    .با یادآوری کار صبحش اخمی کردم،به سمت ماشین شدم وبدون سNم سوار شدم
    :لب باز کردم که تشری بزنم پیش دستی کرد وگفت
    ….من تسلیم+
    :با ناراحتی گفتم
    خیلی بدی اهورا خودتت میدونی من چقد رو خوابم حساسم-
    :با لبخند مهربانی گفت
    فدای تو بشم.. خوابم نبرد خواستم یکم سر به سرت بزارم-
    دست به سینه به روبه رو خیره شدم وجوابش را ندادم. او هم که دید حرفی نمیزنم ماشین را روشن کرد وراه افتاد… بعد از گذشت .نیم ساعت، جلوی در مدرسه توقف کرد وبعداز خداحافظی از ماشین پیاده شدم و به طرف سالن امتحان رفتم
    ”اهورا“
    :فورا گوشی م را جواب دادم
    اه چقد زنگ میزنی هوروش-
    هوروش درحالی که عصبی بود با تندی گفت
    !چه گوری هستی تو+
    اومدم دلناز رو رسوندم مدرسه- زود خودت رو برسون شرکت+ چرا چیشده؟-
    :با همان لحن عصبی ش گفت بیا میفهمی+
    وبدون حرف تماس رواقطع کرد. با عصابی داغون گوشی را روی صندلی پرت کردم. زیر لب فحشی نثار هوروش کردم وبا عوض .کردن دنده ای راه شرکت را پیش گرفتم
    .با عجله وارد شرکت شدم ومستقیم به طرف اتاق هوروش رفتم.دراتاق راکه باز کردم، هوروش عصبی داشت اتاق رو قدم میزد :با نگرانی پرسیدم
    چی شده؟-
    :با حالی مشوش گفت
    ..اومدی!بشین+
    :کNفه گفتم
    هوروش بگو چی شده که به خاطرش منو تا اینجا کشوندی-
    :حینی که پشت میز مدیریت می نشست زمزمه کرد
    بابا اینجا بود+
    :متعجب گفتم
    !دروغ میگی-
    !اÇن به نظرت قیافه من به دروغ گفB میخوره+
    !خب چکار داشت-
    :پوزخندی زد
    .از همه چیز باخبر شده بود وتهدید میکرداگر بNیی سر اون دختره هرزه بیاد به خاک سیاه می نشونمتون+
    برایم خیلی سخت بود که در هوروش مورد دلناز اینجور صحبت کند،نمی دانم این چند مدتت چه به حال و روزم آمده بود که روی .دلناز حساس تر شده بودم.وقتی هوروش اینطور درموردش حرف میزند دلم میخواهد دندان هایش را در دهانش خورد کنم حواست با منه؟+
    ها !!اره-
    :در حالی که ته خودکارش را ضربه ای به میز میزد گفت
    باید هرچه زودتر کارو تموم کنیم+
    :گنگ گفتم
    چه کاری؟-
    :عصبی برخواست و رو برویم ایستاد
    نه مثه اینکه تو امروز یه چیت هست+
    :دستی میان موهایم کشیدم و با لحنی که سعی در متقاعد کردن هوروش داشتم گفتم
    …ببین هوروش به نظر منم بهتره همه چیز رو فراموش کنیم، دلناز که نباید تاوان کار مادرش رو بده-
    :با شنیدن حرف هایم با فریادی گفت
    ..چی میگی تو؟من اگر خدا هم بیاد زمین نمیزارم اون دختره هزره هرجایی زنده بمونه+
    دیگر داشت زیاده روی میکرد ،کنترلم دست خودم نبود..بلند شدم و انگشت اشاره م را تهدید وار جلویش تکان دادم و با صدای
    :خفه ای گفتم
    ..دیگه نشنوم به دلنازبگی هزره هرجایی….اون از هر نظر پاک تر ونجیب تر از اون دخترایی که دور بر تو امثال توهن –
    :هوروش با ابرویی پریده خیره م شد و سپس با خنده هیستریکی شروع به دست زدن کرد
    .افرین خوشم اومد، اونم تورو جادو کرده همونطور که مادرش زندگی من..تو ومادرمون رو بهم ریخت+
    ببین هوروش من کاری با مادرش ندارم از اولم نمیخواستم توی این بازی کثیفت باشم؛اما همراهت شدم که حداقل بهت ثابت کنم- دلناز گناهیی نداره ومن نمیزارم اون نقشه هایی شومی که توی کله پوچته روی دلناز پیاده کنی.. با عصبانیت کتم را از روی مبل .برداشتم و اتاق را ترک کردم
    پارت۵#
    رمان هبت وعشق
    سوار ماشینم شدم،تمام خشمم راروی پدال گاز خالی میکردم.هوروش یک دیوانه به تمام معنا بود،عقلش را بر اثر آن مواد های
    کوفتی از دست داده بود.نمیداستم چکار کنم تا منصرفش کنم؛اما این را خوب میدانستم که باید هرچه زودتر دلناز را از او
    دورکنم،هیچ کدام رفتارهایش دست خودش نیست واز این میترسم که اگر دستش به دلناز برسد چه بNهایی که بر سرش نمی آورد …………………. …………………..دلناز
    هرچه گوشی اهورا را میگرفتم،جواب نمیداد.خسته از زنگ زدن درحالی که میخواستم گوشی را در کیفم بگذارم که در دستم :لرزید. فوری نگاهی به صفحه مانیتورش انداختم، اهورا بود. بی وفقه جواب دادم
    کجایی اهورا؟چرا جواب نمیدی؟
    :هول زده گفت
    ..ببین دلناز من کاری برام پیش اومده،قربونت برم زود تاکسی بگیر برو خونه بدون هیچ گونه توقفی+ :اضطراب لحنش در وجودم رخنه کرد با اهنگی نگران پرسیدم
    چرا اهورا؟ چیزی شده؟
    :با فریادی گفت
    …همین که گفتم+
    ..وتلفن را قطع کرد.نمیدانم چرا؛اما بغضی سنگین در گلویم چمپانته گرفت، شاید چون هیچ وقت کسی سرم داد نزده بود
    با دلی سنگین تاکسی گرفتم وبه سمت خانه رفتم؛اما تا خود خانه تمام حواسم پیش اهورا بود که یکساعته صدوهشتاد درجه تغیر .کرده بود
    سرکوچه که رسیدیم باعجله کرایه تاکسی راحساب کردم وبا دو خودم را به خانه رساندم.استرس اهورابه من هم سرایت کرده
    :بوده. در را که با کلید باز کردم با صدای بلند بابا را صدا زدم
    ..بابا،بابا جونم-
    :صدای بابا را از سالن نشیمن شنیدم
    .جانم دخترم !اینجاهستم..مهمون داریم+
    .وارد اتاق نشیمن که شدم با یک اقای شیک پوش باموهای جو گندمی که چهره اش در نظرم خیلی آشنا می آمد،روبرو شدم :آن مردبلند شد وگفت
    . سNم دخترم من دوران هستم+
    به خودم امدم و مودب گفتم
    ببخشید،سNم خوب هستین؟خوش اومدین- :لبخند پر از محبتی زد وزمزمه کرد
    ممنونم+
    .با صدای پدرم چشم از آن اقا گرفتم
    دلناز جان برو تو اتاقت اÇن میام کارت دارم+
    چشمی گفتم وبا تکان دادن سرم انها را ترک کردم.با قدم هایم تمام اتاق را متراژ میکردم و هرچه شماره اهورا را میگرفتم، بازهم .جواب نمیداد. پیامکی برایش فرستادم)رسیدم خونه( وسین کردم که بابا وارد شد
    :به طرفش رفتم و وجلویش زانو زدم
    بابا این اقا کیه ؟؟چرا من نمیشناسمش؟ چرا اومده اینجا؟چرا شما ناراحتین؟-
    :با ناراحتی که در چشم هایش موج میزد گفت ..صبر کن دختر یکی یکی+
    خب بگین دیگه-
    :نفس عمیقی کشید وگفت
    دخترم باید وسایNتو جمع کنی با این اقا بری+ :با چشمانی حجم گرفتم جواب دادم
    !برم؟کجا برم؟بابا حالت خوبه-
    :مغموم گفت
    اره دخترم من خوبم؛امابا این چیزایی که اقای دوران برام تعریف کرده حتما تو باید بری پیش اونا،اونجا باشی خیالم راحتره+ :گیج ومنگ پرسیدم
    !خب مگه چی بهتون گفته-
    :دستی به صورتم کشید
    ..فعN بهتره ندونی،حاÇ وسایNتو جمع کن با آقای دوران برو- :برخواستم وروی تخت نشستم ومانند بچهای لجوج گفتم
    تا نگفتی اینجا چه خبره من هیچ جا نمیرم-
    :با یک حرکتی چرخ ویلچرش را به حرکت در آورد و نزدیک من آمد قربونت برم! دخترم تو مگه به بابات اعتماد نداری؟ -یعنی چی؟+ داری یا نداری؟+
    ..دارم بیشتر از چشمام،شما تمام جون منید- :گونه م را بوسید
    خب وسایNت روجمع کن وبا این اقا برو+ …اما-
    :حرف را در دهانم گذاشت وگفت
    اما بی اما… نگران منم نباش،میرم خونه عمت+
    :وحینی که اتاق را ترک میکرد زمزمه کرد ..منتظرتیم+
    پارت
    !حاÇ باید چه کار می کردم؟مگرمیشد سرخود یکی به خانه ت بیاید ومرا با خودش ببرد

    :یک آن ترسی در دلم نشست،زیر لب زمزمه کردم
    ..نکنه اتفاقی برای بابا افتاده که اینجور مصممه من برم خونه این اقا! اه بابا چرا روشن حرفت رونمیزنی-
    مقنعه م را از سرم کشیدم وروی تخت انداختمش.چمدان
    کوچکم رااز کمد بیرون کشیدم وتمام لباس هایم را در آن جا دادم.بدون عوض کردن لباس های تنم
    .شالی روی سرم انداختم واز اتاق زدم خارج شدم
    :به طرف بابا وآقای دوران رفتم و گفتم .من اماده ام-
    :اقای دوران لبخندی زد و گفت .چمدوتت رو بده به من دخترم+
    .لبخندی اجباری زدم وچمدان را به دستش دادم :بابا گفت
    .دلنازم گوشیت رو هم خاموش کن وتا وقتی اقای دوران نگفB روشن نکن+ :کNفه گفتم
    !وای چرا به من نمیگید اینجا چه خبره-
    :آقای دوران با لرزشی که در صدایش بود گفت
    .سر وقتش همه چیز رو میفهمی،بهتره بریم+
    بار دیگر مهمان ناخونده در گلویم نشست،تا حاÇ پیش نیامده بود که حتی یک لحظه هم از بابا جدا بشوم.خودم را در اغوشش جا دادم واجازه دادم بغضم سر باز کند
    :دستی به سرم کشید وبا لحنی غمگین گفت
    ..قشنگم!نازنینم! اشکات رو پاک کن بابا هم گریه اش میگیره ها+
    :گریان گفتم
    اخه بابا من تا حاÇ از شما جدا نشدم،یه لحظه هم بدون شما برام سخته-
    تو دیگه بزرگ شدی بابا،باید کم کم مستقل بودن رو یاد بگیری+
    :با عجز گفتم
    .. بابا-
    :بوسه ای روی سرم نشاند
    جون بابا ….باید کم کم بری َبده اقای دوران منتظره+
    :از اغوشش بیرون آمدم وبا سرانگشتانم اشک های زیر چشمم را زدودم
    چشم-
    …به سختی از پدرم خداحافظی کردم وهمراه اقای دوران خانه را ترک کردیم
    تمام راه به سکوت گذشت؛اما دلهره بدی به دلم چنگ انداخته بود،موبایل لعنتی م هم خاموش بود که بتوانم صدای اهورا را بشنوم :تا کمی آرام بشوم.در اخر صبرم لبریز شد ورو به اقای دوران گفتم
    .اقای دوران لطفا شما بگید اینجا چه خبره؟؟اصN شما کی هستین؟من تا حاÇ شما رو ندیدم-
    :اقای دوران لبخندمهربانی زدم و با آرامشی که لحنش بود گفت
    اوÇ دخترم از این به بعد منم مثل پدرت، اقای دوران رو بزار کنار وعمو صدام کن ..ثانیا در مورد سوالت+
    ..هرچی کمتر بدونی به صNح خودته ومن هم از دوستان خونوادگیتون هستم؛ البته قدیما بودم
    باز هم جوابی دریافت نکردم کNفه وعصبی سری تکان دادم وبه روبروم خیره شدم. بعد از گذشت نیم ساعت روبروی یک حیاط لوکسی توقف کرد وبه ثانیه نکشیده در باز شد.با دیدن عمارت سفید روبرویم ابروهایم باÇ پرید،عمارت چیزی از یک کاخ کم
    :نداشت. ماشین که متوقف شد آهسته پیاده شدم که اقای دوران گفت
    ..از این طرف دخترم+
    مانند جوجه اردک دنبالش راه افتادم؛اماهمین که به در ورودی رسیدیم در باز شد ویک خانم شیک پوش زیبا سراسیمه بیرون آمد :ودرحالی که نگاهش روی من بود گفت
    … وایی رضا اوردیش+
    :در چند قدمیم ایستاد ودر چشم هایم خیره شد
    Ç حول وÇ قوه به ë.. از عکست خیلی خوشگل تری+
    :متعجب گفتم
    !عکسم-
    :با سرفه اقای دوران به خودش آمد و دستپاچه گفت
    بیا بریم تو دختر خوشگلم.. میدونی چقد منتظرت بودم، منکه بچه ای ندارم از این به بعد میشی دختر خوشگل خودم. نمیزارم+ دست هیچ بنی بشری بهت برسه که بخوان بهت صدمه ای بزنن
    :اقای دوران با برآشفتگی گفت
    نسرین جان دلناز خسته اس، ببرش توی اتاقش+
    …ببخشید اقای-
    :با اخم مصلحتی گفت
    :دیگه نبینم بگی اقای دوران،فقط عمو لبخند تصنعی زدم-
    ..چشم عمو جان. میشه یه زنگ به بابام بزنم، گوشیم که خاموشه-
    چشم برو اول لباس های مدرسه ات رو عوض کن بیا پایین زنگ بزن+
    مرسی-
    پارت٧
    رمان هبت وعشق
    با راهنمایی های خانم عمو رضا که نمیدانم میتوانستم خاله صدایش بزنم یا نه، وارد یکی از اتاق های طبقه باÇ شدیم.تمام :دکوراسیون اتاق صورتی رنگ بود،حتی دیوارهایش.ذوق زده گفتم
    وای خیلی قشنگه ،ادم یاد نی نی ها میوفته-
    :باحسرت با اتاق نگریست وگفت
    .از تو چه پنهون دخترم، از خدا یه دختر خوشگل شبیه تو میخواستم؛ اماانگار به صNحم نبودوحاÇ این اتاق قسمت تو شد+ خاله ببخشیدفوضولی میکنم، بچه هم دارید؟-
    :با حسرتی که در کNمش بود گفت
    ..نه عزیز خاله، فقط عمو رضا از خانم اولش دوتا پسر داره که اینجا نیسB-
    احساس کردم جمله اخرش را با حرص وعصبانیت بر زبان می آورد.من هم با سکوتی ترجیح دادم کنجکاوی را کنار بگذارم. ولباس هایم را با یک تونیک وشلوار قهوه ای رنگی عوض کردم وبعد از برداشB شاîم از اتاق جدیدم بیرون رفتم….. عمو و خاله .پشت میز ناهاری خوری منتظر من نشسته بودن
    :رو به عمو گفتم
    عمو تلفنتون کجاست؟-
    اول بیا ناهارت رو بخور بعد تماس بگیر+
    شما بفرمایید شروع کنید-
    :سری تکان داد
    .. اونجاست عمو کنار راحتی ها+
    .مرسی*زیر لب گفتم به سمت تلفن رفتم*
    :گوشی را برداشتم وشماره بابا راگرفتم،بعد از خوردن چند بوق جواب داد
    بله بفرمایین+
    سNم عشق من من-
    :با خنده گفت
    سNم به روی ماهت یکی یدونه بابا،خوبی عزیزکم! خوبم دورتون بگردم،شما خوبید؟کجایید؟+
    ..
    صدای تو روکه میشنوم عالی میشم،دارممیرمخونه عمه ت،توراهم+
    :با ناراحتی گفتم
    مواظب خودتون باشین،دلم براتون تنگ میشه
    …قربونت برم منم همینطور، توهم مواظب خودتت باش+
    فقط زنگ زدم ببینم رسیدین یا نه،پس فعN خداحافظ بعد از خداحافظی با پدرم با چهره ای گرفته سر میز نشستم. معذب بودنم- یکم اذیت م میکرد واین طبیعی بود
    :با صدای عمو دست از خوردن کشیدم
    بابات چطور بود؟+
    .خوب بود،داشت میرفت پیش عمم-
    ..خوبه+
    بعد از ناهار به سمت اتاق جدیدم رفتم شروع به خواندن کتاب های کنکورم کردم. یک ماهه دیگر کنکور داشتیم؛ امامن هر چه …میکردم نمیتوانستم تمرکزم را روی کتاب هایم بگذارم. چهره اهورا یک لحظه هم از جلوی چشم هایم دور نمیشد
    :در اتاق به صدا در امد
    بفرمایین-
    خاله با یک لیوان آب پرتقال وارد شد لبخندی روی لبم نشست. به نشانه احترام برخواستم
    :وبا محبت گفتم
    خاله جون چرا زحمت کشیدی-
    :با مهربانی گفت
    زحمتی نیست،خودم دوست دارم برات کاری انجام بدم+ ..شما خیلی مهربونید-
    :دستی به موهای آویخته م کشید
    !میدونی خیلی شبیه مادرتی+
    قلپی از آبمیوره را خوردم که با حرفش ابمیوه در گلویم وبه سرفه افتادم.خاله هراسان چند ضربه ای به پشت کمرم کوبید،آرامتر .که شدم دستم به نشانه کافیه باÇ اوردم
    :با ترس گفت
    !حرف بدی زدم+
    :با لحن مشکوکم گفتم
    نه؛ اما شما مامان منو از کجا دیدید ؟-
    هل زده گفت
    چیزه؟؟…..هوم.. اهان مگه نمیدونی عمو رضاقبN با پدرت اینا در ارتباط بوده+
    اها اره گفت-
    خب عکسای خانوادگی رو دیدم دیگه+
    نمی دانم چرا حسی درونم میگفت که پدرم واین زن و شوهر راست چیزی را نمیگوییند،باید هر چطور میشد با اهورا تماس
    میگرفتم.شب وقت خواب شده بود،به عادتت همیشگیملیوان آبم راچک کردم که متاسفانه خالی بود. پوفی زیر لب کشیدم ولیوان به دست از اتاق خارج شدم؛اما همین که از کنار اتاق عمو وخاله گذشتم صدای حرف زدنشان توجه م را جلب کرد،نمیخواستم …فالگوش بایستم؛اما تمام کارها و حرف هایشان مشکوک به نظر میرسید
    پارت٨#
    رمان هبت وعشق
    :صدای پچ پچ گونه خاله را به سختی شنیدم
    ..تاکی باید ازش پنهون کنیم!بهتر نیست خودمون بهش بگیم، اخرش که میفهمه+
    :عمو با صدای نسبتا آرامی گفت
    حاÇ بزار چند روز بگذره کم کم بهش میگیم،فقط نسرین جان خواهشا اینقدر سوتی نده+
    خیلی خب. حاÇهیربد چی میگفت؟ چرا اینقدردادو بیداد میکرد؟+
    :عمو با غیض گفت
    …میگفت من توی کارای هوروش شریک نیستم ….میگفت+
    ..خب+
    ..میگفت عاشقش شده؛ اما از عکس العمل هوروش میترسه+
    :خاله با ترس گفت
    خدا بخیر بگذرونه+
    :صدای عصبی عمو بلند شد
    .تا اون زنیکه شیطان صفت هست همین آشه همین کاسه، باید ادرسشو پیدا کنم…حاÇ تو بگیر بخواب من یه کم کار دارم+ با شنیدن صدای قدم های عمو بی خیال آب شدم وخودم را فوری به اتاقم رساندم….حرف هایشان خیلی ذهن م را درگیر کرده …..بود
    :زیر لب زمزمه کردم
    یعنی داشB درمورد من حرف میزدن؟؟هوروش وهیربد دیگه کی هسB؟؟- :سرم را بلند کرد وبا عجز نالیدم
    …وای بابا منو فرستادی کجا؟-
    ”اهورا“
    اهه چرا گوشیت خاموشه؟-
    از صبح بیش از صد بار گوشی دلناز را گرفته بودم؛ اما هربار خاموش بود. دیگر به سیم اخر زدم وبه جلوی در خانه یشان رفتم؛ اما هر چقدر آیفون رو میفشردم هیچ کس جوابی نمیداد .عصبی لگدی به در کوبیدم واز خونه فاصله گرفتم و به پنجره اتاق دلناز …که رو به کوچه بود نگاهی انداختم، پرده کشیده شده بود وانگار کسی خونه نبود
    ….یک آن فکرم به سمت هوروش پر کشید،تلفن رو برداشتم وبی درنگ شمارش را گرفتم
    مانندهمیشه صدای عصبی وپر از خشمش درگوشم پیچید
    :فوری گفتم
    خبری از دلناز نیست-
    :متعجب وپر خشم گفت
    !یعنی چی ؟پس کجاست؟مگه با تو نبوده-
    چرا صبح باهام بود؛اما بعدش اومدم شرکت وپیامش اومد که خونه اس؛ولی هرچی به گوشیش زنگمیزنم خاموشه،اÇنم در- ..خونشونم
    :با آهنگی خشمگین فریاد زد
    امکان نداره.. به دوستش زنگ بزن+
    .. یعنی باور کنم که کار تو نبوده-
    :بلند تر فریادی کشید
    چی میگی مرتیکه، من بخوام بدزدمش برام مثل آب+
    خوردنه ونه از تو بلکه از پدرتم نمیترسم. زود اهورا برام پیداش میکنی
    . لب باز کردم حرفی بزنم که تماس را قطع کرد
    :زیر لب غر زدم
    اه لعنت بهت هوروش.یه غلطی کردم مثل-
    …..خر توش موندم، اگر بNیی سر دلنازم بیاد خودم رونمی
    ..دلنازم!!! ده بار..بیست بار این صدا در مغزم اکو میشد. میم مالکیتی که عاشق شدنم را مانند پتکی بر دل وعقلم میکوبید :کNفه دستی میان موهایم کشیدم
    !وای خدا دارم دیونه میشم،بهش گفته بودم از خونه بیرون نرو…من حاÇ از کجا باید پیداتت کنم که دست هوروش بهت نرسه- …با فکری به ذهنم رسید بی درنگ گوشی م را از جیبم بیرون کشیدم وشماره بابا را گرفتم
    :بعد از خوردن چند بوقی،صدایش در گوش م پیچید
    ..هیربد زود حرفت روبزن کار دارم+
    بابا باید ببینمتون-
    :با لحن سردی گفت
    کار دارم پشت تلفن بگو+
    ..اخه نمیشه باید-
    :با همان لحن سردش که مقصر این رفتارش خودمان بودیم گفت منم گفتم نمیتونم کاری نداری+
    :فورا گفتم
    ….صبر کنید می گم-
    یکم این دست وآن دست کردم ودراخر با کشیدن نفس عمیقی همه چیز را برای پدر بازگو کردم …از ان چیزایی که مامان برایمان تعریف کرده بود….از کینه و انتقام مسخره ای که چشمان هوروش را کور کرده است ….از نقشه های که در سرمان بود…..ودر :اخر گفتم
    ..من پشیمونم وراه م رو از هوروش جدا کردم –
    :با لحنی خنثی گفت
    خب؟+
    : مشوش گفتم
    .بابا اÇن دلناز نیستش ومن نگراشم ….دارم دیونه میشم، بهش گفتم از خونه بیرون نره، اÇن گوشیشم خاموشه وخونه هم نیست- :با همان لحنش گفت
    از من چه کاری بر میاد!حتما خودش همه چیز رو فهمیده از دست شما دوتا دیونه فرار کرده… به هوروش هم گفتم که دست از+ !سر این دختر بر داره.. -بابا اÇن من چکار کنم که خبری از دلناز نیست
    ..هیچ برو سر خونه زندگیت+
    :با تشویش و دلواپسی گفتم
    بابا من نگرانشم،دل تو دلم نیست ،از این هوروش دیونه همه کاری بر میاد- چرا؟؟+
    چی چرا؟-
    چرا نگرانشی؟+
    یکم سکوت کردم؛ انگار میخواستم به حسی که در دلم جوانه زده بودم یقین پیدا کنم ….بی درنگ گفتم:من عاشق دلنازم.. دوسش …دارم ،جونم به جونش وصله
    :صدای پوزخندش را شنیدم
    باید باور کنم ….تا قبل از این میخواستین سر دختر رو زیر اب کنی حاÇ عاشقشی+
    :داد زدم
    بابا چرا نمیفهمی از همون اول هم زیاد دوست نداشتم همراه هوروش باشم ….اما از یه طرف هم نمیتونستم بزارم هوروش بره- …. وبNیی سر دلناز بیاره پس باهاش همراه شدم
    :بی خیال تر از قبل گفت
    خب حاÇ من چکار میتونم برات انجام بدم؟ -نمیدونم ….گفتم شاید ادرسی چیزی از خانواده مادری یا پدریش داشته باشی+ بهت قول نمیدم؛اما سعی میکنم کمکت کنم فعN خدانگهدار+
    خداحافظ-
    ….تماس را قطع کردم و گوشی را روی صندلی انداختم.بی حوصله ومشوش مسیر خانه راپیش گرفتم
    ”دلناز“
    :باهق هق پشت تلفن گفتم
    بابا دیگه نمیخوام اینجا وایسم من همین امشب میام پیشت- :بابا با لحنی که سعی در متقاعد کردن من داشت گفت دلنازم یه کم صبر کن خودم میام پیشت-
    :میان هق هق هایم گفتم
    نمیخوام.. حاÇ..حاÇ یکماهه داری وعده سر خرمن بهم میدی،دیگه خسته شدم- :عصبی گفت
    ..گوشی رو بده به اقای دوران+
    :در اخر مصمم گفتم
    بابا من امشب میام خدافظ-
    :گوشی تلفن را به سمت عمو گرفتم وهمانطور که اشکایم را پاک میکردم گفتم
    ..بابا با شما کار داره-
    همین که گوشی را از دستم گرفت ،خودم را با دو به اتاقم رساندم.بی توجه به خاله کع پشت سرم میدوید فوری در اتاق را قفل زدم. محلی به صدا زدن هایش نکردم وصورتم خیسم را در بالشتم فرو بردم وگریه سر دادم….خسته شده شده بودم دیگر
    یکماه بود که در این عمارت لعنتی زندانی شده بودم،دلم برای نگار تنگ شده بود …دلم برای صدای اهورا تنگ شده بود…. نمی… …دانم این چه سری بود بین پدر وعمو که نمیخواسB من بفهمم
    من باید هر چه طور شده است امشب از این عمارت لعنتی بیرون بزنم. برخواستم و تمام وسایل هایم را جمع کردم وپشت پنجره ….منتظر آمدن شب نشستم
    به ساعت کوچک روی پا تختی نگاهی انداختم، تا رسیدن شب زمان زیادی داشتم. چند تا از کتاب های تستم را مقابلم گذاشتم ….ومشغول تست زدن شدم.چند روز دیگر کنکور داشتم ومن امادگی هیچی را نداشتم
    با صدای زنگ ساعت بزرگ سالن،نگاه م را کتاب گرفتم.بار دیگر ساعت کوچک را نگریستم،ساعت نُه بود.*یاعلی*زیر لب گفتم …وبرخواستم، مانتو وشالم مشکی م را پوشیدم وچمدان به دست از اتاق خارج شدم
    .عمو وخاله سر میز شام ،مشغول شام خوردن بودم که خاله با دیدن من غذا در گلویش پرید وبه سرفه افتاد
    :سراسیمه برخواستم و به سمتم آمد
    خاله قربونت بره ،کجا؟+
    :مغموم گفتم
    میخوام برم خاله-
    :ورو به عمورضا گفتم
    .عمو منو برسونید ترمینال،میخوام برم پیشبابام-
    :صبور با دستمالی دهانش را تمیز کرد و با طمانینه از پشت میز برخواست وحینی که به سمتم می آمد گفت
    !مگه اینجا بهت بد گذشته عمو+
    :بغض آلو گفتم
    اره بهم بد گذشته ….شماو خاله خیلی خوب ومهربونید،ولی من اینجا مثل زندونیام،معلوم نیست چرا منو اوردید اینجا ،نمیزارید- …..جایی برم…دلم برای بابام تنگ شده …دلم برای دوستم تنگ شده….دلم برای ع
    :با آمدن ناگهانی خدمتکار حرف در دهانم ماند
    .. اقا! پسراتون تشریف اوردن+
    :خدمتکار این راکه گفت رنگ از روی خاله و عمو پرید.خاله دستپاچه رو به عمو رضا گفت
    پسرا اومدن چکار؟؟تو بهشون گفتی بیان؟+
    :ناگهان عمورضا دستم را با فشارگرفت ومادامی که به سمت طبقه باÇ میرفت خطاب به خاله گفت ببرشون توی نشیمن من اÇن میام+
    :عمو من را به اتاق بردوتاکید وار گفت
    دلناز عموجان از اتاقت به هیچ وجه تاکید میکنم به هیچ وجه من الوجوع بیرون نمیای خب!!من+ .بعد میبرمت پیش پدرت،بهت قول میدم
    ….گیج ومنگ از رفتار های ضد نقیض آنها فقط سرم را به نشانه مثبت تکانی دادم که وعمو با گفB *خوبه* از اتاق خارج شد ”اهورا“
    مانند همیشه روی راحتی ها لم دادم.در این یک ماه که خبری از دلناز وپدرش نبود دیگر داشت کم کم دیوانه ممیکرد….حاÇ
    میفهمم که چقدر دلناز رادوست داشتم.بابا هم نتوانست جا ومکان شان را پیدا کند.روزی نبود که به جلوی در خانه یشان نرفته باشم ،هوروش هم در به در دنبالش میگشت واین من را بیشتر نگران ودلواپس میکرد. با صدای ویبره گوشی م از خلسه بیرون
    آمدم.دستی دراز کردم واز روی میز برداشتمس،هوروش بود. دیگر حوصل اش را نداشتم بی درنگ رد دادم،چند بار تماس گرفت ؛ اما جوابی ندادم.آرنجم را روی چشمم گذاشتم،تازه داشت چشمانم گرم میشدکه در خانه به صدا در اومد.*لعنتی* زیر لب گرفتم .وبا بی رغبتی برخواستم و در را باز کردم. با چهره عصبی وخشمگین هوروش روبرو شدم
    :عصبی غرید
    چرا اون واموندتت رو جواب نمیدی؟+
    :بی حوصله گفتم
    هوروش حوصله کل کل با تو یکی رو ندارم-
    :حینی که وارد خانه میشد بافریادی گفت
    به درک مرتیکه فکر میکنه کیه؟+
    :منم در جوابش داد زدم
    اره من کسی نیستم، من اگر کسی بودم حداقل اÇن میفهمیدم عشقم کجاست ،من هیچی نیستم.. من یه بدبختم که هم میخوام- عشقم رو کنارم داشته باشم هم دعا میکنم پیداش نشه چرا؟؟ چون میترسم توی دیونه روانی بNیی سرش بیاری.من نه از خانواده شانش داشتم نه توی عشق،پدر مادرمون که انگار نه انگار ما بچهاشونیم..توی مثN برادرم جوری باهام رفتار میکنی انگار زیر .دستتم …بابا برو بزار به حالم خودم باشه
    ..خودم را روی کاناپه رها کردم وبا سر انگشتانم شقیقه هایم را ماساژ دادم
    :صدای پوزخندش را شنیدم
    ..اقای عاشق پیشه بدبخت،اومدم بهت بگم عشقت رو پیدا کردم، امادشو بریم+
    :با شنیدن این حرفش مانند فنری برخواستم وبا چشمانی حجم گرفته گفتم
    ..هوروش سر به سرم که نمیزاری!من خودم حالم بده. +ده مین دیگه توی ماشین باش-
    وبدون توجه به حال من از خانه بیرون زد. خودم را در اتاق انداختم وسر سری لباسی پوشیدم …خدا کند ایندفعه را راست گفته .باشد وگرنه دیگر ضمانتی برای زنده بودنش نمیکنم
    با دو به ماشین رفتم وخودم را روی صندلی انداختم،باز صدای پوزخند نحس اش در گوش م آزارم داد؛اما اعتنایی نکردم اوهم ..بدون حرفی ماشین را روشن کرد وبه حرکت در آورد
    :بعد از گذشت نیم ساعت بNخره توقف کرد.چشم های بسته م را گشودم،با دیدن عمارت پدرم متعجب به رویش برگشتم !چرا اومدی اینجا هوروش-
    :مسکوت به روبرویش خیره شده بود، بار دیگر گفتم
    هوروش! نمیگی که دلناز اینجاست؟
    نیشخندی زد:
    +اب در کوزه ما تشنه لبان میگردیم…..
    جا خوردم..شک بدی بهم وارد شد. بابا خودش گفته بود که از دلناز خبری ندارد، یعنی در این یکماه مرا سر کار گذاشته بود یا حتی دلش برای التماس هایم وحال خراب م هم نسوخته بود…من قصد ونیتم را بدون کوچکترین دروغ ودغلی برایش ثابت کرده بودم…
    عصبی و یکه خورده سری تکان دادم،حالا وقت این حرف ها نبود،فقط دیدن دلنازم برایم از همه چیز مهمتر است،دلم برای اهورا گفتن های بچگانه ش تنگ شده ؛اما با وجود هوروش ترسی در دلم رخنه کرده بود….. هر دو باهم وارد عمارت بزرگ پدر شدیم.مامان نسرین با خوشحالی واضطرابی که در عمق چشم هایش هویدا بود،به استقبالمان آمد. دلم برای چهره مهربانش تنگ شده بود، بعد از رفتن مامانم، مامان نسرین وارد زندگی ما دوبرادر شد که از مهر ومحبت مادریش چیزی برایمان کم نزاشت.
    بغض آلود گفت:
    +الهی دورتون بگردم،خوش اومدین چه بی خبر..

    هوروش با خوش رویی مامان را به اغوشش کشید وگفت:
    +سلام مامان جانم….ادم باید برای اومدن به خونه خودش هم اطلاع بده
    مضطرب ؛اما با مهربانی گفت:
    +نه قربونت برم.. حق باتوعه.
    نگاهش به سمت من چرخید، با دلتنگی به اغوشم‌کشیدمش وروی سرش را بوسیدم.
    +پسر عزیز من چطوره ؟
    -سلام مامانم.. خوبم تو خوبی عزیزم؟
    بوسه ای روی صورتم نشاند:
    -اره عزیز دلم ..
    هوروش با بدجنسی گفت:
    +مامان چیه؟رنگت پریده!!اتفاقی افتاده؟بابا کجاست؟
    صدای بابا از بالای پله ها آمد:
    +من اینجام پسرم،خوش اومدین
    با طمانینه از پله ها پایین آمد و همراه هم به سمت نشینمن رفتیم و در حالی که در دل من غوغایی بر پا بود،خیلی عادی ومعمولی نشستیم.
    هوروش رو به بابا گفت:
    +بابا جایی میرفتین؟
    +نه چطور؟
    + یه چمدون اون گوشه بود..
    بابا دستپاچه گفت:اها اون چیزه…
    هوروش میان حرفش پریدو با خباثت گفت:حتما چمدون مهمونتونه درسته! اسمش چی بود…
    رو به من گفت:
    +اهورا اسم این دختره چی بود؟
    گیج ومنگ گفتم:
    -کی؟دلناز؟
    +اوهوم اره دلناز.. حتما واسه اونه
    بابا عصبی غرید:
    +اره واسه اونه حالا که چی؟
    با دلخوری گفتم:
    -بابا یعنی چی که واسه اونه ….من یکماهه در به در دنبال دلناز هستم، اونوقت شما گفتین ازش خبری ندارین.
    طلبکار و خشمگین گفت:
    +میگفتم اوردمش اینجا که بیاین اون نقشه های شومتون رو روش پیاده کنین..
    -بابا شما که..
    هوروش خشم آلود گفت:
    +بس کن اهورا…. بابا تا کی میخوای ما رو فدای اون مادر ودختر کنی….مادرمون رو به خاطر اون زنیکه هرزه اواره کردی،حالا هم رفتی دست دخترش عوضی تر از خودش روگرفتی اوردی توی خونت …
    با لحن خودش گفتم:
    -هوروش اجازه نمیدم به دلناز بد بگی …
    دیوانه وار فریاد کشید:
    +چیه هی دلناز دلناز میکنی واسم…مگه همین ده دقیقه پیش نبود میگفتی کسی نیستی ، یه ادم بدبختی…
    میان حرفش پریدم وبدتر از خودش فریاد زدم:
    -اره گفتم بدبختم چون برادری مثل تو دارم که دیونه ای بیش نیست..بابایی دارم که توی این یکماه دید چطور دارم خودم رو به اب و اتیش میزنم تا دلنازم رو پیدا کنم؛اما ککشم نگزید، مادری دارم اونور آب داره زندگیش رومیکنه نمیگه بچه ای دارم؛البته دیگه مادری برام وجود نداره مادر منه این زنه…
    وبه مامان نسرین اشاره کردم ادامه دادم:
    -میدونی چرا؟؟چون حتی یه دقیقه هم
    حاضر نشد ولمون کنه وتنهامون بزاره؛ اما مامان خودمون چی حتیحاضر نشد بعد از بیست سال دوری یه دقیقه مارو ببینه…

    “دلناز”
    گیج ومنگ گوشه تخت نشستم.چرا تا بچه هایشان آمدن عمو وخاله رنگ از رخشان پرید….چرا عمو من را در اتاق مخفی کرد؟
    غرولند کنان زمزمه کردم:
    -واییی دیگه خسته شدم از این همه چرا..

    ؟؟؟+اره گفتم بدبختم..

    ناگهان فریاد های بلندی از پایین بلند شد. برخواستم و در اتاق را نیمه باز کردم وفالگوش ایستادم. این تن صدا برایم آشنا بود.از اتاق بیرون آمدم وبالای پله های ایستادم … خدای من امکان ندارد این صدای اهورا بود.خوشحال شدم، یعنی بال دراوردم…با دو از دوتا یکی پله ها را پایین رفتم و وارد سالن نشیمن شدم.
    از خوشحالی نفس نفس میزدم؛اما با دیدن صحنه روبرویم با ترس قدمی به عقب برداشتم.عمو وپسری که دیگر که چشمانش را خون گرفته بود وشباهت زیادی بهم داشتن،ایستاده بودن و وخاله اهورای در اغوش گرفته بود.هیچ کدامشان متوجه حضور من نبودن..
    با آهنگی لرزان گفتم:
    -میشه یکی به منم بگه اینجا چه خبره؟
    نگاه ها همگی به سمت من برگشت. اهورا با دیدن من نگاه غم بارش درخشید، از اغوش خاله بیرون آمد و با قدم های بلندی به سمتم آمد. دست هایش را قاب صورتم کرد و بغض آلودگفت:
    +خوبی عزیز اهورا؟میدونی توی این یکماه چقد دلتنگت بودم
    قطره اشک سمجی از گوشه چشمم چکید:
    -منم دلم برات تنگ شده بود؛اما نمیتونستم بهت زنگ بزنم
    با سر انگشتانش اشک های ریخته شده روی گونه م را پاک کرد:
    +میدونم عزیزم
    مات ومبهوت گفتم:
    -تو اینجا چکار میکنی؟ یعنی تو پسر….
    عمو حرفم را قطع کرد ومتاسف گفت:
    +اره این دوتا پسرای منن…پسرایی که فقط میتونن زور بازوشون رو به رخ یه دختر بکشن
    -یعنی چی؟عمو لطفا بهم بگو اینجا چه خبره؟؟دارم دیونه میشم
    با مهربانی همیشگیش گفت:
    +باشه عزیزم همراه خاله برو توی اتاقت، بعد همه چیز رو برات تعریف میکنم
    کلافه وقهر آلود گفتم:
    -وای عمو بخدا خسته شدم از این جمله (بعد بهت میگم)
    رو به اهورا ملتمس وار گفتم:
    -اهورا تو بهم بگم اینجا چه خبره؟
    +یه چیز میگم نه نگو
    -باشه
    +برو توی اتاقت بعد خودم میام همه چیز رو بهت بگم
    پوفی کشیدم:
    -خیلی خب.اهورا نمیریا!
    دستم را در مشت های مردانه اش فشرد وگفت:
    +چشم خوشگلم همینجام،بدون تو هیجا نمیرم..

    روبرگرداندم که با صدای پر ازخشم پسر دیگر عمو مجبور به ایستادن شدم…
    +صبرکن!
    برگشتم ودر چشم هایش زل زدم. وقتی نگاه خیره م را دید گفت:
    +میخوای همه چیز رو بدونی؟
    اهورا وعمو همزمان گفتن:
    +هوروش
    تند خو رو به آنها گفت:
    +شما حرفاتون رو زدید ومن سکوت کردم حالا من حرفام رو میزنم وشما سکوت میکنید
    در چشم های خیره شده وبا تنفری که در لحنش بود گفت:
    + من ده سالی داشتم واهورا هشت ساله بود.هرشب شاهد دعواهای مادرم با پدرم وکتک خوردنش توسط پدرم بودیم….هروقت دعواشون میشد چشم وگوش های اهورارو میگرفتم تا چیزی نبینه ونشنوه! خیلی سخته ببینی مادرت به دست پدرت در حد مرگ کتک بخوره ونتونی براش کاری انجام بدی! یه شب مثل همیشه شاهد دعوای پدرم ومادرم بود با چشمای خودم دیدم که بچه توی شکم مادرم توسط پدرم از بین رفت ….نابود شد …وبا بی رحمی تمام از خونه انداختش بیرون…از همون لحظه بود که قسم خوردم انتقام تک تک این ثانیه
    هارو از پدرم بگیرم….شده بودم یه ادم کینه ای….بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم باعث بانی اصلی این ماجرا کی بوده….
    روبرویم ایستاد:
    +میدونی اون کی بود؟
    مسکوت نگاهش کردم که فریادی کشید:
    +باتوهم میدونی اون شخص که زندگیمون رو به هم زد کی بود؟
    با ترس سری به نشانه نه تکان دادم…..

    مادامی که به طرف اهورا میرفت گفت:
    -مادر تو.. با چشمانی حجم گرفته گفتم:
    +چی!مامان من..
    پوزخندی زد:
    +اره مادر تو…..یه زن هرزه که مثل خوره افتاد توی زندگی مادر من….مادرکثیف تو باعث شد اونجوری بی رحمانه مادر من بچه توی شکمش رو از دست بده،اونجوری بی رحمانه از خونه رونده بشه…
    عموبا لحنی پر از خشم غرید:
    +هوروش خفه شو..
    با نیشخندی رو به پدرش گفت:
    +هنوز اول بازیه اقای دوران….زنیکه هرزه هرجایی که قصر در رفت وبه درک رفت
    شک زده جیغی کشیدم:
    -دهنت رو ببند عوضی،مامان من هرزه نبود و نیست،مامانم از گل پاک تر بود….
    به عمو و خاله نگاهی انداختم،بغض آلود وبا چشمانی اشک آلودگفتم:
    -عمو،خاله..شما یه چیزی بگید،بگید این حرفا دروغ محضه…
    برایم خیلی سخت بود این حرف ها درمورد مادر عزیزم بشنوم،با هر کلمه ای بر زبان نحث ش میاورد جگرم را میسوزاند.سکوت عمو وخاله را که دیدم،گریان خواستم سالن را ترک کنم که بار دیگر صدای نحثش بلند شد:
    +کجا خانم خانما هنوز تموم نشده…
    +از وقتی که فهمیدیم مقصر اصلی این عذاب هایی که مادرم کشید،کی بود، من و اهورا خواستیم انتقام بی مادریمون رو بگیریم؛اما نه از مادرت بلکه از خود تو…اهورا را رو فرستادم تا به تو نزدیک بشه وتورو عاشق خودتت کنه بعد هم رهات کنه ومن ادامه ماجرا با روش خودم پیش بگیرم که مطمعنا عواقب خوبی برات نداشت…
    از چیز هایی که میشنیدم داشتم پس می افتادم،باورش برایم خیلی سخت که اهورا با نقشه از پیش کشیده شده به من نزدیک شده بود،منه احمق دل به کسی بسته بودم که نامردی بیش نبود.

    اهورا با گفتن*هوروش بسه دیگه*به من نزدیک شد وگفت:
    +ببین دلنازم برات توضیح میدم خوب! اینجوریا که هوروش میگه نیست..
    لرزان سری بالا پایین کردم:
    -اره اره میخوام توضیح بدی منتظرم..
    شرمسار سربه زیر گفت:
    +اولش با حرفای مادرم داغ کردم،منم مثل
    هوروش میخواستم ازت اتنقام این چند سال بی مادریم رو بگیرم؛ اما تو تنهایام همیشه فکر میکردم تو که نباید تاوان کار مادرت رو بدی.میخواستم هرجور شده هوروش رو منصرف کنم اما نشد که نشد.از شانس خوب یا بدم زد وبدجور عاشقت شدم،این رو بدون هیچ ترس وتردیدی میگم دلناز من عاشقتم دوست دارم….
    از عصبانیت به نفس نفس زدن افتاده بودم،با نفرت در چشم هایم زل زدم و گفتم:
    -ازت متنفرم…
    یکه خورد وابروهاش بالا پرید با چشم های بهت زدش بهم خیره شدرو به هورش گفتم:
    -از توهم منتفرم..
    جیغ کشیدم:
    -ازهمتون متنفرم..
    از جلوی چشمان بهت زدشان از سالن بیرون زدم که بار دیگر صدای حال بهم زن هوروش را شنیدم:
    +ببین!داغ این عشق رو به دلتون میزارم…
    با تنی لرزان وچشمانی اشک آلود وارد اتاقم شدم و در را محکم کوبیدم. هق هق هایم اتاق را برداشت، از خودمم متنفر بودم، چون حتی نتوانستم از مادرعزیزم دفاع کنم.در تعجبم که چرا عمو وخاله حرفی نزدن،یعنی ممکنه مادر من…
    فورا سرم را تکانی دادم تا این فکرهای مضخرف از ذهنم خارج شوند.
    با بیاد آوردن اهورا خودم را لعنتی فرستادم که با سادگی هایم چقدر راحت خام حرفایش شده بودم…..اما او میگفت که راهش را از برادرش جدا کرده است.یعنی بابا هم از این ماجرا خبر داشته؟؟اخر این چه سوال احمقانه ایست حتما میدانسته است که من را به این راحتی به این جهنم فرستاد…
    ضربه ای به پیشانی م کوبیدم:
    -اخ خود خنگم رو بگو که چرا به یکی بودن فامیلیشان شک نکردم ،اه دیگه یه لحظه نمیتونم توی این خونه بمونم…
    روسریم را روی سرم انداختم،باید با پدرم تماس میگرفتم.دستگیره در را که پایین کشیدم ودر را باز کردم،سینه به سینه اهورا شدم.حتی یک لحظه هم نمیخواستم چشمم در چشم هایش بیوفتد.خواستم در را ببندم که پایش را لای در گذاشت وملتمس گفت:
    +جان اهورا در رو نبند…
    با گفتن این جمله انگار یکی بند دلم راپاره کرد ودستم بی اختیار شل شد.
    در را باز کردم ورویم را برگرداندم.
    غمناک گفت:
    +دلناز نمی خوای برگردی ونگام کنی!
    با غیض گفتم:
    -زود حرفت رو بزن برو پی کارت،دیگه نمیخوام ببینمت…
    لحظه ای هیچ صدای نیامد،به خیال اینکه اهورا رفته باشد برگشتم وبا دیدن ناگهانی ش پشت سرم از ترس جیغی زدم ،عصبی گفتم:
    -چرا اینجوری میکنی،ترسوندیم
    با همان لحن ملتمس وغم بارش گفت:
    +دلناز اومدم ازت معذرت خواهیی کنم
    پوزخندی زدم:
    -نوش دارو بعداز مرگ،اهورا چطور دلت اومد با من این کارو کنی!مگه من چه هیزم تری به تو واون داداشت فروخته بودم….
    +دلناز تو هیچ وقت جایی من نبودی
    با صدای نسبتا بلندی گفتم:
    -اره جایی تو نبودم …شاید تو مادرت روشیش سال بالای سرت داشتی؛اما من مادرم رو دوسال بالای سرم داشتم..درسته مادرت ترکتون کرد یا شاید بهتربگم مجبور شد ترکتون کنه؛اما یه زنه فرشته مثل خاله نسرین کنارتون داشتین، ولی من چی؟؟دوسالم بود که مادرم مرد!یه دختر بچه دوساله از این دنیای بی درو پیکر چی میخواد جز یه مادر..پدرم باید از همسایه ها خواهش میکرد تا یکساعت منو پیش خودشون نگه دارن یا مجبور میشد منو باخودش ببره سرکار توی یه محیط مردونه…..
    میان حرف هایم بغضم سر باز کرد وگریه م امانم را برید. میان گریه گفتم:
    -اما تو چی؟خاله نسرین رو داشتی که حداقل دلتنگ میشدی سرت رو میزاشتی روی پاهاش وگریه میکردی؛اما من هروقت دلتنگ میشدم باید سرم رو میزاشتم روی سنگ سرد قبر مادرم وگریه میکردم،عقده بی مادریم رو خالی میکردم…..
    درسته دوسالم بوده ومادرم رفته؛ اما من بهش ایمان دارم که پاک از این دنیا رفته،مادرم فرشته بود….
    پوزخندی زدم وادامه دادم
    -:ادم مرده رو که دستش از این دنیا کوتاهه میشه همه چیز رو بهش چسپوند اقا اهورا..
    +باشه حرفای تو همشون درست!فقط بزار کنارت باشم تو هوروش رو نمیشناسی،کینه همه وجودش رو پر کرده..
    جبهه گرفتم وگفتم
    -به درک که پر کرده مگه اینجا شهر هرته، قانون نداره..
    +دلناز خواهش میکنم بزار کنارت باشم..
    رویم را برگرداندم وخیلی سرد گفتم:
    -اهورا لطفا برو بیرون میخوام بخوابم.. لحظه ای در سکوت گذشت وبدون حرفی اتاق را ترک کرد…

    پارت۱۵
    رمانت هبت وعشق

    مغزم،جسمم..روحم خسته تر از ان چیزی بود که خودم را غرق در فکر وخیال کنم. تمام وجودم را تهی از هرگونه فکر وخیال کردم وخودم را به دست خواب سپردم.
    با حس نوازش موهایم،چشم هایم را گشودم و سر برگرداندم با چهره همیشه مهربان خاله نسرین روبرو شدم.لبخندی زدم وبا آهنگی خواب الود
    گفتم:
    -سلام خاله جون،صبح بخیر..
    با لحنی گرفته گفت:
    +سلام عزیز خاله …صبحت بخیر.بلندشو که یه خبر خوبی برات دارن..
    روی آرنجم نیم خیز شدم
    -جدی؟چه خبری؟
    +اول برو دست روتو بشور، لباس مرتب بپوش اونوقت بهت میگم..
    -چشم
    فوری برخواستم وبه داخل سرویس رفتم،ابی به صورت خواب آلودم پاشیدم و بعد از خشک کردن صورتم لباسی مرتب پوشیدم وهمراه خاله از اتاق خارج شدیم…اخرین پله را که پایین آمدم،با دیدن کسی که پشت میز صبحانه نشسته بود که بال در اوردم….
    با ذوق بچگانه ای جیغ زدم:
    -بابا جونم..
    بابا سرش را برگرداند وبا همان لبخند قشنگ همیشگیش گفت:
    +جون دل بابا…
    خودم را در اغوشش انداختم وبوسه بارانش کردم.
    بابا در حالی که سعی داشت من را از خودش جدا کند گفت:
    -وایی دختره گنده تفی م کردی..
    بچگانه گفتم:
    -خب عشق من دلم برات تنگ شده بود..
    از اغوشش بیرون آمدم:
    -اخ من دورت بگردم.. نمیدونی چقد دوست دارم که..
    بابا با خنده گفت:
    +هندونه ها داره سنگینی میکنه
    با خنگی گفتم:
    -کو هندونه؟
    صدای خنده جمع بلند شد.نگاهم را به طرفشان چرخاندم..خاله، اهورا وعمو کنار هم پشت میز نشسته بودن.
    نگاهی به بابا انداختم، بینی م را کشید:
    +خنگ خودمی
    -عه بابا
    دستم را کشید:
    -بیا وروجک ..بیا صبحانت رو بخور.
    صندلی کنار پدرم را کشیدم وسر میز نشستم.زیر چشمی نگاهی به بقیه انداختم،فعلا نمیخواستم پدرم چیزی از ماجرای دیشب بفهمد، اگر میفهمید که چه
    تهمت هایی به مادرم زده اند قیامت میکرد…. بعد از خوردن صبحانه خواستم به پیش پدرم که همراه عمو به سالن رفته بودن،بروم که دستم توسط اهورا کشیده شد. به شدتت دستم را از دستش بیرون کشیدم:
    -به من دست نزن..
    +باشه ..باشه فقط میخواستم بهت بگم که بابا گفت از ماجرای دیشب چیزی به بابات نگی
    پوزخندی زدم:
    -خودم حالیمه…
    رو برگرداندم که بار دیگر دستم را کشید،نگاهم را به سمتش چرخاندم.ابتدا نگاهی به دستم که در دستان مردانه اش قفل شده بود انداختم وسپس نگاه عصبیم را در چشمانش قفل کردم که فورا دستم را رها کرد و مظلومانه گفت:
    +دلناز منو بخشیدی!
    -فکر نکنم موضوع ساده ای بوده باشه که بتونم خیلی راحت شب تا صبحی ببخشم…تو با احساسات من بازی کردی…
    بهت زده گفت:
    +چی میگی دلناز؟من کجا با احساسات…
    میان حرفش پریدم:
    -اما با دروغ و کلک بهم نزدیک شدی
    اهورا عصبی غرید
    +:اینقد نگو دروغ…دیشب هم گفتم تا قیامت هم میگم وقتی باهات بودم هیچ دروغی نبوده
    -میخوای باور کنم..
    +اره
    دست به سینه ابرویی بالا انداختم:
    -پس ثابت کن….ثابت کن همه حرفات راست بوده
    کلافه پوفی کشید:
    +وای دلناز چرا داری اینقد پیچیدش میکنی…من باید چطور بهت ثابت کنم
    شانه ای بالا انداختم:
    -نمیدونم خودت راهش روپیدا کن
    رو برگرداندم که برم؛اما با حرفی که پاهایم قفل بز زمین شد.
    +همین الان تو رو از بابات خواستگاری میکنم.. برگشتم وگفتم
    -:چی میگی برا خودتت..من کی گفتم که…..
    نگذاشت حرفم را بزنم ودستم را گرفت ومانند کش تنبون دنبال خودش کشاند و به پیش عمو وبابا برد….

    پارت۱۵
    رمان هبت وعشق

    جلوی عمو وبابا ایستادیم،هر دویشان با تعجب به ما خیره شدن.اهورا لب باز کرد و با جدیت گفت:
    +-اقای ترکاشوند اول با اجازه پدرم وبعد شما..میخوام همینجا دلناز رو ازتون خواستگاری کنم..
    لحظه ای چشمام رابستم؛اما هیچ صدایی نیامد.چشم باز کردم و دیدم هاج و واج به ما خیره شدن.
    بابا سرفه ای کرد:
    +پسرم اینقد غیر منتظره گفتی که هممون تعجب
    کردیم،تو پسر خوبی هستی واینکه خیلی به پدرت اعتماد دارم میدونم پسری که رضا بزرگ کنه مثل خودش اقاست،هرچی خود دلناز بگه..
    خجالت زده سرم را به زیر انداختم که صدای پر شور خاله را شنیدم:
    +خب عروس خوشگلم نظرت چیه؟؟
    باز هم سکوت کردم،نمیتوانستم عجولانه تصمیم بگیرم، ازیک طرف هم ترسی بر دلم نشسته بود که شاید اهورا هنوز ان کینه وانتقامش را در دلش داشته باشد واین خواستگاریش هم جزیی از نقششان باشد؛اما ازیک طرف دیگر هم دوستش داشتم و طاقت دوریش را نداشتم. دربرزخ دل وعقلم مانده بودم که
    عمو گفت:
    +سکوت علامت رضاست.. نسرین جان اون شیرینی رو بیار
    خاله باخوشحالی بلند شد:
    +چشم
    به اهورا نگاهیی انداختم،از خوشحالی سر از پا نمیشناخت؛اما ترس من هر لحظه بیشتر روبیشتر میشد.
    در اتاقم مانند همیشه مشغول خواندن کتاب هایم بودم که در به صدا درامد
    -بفرمایین!
    اهورا سرش را از لای داخل آورد:
    اجازه هست خنده ریزی کردم:
    اره حتما..
    وارد شد وگفت:
    +حدس بزن چی اوردم برات
    -چی؟
    خندید:
    +حدس بزن دیگه
    چشمانم را ریز کردم:
    -اوم نمیدونم
    +خنگول
    دستی که پشتش مخفی کرده بود بیرون آورد وموبایلی که به دست داشت را به سمتم گرفت:
    -این چیه؟
    +گوشیه دیگه
    نگاه عاقل اندرسفیهانه ای بهش انداختم:
    -کور نیستم میبنم،چرا به طرف من گرفتی..
    +بردارش وبزارش کنار گوشت
    کاری را که گفت انجام دادم
    +الو کن
    خندیدم و آرام زمزمه کردم-الو ؟
    با جیغی که پشت تلفن کشیده شد،کمی گوشی را از گوشم فاصله داد:
    + دلناز گور به گوری ….الهی من خفت کنم بیام خرمات روبخورم ،عوضی کجا بودی…
    با اشک به اهورا خیره شدم.نگارم بود! ابجی یکی یدونه م با بغض گفتم:
    -نگاری..
    با گریه گفت:
    +کوفت..درد…مرض..نمیگی من دلم برات تنگ میشه میان گریه خندیدم گفتم:
    -خب دلت تنگ شده چرا فوش میدی خره.
    +دلناز بخدا فقط دستم بهت برسه تیکه تیکه ات میکنم، دوماهه بدون خبر چه قبرستونی رفتی
    با غیض به اهورا نگاهی انداختم:
    -مفصله باید ببینمت بهت بگم
    -مفصله و درد، گوشیت چرا خاموشه؟
    -اونم مفصله
    عصبی گفت:
    -ای کوفت.. خب فردا که میای؟
    متعجب پرسیدم:
    -کجا؟
    +اللهم شفای کل مریضا..نکبت فردا کنکور داریم
    جفت ابروهایم بالا پرید:
    -وای نگاری بخدا اصلا یادم نبود مرسی که خبرم کردی
    +گمشو نبینمت خدافظ
    خنده ای کردم:
    -خدانگهدارت
    بعد از خداحافظی گوشی رابه طرف اهورا گرفتم وبا مهربانی گفتم:
    -مرسی خیلی خوشحالم کردی اهورا..
    با نگاه پر از محبت گفت:
    +هیچ وقت نمیزارم غم مهمون دلت بشه
    خندیدم وسرم را زیر انداختم.
    صدای خاله از پشت در بلند شد:
    +هیربد….هیربد مامان
    اهورا با صدای نسبتا بلند جواب داد:
    +جانم مامان….اومدم
    متعجب لب زدم:
    -هیربد؟
    +نگو که نمیدونی دوتا اسم دارم
    -هیربد رو از زبون خاله وعمو شنیدم؛ اما اونموقع نمیدونستم تو بچشونی..حالا چرا دو اسمی؟
    خنثی گفت:
    +خب مامانم اهورا دوست داشته پدرمم هیربد،واسه همین هرکدوم یه اسمی گذاشتن…..
    لحظه ای سکوت کرد وادامه داد:
    +همون موقع هم همیشه هرکدوم به فکر خودشون بودن تا حرف خودشون رو به کرسی بنشونن.هیچ وقت به ما که بچهاشون بودیم فکر نکردن…..چرا باید هوروش کینه ای شه؟…چرا
    من باید ارزوم داشتن آرامش باشه؟؟چون همین به اصطلاح پدر مادر مارو عقده ای بزرگ کردن..
    با تک تک کلماتی که به زبان میاورد قطره اشکی از گوشه چشمش چکید. میخواستم درک شان کنم؛اما هیچ وقت جایی شان نبودم.بیشتر از ان نمیخواستم ناراحت باشه
    با لحنی آرام بخش گفتم:
    -اهورا عزیزم!
    نگاه غمگینی انداخت ولبخندی زد:
    +تنهات میزارم استراحت کن
    واتاق را ترک کرد….
    دوست نداشتم غصه خوردنش را ببینم ،از ته قلبم دوستش داشتم؛اما نمیدانم چرا زبانم به گفتنش نمیچرخید..

    پارت۱۶
    رمان هبت وعشق

    همگی به جز اهورا به دور هم نشسته بودیم وهرکس از دری صحبت میکرد.
    بابا گفت:
    +اقا رضا دیگه ما باید رفع زحمت کنیم.. بابا این حرف را که زد، فوری حرفم را با خاله قطع کردم و به پدرم زل زدم.
    عمو گفت:
    +کجا خسرو جان …ماهم اینجا تنهاییم، بمونین اینجا کم کم باید سورسات عروسی این دوتا جوون رو هم مهیا کنیم.
    +رضا جان به خواهرم قول دادم حتما برم پیشش…
    +پس اجازه بده دلناز بمونه پیش ما…
    میان حرفشان پریدم:
    -بابا من فردا کنکور دارم نمیتونم بیام بسطام …اونجا هم کسی نیست تنهایی چکار کنم…
    با لبخندی گفت:
    +وروجک مگه تو نبودی هر روز زنگ میزدی میگفتی دلم برات تنگ شده..

    وای راست میگفت،دیگر حرفی برایم نیامد.راستش دوست نداشتم از اهورا جدا بشوم،هم به خاطر ترسی که از هوروش داشتم هم آنکه دیگر طاقت دوری از او را نداشتم.
    -خب چیزه! اصلا شماهم بمونید میریم خونه خودمون، چرا دوباره میخوایید برید بسطام.
    +به عمت قول دادم حتما برم. خودتت عمت رو که میشناسی… اگه تو اینجوره دوست داری بمون اینجا البته با اجازه اقا رضا وخانمشون..
    خاله با خوشحالی گفت:
    +وای این چه حرفه خسروخان،دلناز دختر عزیزمه..همدممه
    درهمان لحظه اهورا وارد سالن شد وما رامشغول گفت وگو دید:
    +چیزی شده!
    خاله جواب داد:
    +نه مادر.. خسروخان میخوان برن بسطام پیش خواهرشون،میخواستن دلناز رو هم ببرن..
    اهورا اخمی میان ابروهایش نشست؛ اما با ادامه حرفی خاله که گفت:
    +اما دلناز فردا کنکور داره واسه همین با خسروخان
    نمیرن..
    لبخندی زد و زیر لب*خوبه ای* گفت. همان شب بابا راهی بسطام شد ومن هم بعد از گفتن شب بخیری به سمت اتاقم رفتم…
    به تاج تخت تکیه دادم که در اتاق بی صدا باز شد واهورا سرش را به داخل آورد که با دیدن من گفت:
    +عه بیداری! اومدم ببینمت وبرم بخوابم
    -نه بیدارم، یعنی خوابم نگرفت
    وارد اتاق شد:
    +چرا عزیز اهورا..
    دلواپس گفتم:
    -دلم بد جوری شور میزنه …نگرانم هم برای تو هم برای خودم.
    دست هایم را دردست های گرم مردانش فشرد وگفت:
    +تا من رو کنارت داری نباید نگران چیزی باشی،هیچ چیزی..
    -اما دست خودم نیست..
    کنارم به روی تخت نشست ولبخندی سر ازخوشحالی زد:
    +به روزایی خوبی فکر کن که کنار هم میخوایم بسازیم….به روز عروسیمون فکر کن
    با گفتن این جملات از زبان اهورا لبخندی زدم،لبخند روی لبم را که دید بشاش گفت:
    +خوبه همیشه بخند ….حالا بخواب فردا کنکور داری مغموم گفتم:
    -اما خوابم نمیگیره.
    مادامی که بالشتم را صاف میکرد ومرا میخواباند زمزمه کرد:
    +پیشت میمونم تا خوابت بگیره
    سرم را آرام روی بالشت گذاشتم و آرام مشغول نوازش کردن موهایم شد.کم کم چشمانم گرم شد وبه خواب فرو رفتم….
    با ترس به اطرافم نگاهی انداختم.خدای من اینجا دیگرکجاست!من اینجا وسط این خرابه چکار میکنم!!ترسیده خواستم برگردم که صدای فریادی باعث شد در جایم میخکوب شوم.
    +دلناز..
    این صدای اهورا نبود؟چرا خودش بود..این صدای اهورا بود …
    حیران و سرگردان نگاهم را در این هرابه چرخاندم خبری از اهورا نبود.
    با صدای بلندی گفتم:
    -اهورا عزیزم کجایی…بیا قایم موشک بازی بسته،من میترسم..
    دیگرصدای نشنیدم.خرابه وحشت ناکی بود،عقب گرد کردم که برگردم بار دیگر صدای فریاد اهورا بلند شد +دلناز بروو….از اینجا برو..
    گریه م گرفت،جیغی کشیدم:
    -کجایی اهورا؟
    به دنبال صدا رفتم، یکی یکی اتاق های ویرانه را گشتم؛اما اهورایم نبود.
    -اهورا…کجایی!
    میان اتاق حیران وسرگردان ایستاده بودم که با صدای قدمایی که از پشت سرم می آمد سر برگردانم.
    با دیدن هوروش در این خرابه چشمانم حجم گرفت.
    هوروش! او در این خرابه چکار میکرد…
    نگران اهورا بودم، به هوروش نزدیک شدم و گوشه ای از استین کتش را گرفتم وملتمس گفتم:
    -هوروش!اهورا نیستش …دنبالش میگردم نیست،فقط فریادشو میشنوم ..کمکم
    کن دارم از نگرانی پس میوفتم.
    بدون حرف راهی را پیش گرفت.به دنبالش رفتم.از خرابه خارج شدیم،کنارم ایستاد وبا دست جایی رانشان داد،با نگاهم انگشت اشاره اش را دنبال کردم، با چیزی که دیدم جا خوردم،یکی داشت اهورا رابا خودش میکشید.از دور صورت غرق در خونش
    مشخص بود
    جیغی کشیدم:
    -اهورااا
    وشروع به دویدن کردم.اهورا بادیدن من انگار جان تازه ای گرفت و او هم شروع به دویدن کرد.به فاصله چند متری هم که رسیدیم موهام توسط شخصی
    کشیده شد، از درد جیغی کشیدم وبه پشت سرم نگاهی انداختم،هوروش بود.. موهایم را میکشید ومن رادنبال خودش میکشاند.سر برگرداندم و به اهورا نگاهی انداختم،او هم داشت توسط کسی روی زمین کشیده میشد….آن شخص سر بگرداند، از چیزی که دیدم زبانم بند امد، هوروش بود!! مات ومبهوت به پشت سر خود نگاهی انداختم، این هم هوروش بود.
    به خودم آمدم وشروع به جیغ کشیدن کردم:
    -ولم کن….اهوراا
    هوروشخنده هیستریکی کرد و با نفرت غرید:
    +گفته بودم داغ این عشق رو به دلتون میزارم..
    با فریادی اسم اهورا را صدا زدم وترسیده از خواب پریدم. از ترس نفس نفس میزدم،وای خدای من این دیگرچه خوابی بود که من دیدم،اهورا..هوروش!
    از به زبان اوردن اسم اهورا،یک آن ترسیدم و فوری پتو را کنار زدم وبا دو خودم را به اتاق اهورا رساندم. در اتاق راباز کردم،اهورا غرق درخواب بود.با دیدنش نفسی از سر آسودگی کشیدم و وارد اتاق شدم.
    با صدای قدم هایم اهورا چشم هایش گشود.
    نیم خیز شد وبا خواب آلودگی گفت:
    +دلناز؟اینجا چکار میکنی
    بغض آلود گفتم:
    -اهورا!
    +جون دلم!
    با لحنی بچگانه گفتم:
    -خواب خیلی بدی دیدم
    با دستش ضربه ای به روی تخت زد:
    +بیا اینجا
    کنارش روی تخت نشستم.
    +نمیگی چه خوابی دیدی؟
    خوابم رابرایش تعریف کردم در اخر گفتم:
    -اهورا من میترسم
    تره ای از موهایم را به پشت گوشم هدایت کردوبا لحنی آرام بخش گفت:
    +مگه نگفتم تا منو داری ترس رو یه چیز بیهوده فرض کن.
    -اخه!
    +آخه بی اخه.. درضمن مگه نمیگن خواب زن چپه..
    مغموم گفتم:
    -اما همیشه خوابای من عین واقعیته..
    خنده ریزی کرد:
    +حالا تا مارو به کشتن ندی دست بردار نیستیا
    لبخند محوی زدم.
    با خجالت گفتم:
    -چیزه اهورا..میشه..
    +-چی! چی میخوای؟
    شرمسار گفتم:
    -میشه اینجا بخوابم، میترسم توی اتاقم تنهایی
    +اره قربونت برم! چرا نشه،من روی کاناپه میخوابم توهم راحت بگیر بخواب.
    چقدر خوب است کسی را داشته باشی که همه جوره درکت کند.
    در چشم هایش خیره شدم ولب زدم:
    -چه خوبه که دارمت……

    [2/19/22, 1:32:29 PM] Yasamin: پارت۱۷

    باصدا زدن های مکرر اهورا،با استیصال چشم هایم را نیمه باز کردم، با خوابالودگی گفتم:
    -چی شده! +بلند شو گلی مثل این کنکور داریا.
    اسم کنکور را که شنیدم مانند فنر به پایین تخت پریدم وبا حالت دو به سمت در رفتم. در را که باز کردم سینه به سینه خاله شدم، رنگ از رخم پرید. با تته وپته گفتم:
    -چیزه خاله.. اومم….اومدم اهورا رو بیدار کنم باید منو ببره سالن کنکور
    لبخند مشکوکی زد:
    +باشه عزیزم منم اومدم بیدارتون کنم
    *مرسی*زیر لب گفتم وبی وفقه خودم را به اتاقم رساندم….
    با عجله کار هایم را در ده دقیقه انجام دادم ومداد وپاکنم را در کوله م گذاشتم وبعد از خداحافظی با عمو وخاله راهیی سالن کنکور شدیم…
    بعد از نیم ساعت جلوی سالن بزرگ کنکور توقف کرد. نمیدانم چرا اینقدر ریلکس بودم اصلا انگار نه انگار کنکور داشتم.
    اهورابه سمتم چرخید وبه در تکیه داد:
    +استرس که نداری؟
    -اهورا باورت میشه تاحالا ریلکس تر از امروز نبودم +بهتر عزیزم. زیاد به خودتم فشار نیار هرچی بلدی بزن،اونایی رو هم که بلد نیسی رهاشون کن
    -باشه.. مرسی عزیزم
    لبخندی زدم ودستگیر در را کشیدم واز ماشین
    پیاده شدم،دستی برایش تکان و وارد حیاط سالن شدم…..
    قدم اولم را در حیاط نگذاشته، یکی از پشت محکم مرا در اغوشش گرفت و شروع به بوسیدنم کرد.از بوی عطرش خوب شناختمش.دست هایش را به دورم باز کردم و به سمتش برگشتم، بادیدن صورت اشکی نگار در اغوش فشردمش واز دل تنگی چشم هایم شروع به باریدن کردن.
    -دلناز قربونت بره خوبی اجی قشنگم!
    میان گریه گفت:
    -خیلی بدی دلناز میدونی چقد دلتنگت بودم..
    متوجه نگاه های سنگین کسانی که اطرافمان بودن،شدم.
    از خودم جدایش کردم وگفتم:
    -منم دلم برات تنگ شده بود، ولی بخدا یه مشکل بزرگی برام پیش اومده نتونستم بیام پیشت
    نگران پرسید:
    +چی چیشده؟ میدونی نریمان چقدر نگرانت بود. -چقد به کنکور مونده؟
    +سی مین
    دستش را گرفتم:
    -بیا بریم روی نیمکته برات توضیح میدن.

    هر دو روی نیمکت زیر درخت چنار نشستیم.
    +خب.. خب زودی بگو
    تک خنده ای کردم و همه چیز را مو به
    مو برایش تعریف کردم، حتی خواستگاری کردن اهورا.
    نگار سخت در فکر فرو رفت. دستی جلوی صورتش تکتن دادم :
    -نگار..کجایی!
    به خودش آمد:
    +ها با منی!
    -اره تو فکری.
    +اره…یعنی واقعا الان تو نامزد اهورایی واو میگه عاشقته.
    ترسیده گفتم:
    -اره چطور!
    یک ضربه آروی بر سرم زدو گفت:
    +خری دیگه…ترس ات برای چیه.. بابا اون که از
    اولم با داداش هم دست نبوده هیچ کینه ای هم نسبت به تو به دل نداشته، خب همین باعث شده عاشقت بشه
    مستاصل گفتم:
    -نمیدونم شاید تو درست بگی
    +بروبابا چند روز دیگه عروس میشه میگه شاید تو درست میگی، وقتی قبول کردی خب یعنی بهش اعتماد داشتی دیگه.. باورش داشتی.
    با لبخند سری تکان دادم که گفت:
    +کوفت نخند.. بگو این داداش اهورا زن نمیخواد اخمی کردموبا انزجار گفتم:
    بخدا یه تار مویی گندیده تو می ارزه به صدتای اون عوضی.
    متفکر گفت:
    +نمیدونم چرا حس میکنم اسم هوروش به گوشم خیلی اشناست..
    حیرت زده گفتم:
    -یعنی میشناسیش؟
    +هرچی فکر میکنم چیزی به ذهنم نمیرسه،اصلا ولش کن. یه چیز بگم ناراحت نمیشی!
    سری به نشانه منفی تکان دادم که ادامه داد:
    + این حرف هایی که هوروش درمورد مادر خدابیامرزد زده از کسی هم راست دروغش رو هم پرسیدی؟
    غم زده گفتم:
    -از بابا که عمرا نمیپرسم،فکر نکنم عمو چیزی بهش گفته باشه…از خاله هم که پرسیدم گفت اینجور که هوروش میگه نیست؛اما چرا نمیخوان حقیقت رو بگن نمیدونم
    +اوهوم..خیلی خوب تو خودتت رو نگران نکن،یکی مثل اقا اهورا داری که مثل کوه پشتته…واقعا مرد خوبیه تو که نبودی دربه در دنبالت میگشت بدبخت.
    حرفی نزدم وبه روبروم خیره شدم که نگار گفت:
    +بیار بریم داره شروع میشه.. برخواستیم وباهم به سمت سالن کنکور رفتیم.
    [2/19/22, 1:32:29 PM] Yasamin: پارت۱۸

    اهورا* بعد از رساندن دلناز،مسیر اپارتمان خودم را پیش گرفتم….تصمیم داشتم هرچه زودتر دلناز را زن شرعی وقانونی خودم کنم،اینجور احتمال مشکلات وخطراتی که هوروش ممکن بود یا میخواست برای دلناز به وجود بیاره کمتر میشد…
    ماشین را جلوی درب آپارتمان پارک کردم ووارد اپارتمان شدم. حوصله منتظر ماندن آسانسور را نداشتم بی خیال دوتا یکی از پله
    ها بالا رفتم. درخانه را با چرخاندن کلید باز کردم؛اما با صحنه ای که روبرو شدم،یکه خوردم.
    آپارتمانم داغون شده بود،هر کدام ازوسایل ها گوشه ای افتاده بودن.خودم را با دو به اتاق خوابم رساندم، اتاق خوابم هم مانند اتاق های دیگر به هم ریخته شده بود.نگاهم به گاو صندوق گوشه اتاقم افتاد،در گاوصندوق باز بودوخبری از مدارکهایم نبود؛اما پول هایم سرجایشان بود…
    حدس زدن اینکه کار چه کسی است،کار خیلی سختی نبود، اما برام جایی تعجب داشت که پاسپورت وکارت های شناسایی من به چه دردش میخورد.
    گوشی ام را از جیبم بیرون اوردم وشماره پدر را گرفتم،به یک بوق نخورده جواب داد:
    +جانم اهورا
    تمام داستان را برایش تعریف کردم،درنهایت پدر گفت:
    +نقشه های شومی توی سر این پسره،باید هرچه زودتر قال قضیه رو بکنی.
    -اره نظر خودم هم همینه….بابا من باید قطع کنم.
    +باشه فعلا .
    بعد از صحبت کردن با پدرم گوشی را روی تخت انداختم وبدون انکه کفش هایم را از پایم دربیاورم خودم را روی تخت رها کردم ودست هایم را برحسب عادتم زیر سرم قرار دادم وبه سقف زل زدم.
    هوروش با این کارهایش میخواهد به کجا برسد!میخواهد چه را نشان بدهد!نمی دانم مادر چرا دارد بیشتر از این هوروش را عصبی وداغون میکند، او که از وضعیت روحی هوروش باخبر هست..به جای آنکه آتش خشم او را خاموش کند بعکس دارد هیزم آتشش را بیشتر میکند… با به یاد اوردن اینکه دلناز گوشی موبایل همراه خود ندارد سریع از
    جایم برخواستم وروی تخت نشستم …شماره دوستش نگار را گرفتم؛اما جوابی نداد.
    فوری از جایم برخواستم واز خانه بیرون زدم و با سرعت بسوی محل برگزاری کنکورش رفتم….
    *دلناز*
    بعداز چهار ساعت بلاخره از بند اسارت کنکور راهی پیدا کردم وهمراه نگار از سالن خارج شدم.
    نگار پرسید:
    +چطور بود؟خوب دادی؟
    پوفی کشیدم:
    -هی بدک نبود..با این اوضاعی که من دارم همین که تونستم بیام اینجا خودش جای شکرش باقیه.
    +بی خیال باش وبهش فکر نکن..بزن بریم دوری بخوریم حال اهوات عوض بشه
    ترسان گفتم:
    -وای نه اهورا گفته فعلا نباید باغیر از خودش جایی برم..
    +خب حداقل بیا برسونمت
    چپکی نگاهشکردم که گفت:
    +نزن بابا گرفتم
    دست دراز کردم:
    -اون گوشیت رو بده، یه تماسی با اهورا بگیرن.
    +مگه گوشی نیوردی؟
    با حرص توپیدم:
    _نگار
    +بیا بیا
    گوشی را از دستش کشیدم وشماره اهورا را گرفتم،بعد ازخوردن چند بوق صدای مردانه اش در گوشم پیچید:
    +سلام نگار خانم
    با لحنی در از ناز گفتم:
    -سلام اقـــــا..
    با محبت گفت:
    +سلام نفس اهورا.. خسته نباشی
    -قربونت برم .چیزه میگم من تمومم بیا دنبالم
    +جلو در مدرسه ام
    -عه جدی خب اومدم
    تماس راقطع کردم وبه طرف نگار گرفتم پبا عجله گفتم:
    -نگاری من باید برم اهورا منتظرمه
    قدمی برداشتم که دستم را کشید:
    +وایسا ببینم..کجا! من چطور باید ببینمت؟
    سر سری ادرس خانه عمو را برایش گفتم وبا حالت دو از مدرسه خارج شدم و نفس زنان سوار شدم.
    -سلام مجدد
    اهورا لبخند خسته ای زد:
    +سلام به روی ماهت
    وبدون حرف اضافه ای ماشین را روشن کرد وراه افتاد.احساس میکردم اهورا ناراحت است سرم را برگرداندم وبه نیم رخش خیره شدم:
    -اهوراجانم احساس میکنم ناراحتی!اتفاقی افتاده؟ جوابی نگرفتم؛ انگار اینجا نبود وغرق در افکارش بود.دوباره صدایش زدم که به خودش امد وگیج ومنگ گفت:
    +جان !چیزی گفتی؟
    -میگم پکری..ناراحتی چیزی شده؟
    +نه عزیز اهورا.. همه چیز اوکیه
    خوب میدانستم چیزی شده است؛ اما اهورا‌ نمیخواهد من بدانم .او میخواست که من رانگران نکند؛اما نمیدانست که با این حرف نزدنش بیشتر مرا نگرانمیکند….
    [2/19/22, 1:32:29 PM] Yasamin: پارت۱۹

    اهورا* بعد از رساندن دلناز،مسیر اپارتمان خودم را پیش گرفتم….تصمیم داشتم هرچه زودتر دلناز را زن شرعی وقانونی خودم کنم،اینجور احتمال مشکلات وخطراتی که هوروش ممکن بود یا میخواست برای دلناز به وجود بیاره کمتر میشد…
    ماشین را جلوی درب آپارتمان پارک کردم ووارد اپارتمان شدم. حوصله منتظر ماندن آسانسور را نداشتم بی خیال دوتا یکی از پله
    ها بالا رفتم. درخانه را با چرخاندن کلید باز کردم؛اما با صحنه ای که روبرو شدم،یکه خوردم.
    آپارتمانم داغون شده بود،هر کدام ازوسایل ها گوشه ای افتاده بودن.خودم را با دو به اتاق خوابم رساندم، اتاق خوابم هم مانند اتاق های دیگر به هم ریخته شده بود.نگاهم به گاو صندوق گوشه اتاقم افتاد،در گاوصندوق باز بودوخبری از مدارکهایم نبود؛اما پول هایم سرجایشان بود…
    حدس زدن اینکه کار چه کسی است،کار خیلی سختی نبود، اما برام جایی تعجب داشت که پاسپورت وکارت های شناسایی من به چه دردش میخورد.
    گوشی ام را از جیبم بیرون اوردم وشماره پدر را گرفتم،به یک بوق نخورده جواب داد:
    +جانم اهورا
    تمام داستان را برایش تعریف کردم،درنهایت پدر گفت:
    +نقشه های شومی توی سر این پسره،باید هرچه زودتر قال قضیه رو بکنی.
    -اره نظر خودم هم همینه….بابا من باید قطع کنم.
    +باشه فعلا .
    بعد از صحبت کردن با پدرم گوشی را روی تخت انداختم وبدون انکه کفش هایم را از پایم دربیاورم خودم را روی تخت رها کردم ودست هایم را برحسب عادتم زیر سرم قرار دادم وبه سقف زل زدم.
    هوروش با این کارهایش میخواهد به کجا برسد!میخواهد چه را نشان بدهد!نمی دانم مادر چرا دارد بیشتر از این هوروش را عصبی وداغون میکند، او که از وضعیت روحی هوروش باخبر هست..به جای آنکه آتش خشم او را خاموش کند بعکس دارد هیزم آتشش را بیشتر میکند… با به یاد اوردن اینکه دلناز گوشی موبایل همراه خود ندارد سریع از
    جایم برخواستم وروی تخت نشستم …شماره دوستش نگار را گرفتم؛اما جوابی نداد.
    فوری از جایم برخواستم واز خانه بیرون زدم و با سرعت بسوی محل برگزاری کنکورش رفتم….
    *دلناز*
    بعداز چهار ساعت بلاخره از بند اسارت کنکور راهی پیدا کردم وهمراه نگار از سالن خارج شدم.
    نگار پرسید:
    +چطور بود؟خوب دادی؟
    پوفی کشیدم:
    -هی بدک نبود..با این اوضاعی که من دارم همین که تونستم بیام اینجا خودش جای شکرش باقیه.
    +بی خیال باش وبهش فکر نکن..بزن بریم دوری بخوریم حال اهوات عوض بشه
    ترسان گفتم:
    -وای نه اهورا گفته فعلا نباید باغیر از خودش جایی برم..
    +خب حداقل بیا برسونمت
    چپکی نگاهشکردم که گفت:
    +نزن بابا گرفتم
    دست دراز کردم:
    -اون گوشیت رو بده، یه تماسی با اهورا بگیرن.
    +مگه گوشی نیوردی؟
    با حرص توپیدم:
    _نگار
    +بیا بیا
    گوشی را از دستش کشیدم وشماره اهورا را گرفتم،بعد ازخوردن چند بوق صدای مردانه اش در گوشم پیچید:
    +سلام نگار خانم
    با لحنی در از ناز گفتم:
    -سلام اقـــــا..
    با محبت گفت:
    +سلام نفس اهورا.. خسته نباشی
    -قربونت برم .چیزه میگم من تمومم بیا دنبالم
    +جلو در مدرسه ام
    -عه جدی خب اومدم
    تماس راقطع کردم وبه طرف نگار گرفتم پبا عجله گفتم:
    -نگاری من باید برم اهورا منتظرمه
    قدمی برداشتم که دستم را کشید:
    +وایسا ببینم..کجا! من چطور باید ببینمت؟
    سر سری ادرس خانه عمو را برایش گفتم وبا حالت دو از مدرسه خارج شدم و نفس زنان سوار شدم.
    -سلام مجدد
    اهورا لبخند خسته ای زد:
    +سلام به روی ماهت
    وبدون حرف اضافه ای ماشین را روشن کرد وراه افتاد.احساس میکردم اهورا ناراحت است سرم را برگرداندم وبه نیم رخش خیره شدم:
    -اهوراجانم احساس میکنم ناراحتی!اتفاقی افتاده؟ جوابی نگرفتم؛ انگار اینجا نبود وغرق در افکارش بود.دوباره صدایش زدم که به خودش امد وگیج ومنگ گفت:
    +جان !چیزی گفتی؟
    -میگم پکری..ناراحتی چیزی شده؟
    +نه عزیز اهورا.. همه چیز اوکیه
    خوب میدانستم چیزی شده است؛ اما اهورا‌ نمیخواهد من بدانم .او میخواست که من رانگران نکند؛اما نمیدانست که با این حرف نزدنش بیشتر مرا نگرانمیکند….
    جلوی عمارت توقف کرد وروبه من گفت:
    +دلنازم توبرو من برم جایی کار دارم، زودی بر میگردم با خبرای خوب..
    میدانستم خبرهای خوب را برای دلگرمی من میگوید..
    درجوابش گفتم:
    -من که میدونم یه چیزی شده نمی خوای بگی،ولی ایرادی نداره نگو..
    با غیض در ماشین را باز کردم وبدون حرفی پیاده شدم.

    *اهورا*
    بعد از رفتن دلناز، پوفی کشیدم وبه راهم ادامه دادم.
    دختر باهوشی بود واز حال گرفته من متوجه بد بودن اوضاع شد.
    باید هرچه طور شده است ان مدارک های لعنتی را از هوروش پس بگیرم…من نمی دانم مدارک های مرا میخواهد چکار؟؟؟
    یک آن نکاهم به آیینه روبه رویم افتاد، چند دقیقه یا شاید بهتر است بگویم چند ساعت است که ماشینی پشت سر من در حال حرکت بود ومن نادان متوجه آن نشده بودم.
    زیر لب زمزمه کردم:
    -الان حالیت میکنم..
    دنده را جابه جا کردم وتمام قدرتم را روی پدال گاز خالی کردم وماشین را در کوچه بس کوچه ها انداختم.در کوچه ها مشغول بازی دادنشان بودم که از شانس بد من به یه کوچه بن بست رسیدن. با عجله دنده عقب گرفتم که آن ماشین رسید وراهم را سد کرد.از آیینه دیدم دو مرد هیکلی پیاده شدن:
    -اینا دیگه کین؟
    یکی از انان به شیشه ماشین زد واشاره کرد که شیشه را به پایین بکشم،شیشه را پایین کشیدم وگفتم:
    +بفرمایین بامن امری دارید.
    یکی از انان جواب داد:
    +لطف کن پیاده شو
    با اخم گفتم:
    -انوقت به چه دلیل؟؟
    همانطور که مشغول صبحت کردن باآنان بودم،تفنگم را که همیشه زیر صندلی قرار میدادم،بیرون کشیدم و آرام بدون کوچک ترین توجه آن را کنار کمربندم گذاشتم وپیاده شدم؛اما همین که پیاده شده یکی از انان به سمتم حمله ور شد همین که خواستم تفنگم را بیرون بیاورم دستمالی روی دهانم قرار گرفت وسیاهی مطلق….

    دلناز*
    با اعصابی داغون وارد خانه شدم،خاله به پیشوازم آمد وبا لبخندهمیشگیش گفت:
    +عزیز مادر کنکورت چطور بود!
    بی تفاوت گفتم:خوب بود..
    انگار متوجه ناراحتیم شد که گفت:
    +چیزی شده؟
    -نه چیز مهمی نیست،فقط عمو خونه است؟
    +اره عزیزم تو اتاق کارشه
    به سمت اتاق کارعمو رفتم وبعداز در زدن واجازه گرفتن وارد اتاقش شدم.
    -سلام عمو خوبید!
    نگاهش را از برگه های روی میز گرفت:
    +سلام دخترم تو خوبی؟کنکور چطور بود
    -خوب بود.میگم عمو یه چیزی بگم قول میدین راستش رو بهم بگید
    +اره عزیز دلم..
    -اول قول بدید
    تک خنده ای کرد وگفت:
    +جان عمو من اول باید بدونم تو میخوای چی بپرسی -چیز بدی نیست حالا قول میدی
    مستاصل گفت:
    +باشه قول میدم..
    همه چیز را برایش تعریف کردم.. از اینکه رفتار اهورا با صبح زمین تا اسمان تفاوت داشت…از اینکه گرفته وپکر بود.
    عمو نگاه متفکرانه ای بهم انداخت،چشمانش داد میزد که میخواهدیک داستانی سر هم کند.
    برای همین سریع گفتم:
    -عمو لطفا راستش رو بهم بگید ،میدونم الان میخوایید بگید اهورا درگیر این موضوعاتیه که توی این هفته اتفاق افتاده..
    عینکش را در آورد واز پشت میزش برخاست.مادامای که به سمت من می آمدگفت:
    +اره دخترم یه مشکلی برای اهورا پیش اومده..
    دل نگران گفتم:
    -چی چه مشکلی عمو!
    +از خونه اش سرقت شده وتمام کارت های شناساییش وپاسپورتش رو بردن
    با تعجب گفتم:
    -یعنی چی؟؟کارت های شناسایی اهورا رو میخواستن چکار!
    دستی روی شانه م گذاشت:
    +ما میدونیم کار کیه..حالا اهورا رفته که ازش پس
    بگیره
    کنجکاو گفتم:
    -خب کار کیه؟
    لبخندی زد:
    +دیگه فوضولی موقوف….برو تو اتاقت تا اهورا برگرده یه کن این دست و ان دست کردم و در اخر گفتم:
    -خب چیزه ..عمو میشه گوشیم رو بدین
    سری به نشانه مثبت تکان دادو به سمت میزش رفت و از کشویش موبایلم را بیرون کشید. با خوشحالی به سمتش رفتم و گوشی را از دستش برداشتم وبا گفتن*مرسی*به اتاق خودم رفتم….
    [2/19/22, 1:32:29 PM] Yasamin: پارت۲۰

    به پشت در تکیه دادم وشماره اهورا را گرفتم.دلم گواه بد میداد اهورا جواب نداد.. باردیگر موبایلش را گرفتم ،اما اینبار خاموش بود…
    با عجله از اتاق خارج شدم و بار دیگر به سمت اتاق عمو رفتم،وسراسیمه وارد شدم:
    -عمو گوشی اهورا خاموشه!جواب نمیده..
    ترسیده گفت:
    +دختر ترکوندی منو ..خب حتما شارژش تموم شده..
    نگران نالیدم:
    -اخه مگه شما نگفتین رفته پیش اون دزدا..خب میترسم بلایی سرش بیارن.
    با لحنی آرام بخش گفت:
    +من بهت اطمینان میدم هیچی نمیشه، حالا برو استراحت کن
    مانند افراد شکست خورده از اتاق خارج شدم .یک بار دیگر موبایلش را گرفتم: دستگاه مشترک مورد نیاز خاموش می باشد.گوشی را روی تخت انداختم و عصبی توپیدم:
    -کوفت وخاموشه.. دردوخاموشه
    صدای خاله را از پایین شنیدم که مرا به خوردن ناهار دعوت میکرد، او هم چه دل خوشی داشت من در این وضعیت کوفت میخوردم بهتر از ناهار بود. بدون توجه به صدا زدن هایش روی تخت دراز کشیدم وچشم هایم را روی هم گذاشتم که بلاخره بعداز چندبار این پهلو آن پهلو شدن به خواب فرو رفتم….
    باصدای مکرر زنگ گوشی ام از خواب پریدم وسراسیمه به دنبالش گشتم، که دراخر زیر پتو پیدایش کردم.اسم اهورا روی صفحه مانیتور خود نمایی میکرد،فوری جواب دادم:
    -جان دلناز!کجایی عزیزدلـــم؟
    صدای مبهم پوزخندی را از انور خط شنیدم.ـــــــ
    ـــ اهورا؟

    +اگر اهورا رو زنده میخوای همین الان با شناسنامه ات به ادرسی که برات میفرستم میایی،حتما تاکیدمیکنم بدون شناسنامت نمیایی وگرنه اهورا پـــر..
    متعجب گفتم:
    ــ وایسا ببینم تو کی هستی؟
    با لحن خشنی گفت:
    +بیایی اینجا خودتت متوجه میشی.

    آهنگ صدایش خیلی آشنا بود ولی حالا وقت فکر کردن نبود چون…..اره یادم آمد او….او
    ترسان گفتم:
    ــ توهوروشی درسته؟
    خنده نفرت آمیزی کرد:
    +افرین دختر باهوش.. حالا که فهمیدی من کی هستم پس بهتره وقت رو تلف نکنی
    ــ ازکجا معلوم داری راست میگی؟
    +نه مثل اینکه واقعا باور نکردی خیلی خب…..بچها!!
    چند لحظه به سکوت گذشت وبا صدای فریادی که از سر درد بلند شد چشمهایم را به هم فشردم.
    +خیالت راحت شد
    ناباور گفتم:
    -تو….تو….اهورا رو دزدیدی
    +اره خوشگلم وحالا اگر می خوای جسدشو تحویل نگیری زود بیا به جایی که میگم….درضمن کسی بو ببره دخل دوتاتون کندس…
    و صدای ممتد بوق بود که درگوشم زنگ میخورد. باورم نمی شد هوروش برادر خودش را دزدیده باشد،ادم چقدر میتوانست پست باشد که حتی به برادر خودش هم رحم نکند.
    باصدای پیامک گوشی ام فوری برخواستم وازکمدم‌ کارت های شناساییم را برداشتم وبعد از اماده شدن بدون انکه کسی را متوجه خودم کنم از خانه بیرون زدم وتا سر کوچه دویدم که دیگر توانی در پاهایم نماند.
    سرخیابان اصلی فوری یک دربستی گرفتم وسوار شدم….
    سراسیمه رو به راننده گفتم:
    -اقای راننده تورو خدا زود برید..
    +باشه دخترم.
    وجعبه دستمالی به طرفم گرفت:
    +اول اشکات رو باز کن.. بعد بگو کجا برم.
    اشک؟دستی به صورتم کشیدم ،صورتم غرق در اشک هایم بود وخودم متوجه نشده بودم.
    دستمال را از راننده گرفتم واشکهایم را پاک کردم.
    -نمی دونم باید بریم کجا..
    محتوای پیامک هوروش را نشانش دادم که گفت:
    +دخترم راهش خیلی دوره..
    -اگر شما زحمتتون میشه با یه ماشین دیگه میرم.
    ماشین را به حرکت در اورد:
    +نه دخترم من پولم رو میگیرم،گفتم شاید ادرس غلط بهت دادن.
    گریان گفتم:
    -نه درسته فقط شما یه کم تند تر برید..
    رنگاه مشکوکی از آیینه بهم انداخت ودوباره چشم هایش را به جاده روبه رویش دوخت….
    حدودا یک ساعت در راه بودیم، سرم را به پنچره ماشین تکیه دادم وبه این فکر میکردم که چرا باید هوروش اهورا را بدزدد….میخواهد با این کارهایش به کجا برسد….
    حرف اخرش را خوب به یاد داشتم (داغه این عشق رو به دلتون میزارم)
    با به یاد اوردن این حرف،دل شوره ام چند برابر شد….
    +دخترم رسیدیم..
    با صدای راننده به خودم آمدم وبه آن خانه نگریستم.ترس ودلشوره دست به دست هم داده بودن وحالم را دگرگون کردن؛ اما بیشتر از ان نگران اهورا بودم.. فورا پول تاکسی را حساب کردم وپیاده شدم وبا ترس به خانه روبرویم که دست کمی از خرابه نداشت،خیره شدم.
    گوشیم شروع به زنگ خوردن کردن،فوراً از کیفم بیرون آوردم. اسم اهورا را که روی صفحه موبایلم نمایان شد به امید آن که خودش باشد فورا جواب دادم….
    – اهورا!
    + نه مثل اینکه که تو هنوز باور نکردی اهورا پیش من گروگانه..
    صدای نحث هوروش را که شنیدم *لعنتی*زیر لب گفتم.
    بدون حرف اضافه گفتم:
    -من الان دقیقا جایی هستم که آدرس دادی، حالا باید چیکار کنم….
    + معلومه که خیلی اهورا رو دوست داری..
    – منم گفتم الان باید چیکار کنم!باید بیام کجا..

    تماس قطع شد وبعد از چند لحظه با باز شدن در دو مرد قوی هیکل بیرون آمدن…..
    [2/19/22, 1:32:29 PM] Yasamin: پارت۲۱

    از ترس دست و پایم شروع به لرزیدن کرد، یکی از آنان پوزخندزنان به طرفم آمد وخواست بازویم را بگیرید که غریدم:
    -دست به من زدی نزدیا
    نگاه کثیفی به من انداخت وبا لحن چندشی گفت:
    +راه بیوفت اقا هیچ خوشش نمیاد منتظر بمونه مخصوصا اینکه مهمونش یه خانم خوشگله ای مثل تو باشه.
    فوری سرم را برگرداندم وجیغ زدم:
    -فقط خفه شو اوکی
    عصبی نگاهم کردند،بدون توجه به آن ها به داخل خانه رفتم…..یکی از غول تشن ها جلویم ودیگری پشت سرم درحال حرکت بودن…
    این ویرانه عجیب برایم آشنا بود…. احساسی میگفت من اینجا را یک جایی دیده ام…اما کجا؟؟؟نمی….
    با به یاد اوردن این خرابه در خوابم،ترسیده قدم هایم شمرده وآهسته تر شد، پشیمان از آمدنم در دل نالیدم:
    -قراره امروز چه بلایی سرمون بیاد،خدا داند..

    با صدای نکره شان سر بلند کردم.
    +اقا اوردیمش..
    هوروش درحالی که پشتش به ما بود،رویش را برگرداند و سیگار در دستش را زیر پایش له کرد.
    نزدیک تر آمد ونگاه تحقیرامیزی به سرتا پایم انداخت،نگاه م را به زمین دوختم،از نفرت،کینه در چشمانمش میترسیدم.
    +ببرینش پیش عشقش..
    ترسیده سرم را بلند کردم وخودخواسته دنبال ان دو مرد رفتم. از چند اتاق که رد شدیم، در اخر به یک اتاق در بسته رسیدیم که در را با یک حرکت باز کرد و مرا به شدتت در اتاق پرت کرد.
    با اصابت زانوهایم با سنگ ریزهای کف اتاق،سوزشی در زانوهایم احساس کردم. با شنیدن صدای ناله ای سر بلند کردم و وقتی صورت پراز خون اهورا را دیدم،قلبم تیری کشید که آه از نهادم برخواست.فورا از جایم بلند شدم وخودم را به او رساندم….
    صورت خونی اش را دردستم گرفتم وگریان گفتم:
    -دلناز دورت بگرده چه به روزت اوردن این بی مروتها، اینم برادره تو داری..
    با صدای ضعیفی که به سختی شنیده میشدگفت:
    +دلناز فورا از اینجا برو.. هوروش فکر های خوبی توی سرش نیست.
    لب باز کردم حرفی برنم، که صدای منفور هوروش در اتاق پیچید:
    +دیگه برای برگشت دیره برادر من….

    عصبی به سمتش برگشتم وچند قدمی نزدیکش شدم.جیغی کشیدم:
    -عوضی پست فطرت این چه بلایی به سرش اوردی….به توهم میگن برادر توکه دست کفتارهارو…..
    با سیلی که به صورتم خورد،حرف در دهانم ماند.دستم را روی صورت گر گرفته م گذاشتم وناباور به او زل زدم که صدای فریاد اهورا بلند شد:
    -نزنش کثافت عوضی ..مردی بیا دستم رو باز کن تا حالیت کنم معتاد مفنگی…
    هوروش همین که این حرف ها را شنید مانند یک گرگ گرسنه به سویش حمله ور شد واهورا را به زیر مشت ولگد هایش گرفت.
    زجه میزدم و التماسش میکردم…
    -هوروش ولش کن… توروخدا کشتیش..اهورام رو ول کن ….جون عزیزت ولش کن…

    بازو هایش را گرفته بودم والتماسش میکردم…دونفر از آن غول تشن ها به زور مرا از آن جا دور کردن…دیگر جانی در بدنم نمانده بود…گریه میکردم، زجه میردم؛اما اشکی از چشمم نمیچکید….
    هوروش انقدر اهورا را کتک زد تا اینکه خسته شد وکنار کشید…
    فورا بلند شدم وبه سمت اهورای بی جانم دویدم.صورتش غرق خون بود سرش را روی پاهایم گذاشتم وبا گریه گفتم:
    -عزیز من …. اهورای من چشمات رو باز کن
    اما همچنان چشمایش بسته بود، رو به هوروش زجه زنان گفتم:
    -دلت خنک شد زدی کشتیش..
    با بی رحمی گفت:
    +به درک
    دستی به صورت اهورا کشیدم:
    -اهورا….اهورا….جان دلنازچشمات رو باز کن….ببین حالم بده چشمات رو باز کن..
    ناله ای زیر لب کرد و خیلی گنگ حرفی رازیر لب زمزمه کرد، گوشم را به لبانش نزدیک کردم:
    +دلناز برو.. جان مادرت برو…
    گریان گفتم:
    -بی تو کجا برم….
    با فریادی که هوروش زد از ترس تکانی خوردم .سر برگردانندم وبه هوروش زل زدم.درحالی که یقه مرد کت وشلوار پوشی را گرفته بود، داد میزد:
    +یا کاری که گفتم رو انجام میدی یا همین جا خونت رو میریزم…

    آن مرد که داشت از ترس سکته میکرد با تته پته گفت:
    +با…شه…با….شه انجـ….ام میدم
    رهایش کرد وزمزمه وار گفت:
    +خوبه
    گیج ومنگ به هوروش وکارایش نگاه میکردم نمیتوانستم درک کنم که از این کارها چه منظوری دارد….
    سربرگردانندم وبه اهورا نگاهیی انداختم؛ اما انگار او هم حال وروزش بدتر از من بود…..
    با صدای ریخته شدن چیزی روی زمین،بار دیگر سرم را به سمت صدا برگردانندم ودرکمال تعجب دیدم هوروش تمام وسایل در کیف م را روی زمین خالی کردت وشناسنامه ام را در دستش گرفته است.
    فکری که یک آن به سراغم آمد رنگ باختم….ملتمس به اهورا خیره شدم… بیچاره دیگر جانی در بدن نداشت که بخواهد از من دفاع کند، خودم می بایست از خودم دفاع میکردم. دستی به زانویم زدم وبرخاستم. با تمام شجاعتی که در خودم سراغ داشتم به طرف هوروش رفتم وبا صدای لرزانی که سعی در پنهان کردنش داشتم گفتم:
    -منظورت از این کارا چیه؟؟شناسنامه من رو میخوایی چکار؟
    با سر انگشتانش فشاری به قفسه سینه ام وارد کرد ومرا به عقب هل داد،نتوانستم تعادل خود را حفظ کنم ونقش بر زمین شدم.
    جیغ زدم :
    -هویـــــــی با توام..
    پوزخندی زد:
    +گفته بودم داغ این عشق رو به دلتون میزارم..
    نفس عصبی م را بیرون فرستادم و از جاییم برخواستم.با نفرت در چشم هایش زل زدم:
    -ندیده بود مرد این همه عقده ای…میخوای چی رو ثابت کنی….تف به شرفت که برای یه چیزی که حتی راست ودروغش مشخص نیست اون بلاهارو سر برادرت اوردی….
    و به اهورا اشاره کردم… ادامه دادم:می خوایی من رو بکشی بکش…میخوای برادرت رو بکشی بکش؛اما یادتت باشه عذاب وجدان خودتت رو هیچ وقت نمیتونی بکشی..هیچ وقت…
    نگاه خمارش را در چشم هایم دوخته بود.قدم قدم وبا طمانینه به سمتم آمد ودر یک میلی متری من طوری که نفس های گرمش به صورتم میخورد، ایستاد.
    +اره تو درست میگی من عقده ای ام؛ اما من واسه نابود کردن کسی که زندگیم رو نابود کرده هیچ وقت عذاب وجدان نمیگیرم.. هیچ وقت….در ضمن نه تورو میکشم نه برادر بی عقلم رو ….ولی به جاش براتون خواب هایی دیدم که دوتاتون، صدالبته بیشتر تو…
    سرش را به گوشم نزدیک کرد:
    + آرزوی مرگ کنین…..
    بعد از گفتن حرف هایش، با فریادی زیر گوش م یکی از نوچه هایش را صدا زد که از ترس تکانی خوردم وچشم های را بهم فشردم…
    [2/19/22, 1:32:29 PM] Yasamin: پارت۲۲

    چرا لال شدم! چرا حتی نتوانستم جواب حرف های بی منطقش رابدهم…بیشتر ازخودم به فکر اهورا بودم چون میدانستم کوچکترین مقاومتی از طرف من، دق و دلیش را به سر او خالی میکند…. نگاهیی به اهورا انداختم چشم هایش بسته بود…. انگار راهـــی جز تسلیم در برابر خواسته هوروش نداشتم. دلم طاقت نیاورد و خودم را به او رساندم،سرش را روی پاهایم گذاشتم وآرام زمزمه کردم:
    -می دونم نامردیه…میدونم وقتی به هوش بیای میگی باید مقاومت میکردم…اره میتونستم مقاومت کنم؛اما در ازاش باید تو رو هم از دست میدادم…الانش هم از دستت دادمت؛ اما از دست دادن اینجوری بهتره تا
    اینکه دیگه نخوام ببینمت.. اهورا خیلی خوشحالم که الان بی هوشی حداقل تو دیگه شاهد خورد شدنم نیستی…
    +بهوشش بیارید..
    با صدای هوروش با وحشت به او نوچه هایش چشم دوختم،دونفر از غول تشن هایش به طرف من واهورا آمدند.
    یکی از آن ها خواست مرا از زمین بلند کند که عصبی غریدم:
    – دست نجست رو به من نزن خودم پا میشم ..
    نگاهیی به هوروش انداخت نمیدانم عکس العملش چه بود که بدون حرف کنار کشید… آرام کیف ام را زیر سر اهورا گذاشتم واز جایم برخواستم ،ان دومرد با بی رحمی اهورای زخمی مرا از جایش بلند کردن وروی صندلی نشاندن….
    دل ازرده فریاد زدم:
    -هـــو…آروم چرا شماها اینقدر گاوید….
    پوزخندی زدم وادامه دادم:
    -البته همچین هم عجیب نیست،کمال همنشینی با با ریس بزرگوارتونه که بهتون اثر کرده
    باسیلی که به صورتم خورد باعث شد به شدتت سرم برگردد ،مزه شوری خون را توی دهانم حس کردم با تنفر نگاه م را بلند کردوبی پروا در چشم‌های وحشی هوروش زل زدم.
    -قسم میخورم انتقام تک تک این ثانیه ها رو ازت بگیرم….
    پوزخندی زد:
    +حرفای گنده تر از دهنت میزنی….از مادر نزاییده کسی به هوروش دوران بگه بالا چشمات ابروهه..
    و خطاب به یکی از نوچه هاش گفت:
    +زود به هوشش بیارید وتو…
    رو به یکی دیگر از نوچه هایش..
    +برو اون مردک رو بیار
    +چشم اقا
    یکی از آنان با سطلی پر از آب به سویمان آمد وتمام سطل آب را را با شدتت روی صورت اهورا خالی کرد… خالی شدن سطل آب همانا جیغ زدن من وداد دلخراش اهورا که فریاد زد:
    +دلناز..
    به سختی ارنجم را از دست آدما هایش کشیدم وخودم را به اهورا رساندم،دسپاچه با دستهایم آب های روی صورتش را پاک کردم.بی مروت ها آب یخ رویش ریخته بودن.درحال خشک کردن آب های روی صورتش بودم که چشمم در چشم هایش بی جانش گره خورد،نگاهش پر از سوال های بود که توان جواب دادن به هیچ کدامشان را نداشتم.
    سکوت بینمان را شکستم وبا آهنگی لرازان لب زدم: -اهورا!
    با صدای ضعیفی که به سختی از دهانش خارج میشد گفت:
    +دلناز میدونم چه نقشه ای توی سر این روانیه،اینم میدونم که تو به خاطر نجات جون من، اینکه هوروش بلایی سرمن نیاره،میخوای به حرف اون عمل کنی؛ اما این رو بدون که اگر از دستت بدم خودم رو همینجا حلق‌اویز میکنم….
    انگشت اشاره ام را به معنی سکوت روی بینی ش گذاشتم.
    -هیس قرار نیست اتفاقی بیوفته مطمعن باش…ما باهم از این جامیریم بیرون… نه قراره بلایی سر تو بیاد ونه قراره من به حرف کسیگوش کنم…من زیر بار حرف زور نمیرم….
    [2/19/22, 1:32:29 PM] Yasamin: پارت۲۳

    از هیچ یک از حرف های خودم مطمعن نبودم، حتی از یک لحظه بعد خودم هم خبر نداشتم؛ اما مجبور بودم این حرف ها را برای آرام کردن خیال او بزنم.با پوزخندی که زد موشکافانه بهش زل زدم که گفت:
    +انگار هنوزهوروش رو نشناختی…نگاهیی به من وخودتت بنداز، ببین با من که برادرشم چکار کرده!هوروش مریضه.. معتاده این کاراش دست خودش نیست ؛اگر بزنه کسی روهم بکشه ککشم نمی گزه…
    وبعد با نگاه غمگینی وادامه داد:
    +ای کاش نمیومدی دلناز.. ای کاش..
    لب باز کردم حرفی بزنم که با صدای یکی از نوچه هایش، حرف در دهانم ماند.
    +اقا اوردیمش…
    به همان مرد کت وشلوار پوشی که از ترس رنگش مانند گچ دیوار سفید شده بود،خیره شدم.
    هوروش رو به آن مرد گفت:
    +خوبه.. زودتر کارت شروع کن .
    آن مرد ترسان با تته پته گفت:
    +چ….ه چه کاری؟
    هوروش عصبی فریادی زد:
    +باید چند بار حرفی رو به تو گفت مرتیکه…
    +اخ…اخه ب….بدون اجا….زه پدر دخ…تر نمیشه..
    هوروش پوزخند زنان گفت:
    +مگه مطلقه ها به اجازه دوباره پدر هم نیاز دارند!
    آن مرد که حدسش را زده بودم عاقد باشد سوالی رو به من پرسید:
    +مطلقه ای دخترم!

    مطلقه..مطلقه…این کلمه مانند پتکی بر سرم میکوبید ودل ازرده م را خونین جگر میکرد.منی که فقط برای دل خوش کردن پدر بزرگ پیرم،به خواست خودم به عقد پسر عمم در آمدم،عقدی که فقط ناممان در شناسنامه هم بود نه بیشتر،زن و شوهری مان فقط به همان شناسنامه وسند ازدواج مان ختم میشد واو انقدر مرد بود که بعد از رفتن پدر بزرگم مرا اجبار به زندگی سوری نکرد و عقد بینمان را باطل کرد;اما هیچ گاه ان زمان فکرش را هم نمیکردم که بعد ها منه ۱۸ساله را مطلقه بخوانند،مطلقه ای که فقط پیمانش در همان شناسنامه بوده است،مطلقه بودن گناه نیست،زشت نیست؛اما نگاه همین آدم هاست که باعث دل ازردنت میشود.
    با صدای منزجر هوروش به خودم آمد.
    +نیاز نیست از این بپرسی که،شناسنامه اش رو ببینی متوجه میشی..
    با غم به او خیره شدم،عاقد که نگاه غم دارم را که دید شاکی رو هوروش گفت:
    +مطلقه هست که هست،همین فردا پدرش شاکیمون میشه که دختر من رو به اجبار عقد کردن.

    هوروش با قدم های سریع خود را به عاقد رساند واسلح ش را روی سر آن قرار داد.
    +نه مثل اینکه باید یه تیر توی اون کله پوچت خالی کنم
    عاقد به یکباره شجاعت کلامش را باخت و رنگ باخته گفت:
    +نه نه ان….جام میدم فقط شناسنامه…..
    هوروش نگذاشت حرفش تمام شود و دوتا شناسنامه رابه طرف آن پرتاب کرد که باعث شد روی زمین بیوفتد.
    مادامی که عاقد شناسنامه ها را از زمین بر می داشت هوروش خطاب به او گفت:
    +حواست باشه که چی بهت گفتم؛یادتت نره که چی باید بخونی!

    هاج و واج نگاه م میان شناسنامه ها وان مرد درحال گردش بود.احساس پوچی میکردم،حس کسی را داشتم هرلحظه میخواهند از یک بلندی به پایین پرتم کنن…
    نگاه عاجزانه ای به اهورا انداختم،وقتی حال زارش را دیدم در دل پوزخندی به خود زدم، او با دستای بسته وحالی که بدتر از حال من است میتوانست چکار کند؟
    اهورا با دیدن حال خراب من گفت:
    +دلناز مقاومت کن….کاری که هوروش میخواد رو به هیچ وجه انجام نمیدی..
    با بغض خفه کننده ای لب زدم:
    اما تو…
    + اگر تیر بارونمم کردباید مقاومت کنی باید…فهمیدی!
    حتی دیگر توان آن را نداشتم که زبان بچرخانم،فقط توانستم سرم را به معنی باشه تکان بدهم….
    با صدای هوروش که اهورا را خطاب خود قرار داده بود سرم را بالا اوردم..
    +سرت رو بالا بگیر اهورا….ببین وقتی داداشت یه حرفی رو که میزنه چطور عملیش میکنه.حالا هم ببین که چطور در یک صدم ثانیه راحت نامزدتت رو از دست میدی..
    نگاهی به اهورا انداختم، سرش را پایین انداخته بود انگار او هم میدانست که اینجا دیگر اخر کار است… از لرزش شانه هایش متوجه چشم های گریانش شدم دلم طاقت نیاوردوجلوی پایش زانو زدم.با هق هق گفتم:
    +من دور دلت بگردم، گریه نکن جان دلناز…مرد که گریه نمیکنه،من به خاطر تو تا خود جهنم هم میرم…گریه نکن..
    سرش را بالا اورد، چشمانش کاسه خون بود،خوب میدانستم که الان چه می کشد…
    با غم نالید:
    دلناز…
    -جان دلناز.. جونم بگو
    خواست حرفی بزند که عاقد شروع به خواندن
    خطبه کرد…. ناباور سرم را برگردانندم وبه عاقد زل زدم که چشمانی بسته درحال خواندن بود وهوروش هم درحالی که پشت به آن نشسته بود وبا لبخند عمیقی از صمیم قلبش ،کام های محکمی از سیگارش می گرفت.
    [2/19/22, 1:32:29 PM] Yasamin: پارت۲۴

    پریشان حال روی زمین نشستم. از درد زخم دلم به زمین چنگ زدم وخاک های در مشتم را فشردم.فریاد وگریه های اهورا دلم را شرعه شرعه میکرد.هزار باز خودم را لعنت میگردم که چرا بی خبر از کسی به اینجا آمدم.
    +دخترم!
    با صدای عاقد نگاه گریانم را بلند کردم وبه اوزل زدم.با دیدن چهره وا رفته من،نگران پرسید:
    +جوابت چیه؟
    سرم را برگرداندم وبه اهورا نگاهی انداختم.ملتمس زمزمه کردم:
    -بلندشو..بلند شو و من رو از اینجا ببر..
    سر به زیر افکنده بودوجوابی نمیداد.برخواستم و یقه لباسش را گرفتم.
    +بلندشو دیگه..مگه نمیگفتی عاشقمی! بلندشو نزار بدبخت بشم،مگه نمیگفتی دیگه نمیزارم چشمات اشکی بشه….اهورا بلندشو، تورو جان من بلندشو +خفه شو
    با دادی که هوروش زد به رویش برگشتم،حال طبیعی نداشتم، دیوانه وار با قدم های بلند خودم را به او رساندم.دوست نداشتم غرورم را پیش این کوه غرور خورد کنم…تمام شجاعتم را در چشمان وکلامم ریختم وگفتم:
    -اصلا تو کی هستی که من باید باب میل تو رفتار کنم!فکر کردی یه اسلحه گرفتی دستت میتونی هرکاری خواستی انجام بدی….نه جانم تا اینجا
    اومدم به خاطر اهورا.. از این به بعدش رودیگه نمیزارم بدبختم کنی فهمیدی؟
    حرفایم که تمام شد،قهقه ای سر داد که خنده اش بیشتر شبیه صدای هیولا بود نه انسان…..
    با لودگی گفت:
    +فیلم بازیت تموم شد بچه!خواهش میکنم ازتون حالا جواب بله رو بدین..
    با نفرت گفتم:
    -به همین خیال باش..
    خشمگین در چشم هایم خیره شد.
    +پس وایسا تماشا کن ..
    با قدم های بلند خودش را به اهورا رساند و اسلحه اش را روی شقیقه های اوقرار داد وبا نیشخندی گفت:
    +خب دیگه انتخاب با خودته…..
    مات ومبهوت گفتم:
    -تو این کارو نمیکنی!
    با همان نیشخند منزجرش گفت:
    +امتحانش ضرری نداره..
    با صدای نسبتا بلند گفتم:
    -چی میگی تو!اهورا برادرته..
    خنثی گفت:
    +هرکی میخواد باشه،من برای انجام خواسته ام هرچیزی که جلوی راهم باشه نابود میکنم

    اهورا مضطرب گفت:
    +دلناز به حرفش گوش نکن ،نمیتونه کاری کنه هوروش گفت:
    +خیلی بزرگی کردم خواستم خودتت رضایت بدی، زودتر قال قضیه رو بکن تا بدتر نشده.
    لجوج دست به سینه گفتم:
    -فکر کنم چندقیقه پیش بهت گفتم کاری که میخوای رو انجام نمیدم
    هوروش عصبی غرید:
    +خیلی خب خودتت خواستی.تا سه میشمارم؛اگر
    بله رو دادی که دادی،در غیر این صورت اهورا َپر… یک…
    دست وپاهایم را گم کردم، نمیدانستم چکاری درست است،چه کاری غلط.اهورا میگفت نمیزد؛اما از این حیوان صفت همه چیز برمی آمد.
    +دو…
    نگاهی به اهورا انداختم،او هم رنگ باخته بود؛ اما باز هم با تکان دادن سرش میگفت که چیزی نگویم. +دونیم
    – [ ] نگاهی به عاقد ونگاه دیگری به هوروش انداختم که بی خیال درحال شمردن بودو کلتش را از روی شقیقه های اهورا یه سانت تکان نمیداد…. تهدید وار گفت:
    – [ ] +وقتت تمومه خانوم خانوما..
    بی پروا در چشمانش زل زدم وگفتم :
    -جواب من همونه که همونه ..نه نه نه…
    ورویم را برگرداندم.
    +خیلی خب خودتت خواستی “سه” ویک آن صدای شلیک گوش خراشی در خرابه پیچید..
    [2
    ترسان ولرزان چشمانم را روی هم فشردم ودست م را روی قلبم گذاشتم.قلبم کوبنده میکوبید،تمام بدنم به یکباره یخ بست؛ انگار خونی در رگهایم وجود نداشت.چشم باز کردم؛اما توان برگشتن نداشتم.به عاقد نگاهی انداختم،اوهم ماتش برده بود،گریه ام گرفت…اهورای من به خاطر لجبازی من….
    نتوانستم حرف م را کامل بگویم،زیر لب زمزمه کردم:
    -خدایا خودتت کمکم کن..

    +آخخ
    با صدای اخ گفتن اهورا فورا برگشتم،اشک هایم را با پشت دست م پاک کردم و با دیدن چشم های بازش جان دوباره ای گرفتم.دورش غرق در خون بود،نامرد تیر را به پاییش شلیک کرده بود…خودم را به او رساندم و مادامی که شالم را به دور پایش میبستم گریان گفتم:
    -دیدی گفتم شلیک میکنه دیدی…
    از درد نالید:
    +آی……دلناز
    -هیس حرف نزن داره ازت خونه میره،باید برسونمت بیمارستان
    صدای نحث آن ملعون بلند شد:
    +تا اون برگه کوفتی رو امضا نکردی ازبیمارستان خبری نیست
    جیغ کشیدم:
    -عوضی داره میمره
    او هم متقابلا فریاد کشید:
    +به درک.. اگر اون برگه رو امضا نکردی ایندفعه توی قلبش میزنم فهمیدی
    با هق هق گفتم:
    -تورو..توروخدا..اهورارو..بب..ببربیمارستان،منکه اینجام
    به من وسپس به عاقد نگاهی انداخت،باقدم هایی بلند به طرفش رفت وکاغذی از دست اوکشید و به طرف من انداخت. با چشمانی گریان بهش زل زدم که داد زد:
    +بگیر وامضا کن؛ البته اگر میخوای اهورا زنده بمونه….
    با ترس ولرز ان تیکه کاغذ را از زمین کندم…نیازی به خواندش نبود،از محتوای درون آن کاملا اگاه بودم.این تکه کاغذ گواهی مرگ من بود،گواهی مرگ روحم…غرورم…زندگیم وعشقم!!!
    دوتا راه بیشتر نداشتم یا امضای این برگه کوفتی درازای زنده ماندن اهورا وسیاه بخت شدنم یا پاره کردن این برگ واز دست دادن اهورایم..
    وقتی برای تصمیم گرفتن نداشتم، نگاهی به اهورا انداختم که داشت خون زیادی از دست میداد وسپس به هوروش چشم دوختم که خیلی ریلکس مشغول سیگارش کشیدنش بود.
    در دل نالیدم:
    -ادم چقدر میتواند پست وسنگدل باشد که حتی به برادر خودش هم رحم نکند.
    بعد از امضای این برگ، رسما… شرعاو قانونا به عقد دائمیش در می آمدم واینجا بود که تازه وارد یک‌مسیر پر پیچ وخم از عذاب هایی یک حیوان صفت میشدم.
    تصمیمم را گرفته بودم، تصمیمی برای کل زندگیم دریک لحظه …نگاه دیگری به اهورا انداختم وبا حسرت زمزمه کردم:
    -فقط به خاطر تو عزیزم..
    وامضایم را پای آن برگ نشاندم….
    حالا من زن رسمی هوروش بودم و این یعنی من از این ساعت ،از این لحظه سیاه بخترین زن دنیا میشدم.
    اشک هایم را پاک کردم وسرم را بالا گرفتم، چشم در چشم اهورا شدم ارام لب زد:
    +دلناز چکار کردی..
    -کاری که از اول باید میکردم تا تو به این روز نیوفتی..
    ناگهان فریادی سر داد:
    +چرا این کارو کردی؟؟مگه نگفتم اگر مردم هم این کارو نکن؟دلناز تو چکار کردی؟چرا دارین با من این کارو میکنین…
    درحالی که سعی در آرام کردنش داشتم گریه کنان گفتم:
    -تو رو خدا آروم باش،داره از پات خون میره…بزار الان میرسونتت بیمارستان
    +بزار خون بره به درک ،بزار بمیرم به درک.دلناز ..دلناز ..دلناز دارم دیونه میشم….
    از گریه زیاد دیگر جانب در بدنم نمانده بود.بی رمق گفتم:
    -اینجور نگو اهورا ..اینجور نگو،خودم داغون تر از توهم؛اما اگر بلایی سر تو میومد من هیچ وقت خودم رو نمیبخشیدم.من پشیمون نیستم از این کارم، برای نجات تو هرکاری میکردم …
    بغض آلود وبا چشمانی خون آلود گفت:
    +دلناز من بی تو چه کنم؟
    لبخندی تلخی زدم:
    -زندگی..زندگی کن،هم به جای خودتت هم به جای من،که دیگه دلنازت از این لحظه به بعد هرگز روی خوش زندگی رو نمیبینه..
    کنترلش را از دست داد ،خشمگین غرید:
    +دلناز چرا این کارو کردی؟

    کفری برخواستم وبا فریادی گفتم:
    -فکر میکنی خودم دوست داشتم!چند بار بهت بگم اگر اون برگ کوفتی رو امضا نمیکردم ،تورو میکشت میفهمی! چطور میتونستم شاهد پر پرشدنت باشم.

    محزون سرش را پایین انداخت، قدمی نزدیکش شدم،دستم را به سمتش دراز کردم که بلافاصله خودش را پس کشید وخنثی گفت:
    به من دست نزن..زن داداش!!!!!
    [2/19/22, 1:32:29 PM] Yasamin: پارت۲۵

    بهت زده نگاهش کردم،سرش را زیر انداخت.
    دیگر حرفی برای گفتن نداشتم،سری تکان دادم وزیر لب زمزمه کردم:
    -مواظب خودتت باش
    اهسته به سوی هوروش قدم برداشتم وبدون آنکه حتی کوچک ترین نگاهیی به اوبیاندازم برگه را درمقابلش گرفتم.
    غم زده گفتم:
    -اینم چیزی که خواستی، فقط زود اهورا رو از اینجا ببرین،خون زیادی ازش رفته.
    بدون حرف، گواهی مرگم را از دستم کشید وادم هایش را صدا زد. همانجا به دیوار تکیه دادم وآرام آرام بر روی زمین سر خوردم….دلم دریای خون است؛اما نمیدانم چرا اشکی از چشم هایم نمی ریزد .پاهایم بسته است وکاری از دستم بر نمی آید….دلم آشوب است ؛اما انگار ظاهرم عکس این را نشان میدهد.امروز در این خرابه،بی کسم..آشفته ام…
    شده م مانند بچه یتیم هایی که هیچ کس را ندارن.
    با صدای فریاد اهورا، به خودم آمدم.بی رحم ها او را کشان کشان به دنبال خود میکشیدن.
    با دو خودم را به آنها رساندم وبا گریه گفتم:
    -توروخدا آروم تر نمیبینید درد داره..
    دست دراز کردم خواستم دستش را از مشت های آن عوضی ها بیرون بکشم که هوروش غرید:
    +دستت بهش بخوره گردنت رو از هفت جا خورد میکنم.
    مات ومبهوت خیره اش شدم.پوزخندی به حال خودم زدم،از امروز همین آش بود وهمین کاسه….
    لحظه اخر،نگاه درد آلود اهورا قلبم را به آتش کشید؛ اما من هم نمیتوانستم شاهد جان دادنش باشم….
    یک لحظه تمام هوش وحواسم به سمت پدرم پر کشید،وای اگر میفهمید دق میکرد…. سربلند کردم وآهسته لب زدم:
    -میدونم تمام کارات حکمتی توشه…پس منم به خودتت توکل میکنم

    +چی باخودت پچ پچ میکنی؟
    با صدای نحثش نگاهش کردم. نمیدانم دیگر چرا در برابر نگاه پر ازخشم و کینه اش ولحن تند گزنده اش هیچ ترسی نداشتم.
    اوبرخلاف اهورا چهره ی بسیار خشمگینی داشت؛اما چشم هایش ….چشمهایش زمردی وحشی بود در مقابل چشم های معصوم برادرش.

    موهای بلندم را به دور دستش پیچاند. بادرد دلخراشی که درسرم پیچید،جیغی کشیدم…
    گستاخانه همراه بادرد توپیدم:
    -هو ول کن موهام رو.. چته تو!فازت چیه مثل سگ یدفعه هار میشی!
    حرفم تمام نشده بود که با مشتی که در دهانم خورد محکم به زمین پرت شدم. نزدیکم شد وبا پا ضربه محکمی به کتفم کوبید،از دردی که در تمام جانم پیچیده بودم برای لحظه ای نفس بالا نیامد. یقه لباسم را گرفت وبا شدتت مرابه دیوار چسپاند.
    خشمناک فریاد کشید:
    +سگ کیه..هان؟
    وبی هوا مشت دیگری حواله شکمم کرد از درد آخ بلندی کشیدم وباردیگر مرا به زمین پرت کرد.از درد به خودم میپیچیدم…دیگر نتوانستم تحمل کنم وگریه سر دادم….
    با گریه گفتم:
    -عوضی داری عقده چی رو سر من خالی میکنی!مگه من خواستم مادرت ولتون کنه بره….مگه من خواستم پدرتون،مادرتون رو بزنه….مگه من خواستم تو معتاد بشی…
    چشمانش از شدتت خشم حجم گرفت؛این حرفم انگار بنزینی بود بر روی آتش… بار دیگر مانند یک سگ وحشی به من حمله ور شدوبا لگد هایش به جونم افتاد….
    داد میزد:
    مادامی که زیر دست وپایش در حال جان دادن بودم،فریاد میکشید:
    +آره مقصر همه اینا توکثافت هستی و اون مادر هرزت….همون بلایی رو سرت میارم که مادرت به سر مادربیچاره من اورد، ریشه تون رو ریشه کن میکنم عوضی….
    آنقدربا لگدهایش به سر،صورت و شکمم کوبیدکه حتی دیگرتوان ناله کردن هم نداشتم.چشم هایم سیاهی میرفت وبعد از چند لحظه آرام چشمانم را روی هم گذاشتم ودیگر……..
    [2/19/22, 1:32:29 PM] Yasamin: پارت۲۶

    بادردی که زیر شکمم پیچید،چشم هایم را به سختی نیمه بازکردم.
    -آخخ
    +عزیزم بهوش اومدی
    نالیدم:
    -مامانی
    +عزیزم منو میبینی!من مامانت نیستم
    بیشتر چشم هایم را باز کردم وسرم را به سمت صدا کج کردم.چشم در چشم یک خانم مسن شدم….چهره مهربونی داشت.لبخندی زد:
    +حالت خوبه مادر!
    نگاه گنگی به اطرافم انداختم.
    -من کجام؟؟شما کی هستین؟
    +اینجا خونه اقا هوروشه ومنم اینجا کارای اقا رو انجام میدم
    اسم هوروش را که شنیدم،وحشت زده از جایم برخاستم که باعث شد درد بدی کل بدنم را فرا گیرد
    از درد نالیدم:
    -آییی خدا
    نگران پرسید:
    +چی شد مادر…به خواب هنوز خوب نشدی؟
    -خدا لعنتت کنه هوروش که منو به این روز انداختی…
    سرم را برگردانندم وخطاب به آن خانم گفتم:
    -من از کی تا حالا خوابم؟
    +بهتره بگی بیهوشم…دیروز ظهر بود که آقا شمارو اورد
    -الان چه وقته؟
    +الان شبه تقریبا یه روز‌ و نیمی بیهوش بودی…
    لب باز کردم حرفی بزنم که دراتاق با شدتت باز شد وقامت نحس هوروش بین چارچوب در نمایان شد….
    رو به آن زن گفت:
    +طاهره خانم اون لباسارو بیار.

    زن که نامش طاهره بود با گفتن *چشمی* برخواست وبه سمت کمدی که درگوشه اتاق بود رفت و وچند تیکه لباس را بیرون کشید وکنار من گذاشت..
    +حالا میتونی بری پایین وبه کارات برسی
    +چشم اقا
    از اتاق که بیرون رفت هوروش در اتاق را بست وقدم زنان خود را به پنچره اتاق رساند.حتی سربلند نکردم که نیم نگاهی به او بیاندازم.هیچ رغبتی برای نگاه کردنش نداشتم،حتی اگر میتوانستم گوش هایم را با دست هایم میگرفتم تا صدای قدم هایش را هم نشنوم….
    +این لباسا،لباس های دختر طاهره خانم، اونارو میپوشی ومیای پایین..

    با تعجب سرم را بلند کردم،لباس های دختر طاهر خانم!من از وقتی که یادم می آید لباس هیچ کس را بر تن نکرده بودم،حالا باید…..
    او قصددارد مرا با این کار هایش تحقیر کند؛اما کور خوانده است.من را از پدرم، خانوادم وعشقم دور کرده؛ اما دیگر اجازه نمیده م با این کارهایش تحقیرم کند.با کارهایم آنقد عاصی ش میکنم که خود مرا پیش پدرم بفرستت…

    خواست اتاق را ترک کند که به زبان امدم وبدون آنکه نیم نگاهی به او بی اندازم گفتم:
    -اهورا حالش خوبه؟
    ایستاد، صدای پوزخندش را به وضوع شنیدم،ولی اصلا برایم مهم نبود…
    بی توجه به من خواست اتاق را ترک کند که با صدای بلند تری گفتم:
    -با توام میگم اهورا حالش خوبه؟قطعا از حالش باخبری؟
    بار دیگر ایستاد وبا قدم های بلندی خود را به من رساند وچانه ام را محکم در دستش فشردوعصبی غرید:
    +فقط یکبار دیگه،یک بار دیگه اسم اهورا را توی خونه من اوردی زبونت رو میبرم ومیزارم توی کف دستت!فهمیدی؟
    فقط نگاهش میکردم!دروغ چرا ازش میترسیدم،این یک دیوانه زنجیری بود. با بلایی که بر سراهورا اورد مطمعن بودم که کشتن من هم برایش مانند آب خوردن هست.
    +فهمیدی!
    با فریادی که زد از ترس تکانی خوردم وبا بغض سرم را تکان دادم.
    +خوبه
    واتاق را ترک کرد. هنوز چیزی از رفتنش نگذشته بود که فریادش کل خانه را برداشت:
    +تا پنج دقیقه دیگه پایین باشی

    دلم به حال خودم سوخت،حالا دانستم که گیر چه ادم نفهمی افتادم.از بی خبری داشتم میسوختم…بی خبری از پدرم، از اهورا….

    این تازه شروع روز هایی تاریکی بود که در پیش رو داشتم….
    بالاجبار از تخت پایین امدم وبه سمت سرویس توی اتاق رفتم. موهای ژولیده ام را مرتب کرد ودستی به لباس های پاره پوره ام کشیدم. شالی نداشتم که برسرم بنشانم ….کلافه سری تکان دادم واز سرویس خارج شدم وبدون آنکه نگاه اضافه ای به اطرافم بیاندازم پله را به سمت پایین پیش گرفتم….

    پایین پله ها ایستادم.سرم را بلند کردم ونگاهی به اطرافم انداختم،هوروش روی یکی از راحتی ها نشسته بود ودرحال نوشتن چیزی بود.طاهره خانم هم داخل آشپز خانه بود…
    لب هایم را گشودم وبا صدایی که انگار از ته چاه بلند میشد گفتم:
    -با من چه کار داری؟
    صدایم را که شنید دست از نوشتن برداشت ونگاهیی به سرتا پاییم انداخت وبا آن اخم همشگی اش گفت:
    +چرا اون لباس هارو نپوشیدی؟
    چشم هایم را ریز کردم وگفتم:
    -عادتت ندارم لباس های کسی رو بپوشم..
    نگاهم افتاد به طاهره خانم که داشت مارا نگاه میکرد لبخندی زدم وخطاب به او گفتم:
    -طاهره خانم من از بچگی عادتت نداشتم لباس کسی رو بپوشم….ببخشید
    او که انگار از حرف های من تعجب کرده بود گفت:
    +لباس؟مگه اون لباس ها….
    هوروش نگذاشت ادامه حرفش را بگوید ومیان حرفش پرید وگفت:
    +طاهره خانم از امروز شما مرخصید….
    بیچاره بدون حرف اضافه ای گفت:
    +چشم اقا.
    با عجله وسایل هایش را جمع کرد وبعد از خداحافظی خانه را ترک کرد…
    -میشنوم
    بدون حرف برگی را جلویم انداخت،از کارهایش فوق العاده حرصم گرفته بود؛انگار داشت با کنیزش رفتار میکرد.این ادم انگار بوی از از شعور وشخصیت نبرده بود…
    +چرا بر وبر داری نگاش میکنی، بردارش وبخونش
    نا خودآگاه پوزخندی برلبانم نقش بست؛ اما فوری جمع ش کردم،دیوانست دیگر…
    خم شدم وآن برگ را در دست گرفتم وشروع به خواندنش کردم…
    خط به خط ان را که میخواندم چشمانم از فرط تعجب میخواست حجم میگرفت،با خودش چی فکر کرده بود،که من واقعا خدمتکارشم!در این برگ کارهایی که متحلق به یک خدمتکار بود نوشته شده بود….
    از فرص عصبانیت خونم به جوش امد وبه نفس نفس افتادم.
    ازقدیم گفته اند جنگ اول، به از صلح آخر..به هدفی که میخواسته رسیده است؛اما دیگر بیشتر از آن نمیگذارم مرا بتازوند.
    سرم را بالا گرفتم وبا لبخند بهش زل زدم. با تعجب داشت به من نگاه میکرد..برگ را بالا گرفتم واز وسط به دو قسمت پاره ش کردم ومحکم روی میز کوبیدم.
    [2/19/22, 1:32:29 PM] Yasamin: پارت۲۷

    رویم را برگرداندم وراهم را به سمت اتاق کج کردم….
    +کجا ؟وایسا ببینم
    ایستادم؛اما بر نگشتم. صدای نحث اش در گوش م پیچید:
    +فکر کردی اومدی خونه خاله ات ! از امروز میشی کلفتم،فکر نکن اوردمت اینجا فقط بخور بخواب…
    این بار برگشتم وپوزخندی به سر تا پایش زدم .
    -تو پیش خودتت چی فکر کردی!حتما پیش خودتت گفتی دوتا میزنم تو سرش چون زنه یا ضعیفه حتما قبول میکنه که بشه کنیز زر خریدم؛اما نه اقا کور خوندی،اونی که ضعیفه..توهیی نه من.این رو گفتم صد بار دیگه ام میگم تا اینجا جنگیدم فقط به خاطر اهورا؛اما از این به بعدش رو به خاطر خودم میجنگم تا بهت بگم که درسته یک زنم؛اما زن بودن نشونه ضعیف بودنم نیست،من یه چیزی دارم که نه تو نه امثال توهم ندارنش واون صلاح زنانه امه که راحت باهاش خلاصت میکنم…گرفتی که چی میگم!
    مکث کوتاهی کردم ویک نفس گرفتم.
    -الانم میخوام استراحت کنم ..مزاحم نشو لطفا
    خوشحال از کنف شدنش،به اتاق قبلی پناه بردم وفوری در را قفل کردم.به در بسته تکیه دادم و لبخند خبیثی زدم.
    آهسته زمزمه کردم:
    -بچرخ تا بچرخیم اقا هوروش

    روی تخت دراز کشیدم وچشم هایم را برهم گذاشتم،یک لحظه چشم های غم زده اهورا از مقابل دیدگانم محو نمیشد،از بی خبری داشتم پر پر میشدم…
    بالاجبار از جایم برخواستم وپریشان حال مشغول قدم زدن شدم.
    اهورا..پدرم.. کم مانده بود دیوانه بشوم.پوزخندی زدم وزیرلب زمزمه کردم:
    -یه ادم بیشعور احمق چرا باید یه سنگی رو بندازه تو چاه که صدتا ادم عاقل نتونن درش بیارن!
    بغضم گرفت.دلم برایشان تنگ شده بود.با اهورا چه نقشه هایی که برای آیندمان نکشیده بودیم….چرا باید سرنوشت من اینجور بشود!؟
    چرا باید من دل به اهورا می دادم وقتی که قرار بود به اجباربه عقد برادرش در بیایم!؟
    قطره اشکی از چشم هایم چکید…ای کاش هیچ وقت چیزی به اسم سرنوشت وجود نداشت، ای کاش هیچ وقت تقدیری هم وجود نداشت..ای کاش .ای کاش .ای کاش.
    اما این ای کاش ها هیچ دردی از درد های من دوا نمی کرد.
    مستاصل وسط اتاق نشستم.دستانم را قاب صورتم کردم وگریه سر دادم. دیگر نتوانستم همه این درد هایم را در دلم نگه دارم.داشتم در آتش دلتنگی عشقم.پدرم میسوختم….

    *هوروش*
    با صدای آلارم موبایم‌ وچشمانم را به سختی باز گشودم.خواب آلود به ساعت اتاق نگاهی انداختم،ساعت هفت و نیم بود.شرکت کاری نداشتم وتصمیم داشتم امروز را استراحت کنم. پلک هایم را روی هم گذاشتم،دیشب این دختره بد حالم را گرفت وتا نزدیکی های صبح خواب به چشمانم نیامده بود.
    پتورا روی سرم کشیدم؛ اما بعد از گذشت چند دقیقه فکری به سرم زد،فکری که میتوانست‌تلافی بلبل زبانی های دیشبش باشد.
    لبخند خبیثی زدم وآرام چشمانم را بستم.ساعت حدودا ده بود که از خواب پریدم.
    از توی کمد کمربندم را برداشتم‌واز اتاق خارج شدم.آنقدراز این دختر متنفر بودم که بی دلیل کتک زدنش هم دلم را آرام میکرد.به خاطر او به برادرم رحم نکردم وبی رحمانه آن بلا را بر سر اهورا اوردم.
    محکم دستگیره اتاقش را به پایین فشار دادم؛اما باز نشد،قفل بود.

    با مشت هایم محکم به در کوبیدم.بعد از چند دقیقه صدای بازشدن قفل در امد.
    دراتاق که باز شد امانش ندادم و وارد اتاق شدم.نگاهی به سرتا پایش انداختم.
    با بیاد اوردن اینکه مادرش وخودش چه بلاهایی که بر سر خونوادم اورده بودن بیشتر به خونش تشنه میشدم؛ انگار میخواستم انتقام کاری را که بر سر اهورا اورده بودم هم از او بگیرم.
    تعجب در چشمانش فریاد میزد.
    فریاد زدم:
    +سلیطه هرزه مگه من بهت نگفتم ساعت هفت باید من رو بیدار کنی..هان؟
    جوابی نداد!
    قدمی به سمتش برداشتم وخرمن موهایش را دور دستم پیچاندم وغریدم:
    +چیشد زبونت رو موش خورده!دیشب که خوب بلبل زبونی میکردی.مگه نگفتم باید ساعت هفت من رو بیدارکنی .میدونی الان از جلسه مهمی که داشتم جا موندم.
    از درد چشمانش را روی هم فشرد وگفت:
    -به من چه که جا موندی.میخواستی کمتر بخوابی. من که گفتم نمتونی منو وادار به انجام کاری کنی.

    نه باید آدمش میکردم.هلی دادمش و به وسط اتاق پرتش کردم.کمربندم را بالا اوردم واولین ضربه رو محکم روی کمرش فرود اوردم.
    از درد تکانی خورد؛اما صدایش در نیامد.
    ضربه های کمربند را پیاپی ومحکم بر بدنش میکوبیدم و او همچنان سکوت کرده بود. گریه میکرد؛اما جیغ نمیزد وتمام درد هایش را در خودش میریخت.
    سکوتش مرا دیوانه میکرد.من این را نمیخواستم، من التماس کردنش را میخواستم،زجه زدنش را میخواستم؛اما دریغ از یک اخ کوچک…

    خسته از زدنش،کمربند را گوشه ای انداختم واز اتاق خارج شدم وبه اتاق خودم پناه بردم.
    گُر گرفته بودم وداشتم میسوختم.خودم را درحمام انداختم وآب سرد را باز کردم.
    تماس ناگهانی آب با بدن گر گرفته ام باعث شد نفس عمیقی بکشم.کلافه دستی به صورتم کشیدم وسرم را برگردانندم،نگاه م در نگاه در آیینه خودم گره خورد.
    من کی هستم؟ ان دختر با این همه ضربات آخ هم نگفت؛اما من چی؟میخواهم با کارهایم چه را نشان بدهم!که یک مردم..زور بازو دارم..زور بازو برای یه دختر بچه!در آتش وجدانم داشتم میسوختم.
    اما فورا سری تکان دادم گفتم:
    +عذاب وجدان چی؟هر کاری تاوانی داره واونم داره تاوان میده.تاوان نابودی بچگی من، خوشبختی مادرم..تاوان هرزگی مادرش رو…
    باشدتت مشت آبی را به آینه پرتاب کردم وفریاد زدم:
    +ازت منتفرم…
    دلناز*
    بی جان چشم هایم را باز کردم،از درد مانند مار زخمی به‌خودم می پیچیدم.بند بند بدنم خونی وکبود شده بود.
    چشم هایم مملو از اشک شد.چرا هیچ کس نمی آید من را از دست این شیطان نجات بدهد!پدرم…اهورا… عمو رضا..انگار مرا فراموش کرده اند.
    به سختی خودم را به حمام رساندم ولباس هایم که بر اثر ضربات محکم کمربند تیکه تیکه شده بود،از خودم جدا کردم.
    از تماس آب با پوست زخم شده م جیغی از سر درد کشیدم.
    از درد نالیدم:
    -الهی دستت بشکنه عوضی دیوانه مفنگی.مگه چه هیزم تری بهت فروختم که این بلارو به سرم اوردی.منکه میدونم اینا همش یه بامبول الکی بود تا بتونی منو کتک بزنی؛اما به من هم میگن دلناز نشونت میدم بی همه چیز…

    بعد از گرفتن یک دوش سرسری که تمامش همراه از درد وفوش به هوروش بود از حمام خارج شدم.
    به لباس های دختر طاهره خانم خیره شدم؛انگارچاره ای جز پوشیدنشان نداشتم.
    لباس ها را یکی یکی از هم جدا کردم که متوجه مارک یکی از لباس ها شدم.انگشت شصتم را روی مارک کشیدم، یک مارک گران قیمت هم بود.
    پوزخندی زدم:
    -هی اقا هوروش فکر کردی خیلی زرنگی.کور خوندی من از تو زرنگ ترم.
    تونیک وشلوار مشکی پوشیدم و مقابل آیینه ایستادم ،لباس ها در تنم جار میزدن؛اما خوبی که داشت باعث میشد با زخم هایم برخوردی نداشته باشد.
    جای جای بدنم میسوخت وگز گز زخم هایم مانع استراحت کردنم میشد.بالاجبار از اتاق خارج شدم وبه طرف آشپز خانه رفتم تا حداقل مسکنی پیدا کنم تا از شر این درد ها رهایی پیدا کنم.
    در یخچال را باز کردم و با نگاهم به دنبال مسکن میگشتم.

    +برگشتم باید ناهارم حاضر باشه

    با صدای ناگهای هوروش از ترس هین بلندی کشیدم ودستم را روی قلبم گذاشتم.نگاه تیز بینانه ای بهش انداختم.او هم مانند مترسک سر جالیز خشک ایستاده ومنتظر جواب من بود.
    اخر یکی نیست به این مرتیکه خر بگوید که این حرفت جوابی نداشت! اما دردش را خوب میدانستم ولی کور خواندی آقاهوروش.
    خنثی گفتم:
    -چشم اقا حتما
    متعجب ابروهایش بالا پرید؛اما فوری خودش را جمع جور کردو قیافه عبوسی به خود گرفت وپوزخند زنان گفت:
    +چی شد تو که گفتی لباس های این واون رو نمیپوشی؟
    لبخند حرص دراری زدم:
    -اخه میدونی چیه اقا دیدم پول زیادی بابت تک تک لباس ها رفته دیگه حیفم اومد دست نخورده باقی بمونه، اصراف میشد.
    به وضوع صدای سابیدن دندان هایش را میشنیدم واین صدا برایم لذت بخش ترین صدا بود.

    خوشحال ازکنف کردنش، تمام درد هایم را فراموش کردم؛ انگار نه انگار که ده دقیقه پیش کتک خورده خورده بودم.
    با صدای بسته شدن در به خودم امدم،رفته بود.
    زیر لب زمزمه کردم:
    -بری که بر نگردی.

    یکی از صندلی های ناهار خوری را عقب کشیدم و نشستم.
    سوزش درد هایم کمی بهتر شده بود. به گلدان روی میز خیره شدم..
    یعنی اخراین مسیر چه میشود!یعنی امکان دارد بار دیگر به کنار پدرم واهورا برگردم!یعنی میشود باز هم فارغ از همه غصه و درد ها،شادمانه بخندم!

    به روزهایی فکر میکردم که شاید ممکن بود تک تک شان برایم اتفاق بیوفتد؛ اما با وجود هوروش این خواب وخیال ها سرابی بیش نبود.باید کاری میکردم،من نمیتوانستم تا اخر عمرم را کنار هوروش بگذرانم.شوهرم بود؛اما او هم مانند پسر عمه م فقط در شناسنامه نه بیشتر. باید خودم دست به کار بشوم تا خودش مرا پیش پدرم بر گرداند؛اما چه کار؟منی که در این جهنم زندانی هستم چه کاری از دستم بر می آید! فکری در ذهنم جرقه زد،شاید اگر ترک میکرد میتوانست خود واقعی ش را پیدا کند.من باید به او کمک کنم،با بلا هایی که بر سرم آورد و تهمت هایی که به مادرم زد شاید کارش نابخشودنی باشد؛اما اگر از این منجلاب بیرون آید من هم از این جهنم وازدواج اجباری رهایی پیدا میکنم.

    نفسم را با فوتی بیرون فرستادم واز پشت میز برخواستم.
    -توکل کردم به خودتت.
    باردیگر به سمت یخچال ومواد فسنجون را آماده کردم وخودم را سرگرم آشپزی کردم.

    +ناهارو بکش.
    گرم آشپزی کردن بودم که بار دیگر با صدای ناکهانی هوروش از ترس جیغی کشیدم.عصبی به رویش برگشتم،زبان چرخاندم تشری به او بزنم؛ اما با بیاد آوردن تصمیمی که گرفته بودم،سکوت را ترجیح دادم باید با سیاست پیش میرفتم.

    +هو..کجایی تو
    به خودم امدم:
    -ببخشید اقا اینقدر گرم آشپزی بودم که متوجه اومدنتون نشدم.
    نیشخندی زد:
    +مگه باید چطوری بیام!یه طبل دستم بگیرم از سر خیابون جار بزنم خوبه!
    از درون حرص میخوردم؛اما سعی میکردم ظاهرم را خنثی نشان بده م.
    -ببخشید.الان ناهار رو میکشم
    تعجب را میتوانستم در چشمانش بخوانم .لبخندی زدم ومشغول کشیدن غذا شدم واو هم به اتاقش رفت. میز را که چیدم وارد آشپز خانه شد.با دیدن میز چیده شده،مشکوک به غذا ها خیره شد.

    -چیزی شده اقا!
    +یه کمش رو بخور
    متعجب گفتم:
    -چی؟
    تاکید وار گفت:
    +از همه اون چیزی که روی میزه یه کمش رو بخور..
    شانه ای بالا انداختم وبدون حرف بشقابی برداشتم واز همه آن چیزی که روی میز بود، خوردم و رو به هوروش گفتم:
    -خیالتون راحت ..نوش جان کنید
    پشت میز نشست ومادامی کفگیر را به برنج میزد گفت:
    +گمشو تو اتاقت، نمیخوام غذام کوفتم بشه…
    بدون حرف آشپز خانه را ترک کردم وبه اتاقم رفتم.از حرفش ناراحت نشدم،چون اصلا برایم مهم نبود، بدتر از این حرف ها را از او شنیده بودم و من پی همه چیز را به خودم مالیده بودم.
    ****
    از شدتت درد زیرشکمم از خواب پریدم. تمام صورتم خیس عرق بود وانگار با لگد به شکمم میکوبیدن.این درد را خوب میشناختم…
    نالیدم:
    -اخ لعنت بهت الان وقت اومدن بود
    به سختی از جایم برخواستم وبرای خوردن مسکنی به آشپز خانه رفتم؛اما هرچه گشتم مسکنی پیدا نکردم. دیگر از شدتت درد داشتم بی حال شده بود، هیچ گونه لوازم بهداشتی هم همراهم نداشتم..
    -وای خدا من چکار کنم.
    فقط یک راه داشتم،با استیصال به سمت اتاق هوروش رفتم ومضطرب دستگیره را پایین کشیدم و در را به آرامی باز کردم.
    [2/19/22, 1:32:29 PM] Yasamin: پارت۲۹

    بالای سرش خم شدم وبا درد صدایش زدم:
    _هوروش..هوروش..توروخدا بیدار شو
    +اه چته
    از شدتت درد زیاد گریه ام گرفته بود. گریان نالیدم:
    +جون عزیزت بیدار شو ..دارم میمیرم
    درجایش نیم خیز شده وبا خوابالودگی گفت:
    +کی گفت بیای تو اتاق من!
    -معذرت میخوام؛اما از درد دارم میمیرم.
    از تخت پایین امد وبرق اتاق را زد. نگاهش که به چهره رنگ باخته افتاد،ابروهایش بالا پرید وبا عجله قدمی به طرفم برداشت.
    +چت شده تو؟حالت خوبه؟
    بی حال گفتم:
    -نه خوب نیستم…میشه یه چیزی برام تهیه کنی
    +خب چته !چی میخوای؟
    اولش کمی خجالت کشیدم؛اما با این فکر که او شوهرم هست گفتم:
    -مسکن وپد بهداشتی میخوام
    +چی؟
    خجالت زده سر به زیر انداختم.مادامی که از اتاق خارج میشد زیر لب زمزمه کرد:
    +الان وقتش بود خدا

    بعد از رفتن هوروش به اتاق خودم رفتم وروی تخت دراز کشیدم،تا شاید کمی از دردم کاسته شود.
    ****
    هوروش مشمای مشکی را به دستم داد، فوری بدون آب دو مسکن را یکجا قورت دادم.
    هوروش به دیوار تکیه داده ومتعجب به من خیره شده بود.از رویش خجالت میکشیدم؛اما نمیتوانست تا صبح اینجا بایستد که….
    -میشه برین؟
    به خودش امد وبدون حرفی فورا اتاق را ترک کرد.با تنی خورد برخواستم و بعد از انجام دادن کار هایم،از خستگی به خواب فرو رفتم.

    **دو هفته بعد

    دو هفته از تمام این ماجرا ها میگذرد…در این دوهفته هوروش کاری به کار من نداشت؛امادلم از کسانی میسوخت که در این دو هفته حتی خبری از من نگرفتن که آیا من زنده ام یا مرده!حالا میفهمم که برای هیچ کدامشان ارزشی نداشتم،حتی برای پدرم.پدری که حداقل میتوانست یه قدمی برای من بر دارد؛اما کاری نکرد.
    از آن شب به بعد، به جز وقت شام خوردن،برخورد زیادی با هوروش نداشتم.روزها به خانه نمی امد ومن هم کار زیادی نداشتم؛ اما از سر بیکاری،دسمالی دست میگرفتم وبه جان خانه می افتادم.
    باکوبیده شدن در،ترسیده به خودم آمدم.
    یعنی کی میتوانست باشد! با مشت هایی که به در میکوبید کم مانده بود در از جایش کنده شود.ترسی در دلم نشست،در این مدتت کسی به اینجا نیامده بود.
    +هوروش بیا این در رو باز کن تا در رو با جاش روسرت خراب نکردم..

    این صدا،صدای فریادعمو رضا بود.با عجله خودم را به پشت در رساندم وگفتم:
    -عمو رضا خودتی؟
    *دلناز دخترم تویی؟خوبی؟….

    چشمانم مملو از اشک شد.حالا میفهمم چقدر دلتنگشان بودم؛ اما از دستشان دلخور بودم. در این مدتت کجا بودن که حالا یادشان آمده است دلنازی هم وجود دارد.
    +دلناز عمو در رو باز کن
    -عمو نمیتونم در قفله کلید ندارم
    عصبی گفت:
    +اون بی همه چیز در رو روت قفل میکنه،ادمش میکنم.
    مکثی کرد و ادامه داد:
    +الان به کلید ساز زنگ میزنم تا بیاد در این خرابه رو باز کنه.
    ترسان گفتم:
    -عمو کاش این کارو نمیکردی،اگه هوروش بیاد….
    میان حرفم پرید و خشمگین غرید:
    +هوروش غلط میکنه، توهم وایسا عقب کاریت نباشه.
    بدون حرف کنارکشیدم ومضطرب از عواقب این کار گوشه ای نشستم. .
    **
    -عمو داریم کجا میریم؟
    درحالی که نگاهش به روبرویش بود گفت:
    +خونه ما.
    دیگرچیزی نگفتم وبه روبروم زل زدم.استرس در تمام جانم رخنه کرد بود؛اگر هوروش به خانه میرفت ومتوجه نبودنم میشد،قیامت به پا میکرد.
    +نمیخوای چیزی بپرسی؟
    خنثی گفتم:
    -مثلا چی؟
    +خب از حال پدرت..اهورا.
    سرم را به شیشه برگرداندم و نگاهم را به بیرون دوختم.آه سینه سوزی کشیدم وزمزمه کردم:
    -مگه اونا نگران من شدن، خبری از من گرفتن ببین دلناز زنده است یا نه..
    عمو اهی کشید:
    +میدونم چی میگی عزیزم،توهم حق داری؛ اما اینجوری هم که میگی نیست.پدرتت خیلی نگرانته خواست بره شکایت کنه من ازش خواهش کردم که این کار رو نکنه،حال اهورا هم که خودتت میدونی چند روزی میشه که از بیمارستان مرخص شده.خونه هم که شده ماتم کده.
    با خودش زمزمه کرد:حقش رو میزارم کف دستش.طلاقت رو ازش میگیرم.
    لب باز کردم تصمیمی که برای هوروش گرفته بودم را برای عمو بگویم؛اما ترجیح دادم اول از پدرم اجازه بگیرم وبعد با کمک اهورا این کار را انجام بده م.
    -عمو؟
    +جان عمو
    -اهورا حالش خوبه؟
    با آهنگی غمگین گفت:
    +چی بگم عمو.روز های اولی که توی بیمارستان بودیم شده بود عین دیوونه ها، همه چیز رو میزد میشکوند،پرستارها رو کتک میزد،اجازه نمیداد عملش کنیم.
    با نگرانی پرسیدم:
    -حالا چی شد عمل کرد یانه!اخه خون زیادی ازش رفته بود..
    +اره عمو
    مکثی کرد و گفت:
    +جون تورو قسمش دادیم تا قبول کرد.
    سکوت کردم،یعنی حرفی برای گفتن نداشتم. زندگی همه یمان یک شبه به نابودی کشیده شد ومن تنها میان دوبرادری مانده بودم که میخواستم دست کمک به سوی هر دویشان دراز کنم،غافل از آنه زندگی خودم به دست همین دو برادر به خاک سیاه نشانده شد.
    [2/19/22, 1:32:29 PM] Yasamin: پارت۳۰

    با دیدن کمر خمیده ونگاه پر از اشک پدرم شرمسار نگاه م را زیر انداختم.پیر شده بود پدر نازنینم،این دوهفته دوری رختی سپید لابه لای موهایش نشانده بود.

    با بغض خفه کننده ای که از دلتنگی در گلویم نشسته بود لب زدم:
    -بابایی منو میبخشی؟

    میان اشک هایش،لبخندی روی لب هایش نشست واغوشش را برایم گشود.مانند همان روز هایی که بدون اجازه گرفتن از او کاری را انجام میدادم؛اما بجای سرزنش کردنم،با اغوش گرمش از من حمایت میکرد.
    بچگانه اشک هایم را با سر استین هایم زدودم وخودم را در اغوشش رها کردم.
    بوسه ای روی موهایم نشاند و با بغضی که در اهنگ صدایش هویدا بود گفت:
    +تو که هنوز دلناز کوچولویی خودمی،پس چرا بهم گفتن دلنازم عروس شده؟

    میان هق هق هایم گفتم:
    -بابا جونم..
    +جون دل بابا.گریه نکن وجودم، سرتو بالا بگیر.من هیچ وقت ازت عصبانی نبودم، بهت ایمان دارم که کاری رو بی دلیل انجام نمیدی.
    از آغوشش جدا شدم، کسی کنارمان نبود.
    -خوبی اروم جونم!
    خوشحال گفت:
    +دلنازم کنارمه چرا خوب نباشم
    لبخندی به رویش پاشیدم ودوباره سرم را روی پاهایش گذاشتم.
    بابا گفت:
    +وقتی از محمد جدا شدی از خدا خواستم اول طعم شیرین عشق رو بچشی وبا رضایت دل خودتت ازدواج کنی،وقتی اهورا ازت خواستگاری کرد،میدونستم دوستش داری،خدارو شکر کردم که دعاهام رو بی جواب نذاشت؛اما وقتی اون پسر جگر گوشه م رو ازم گرفت خودم رو لعنت فرستادم که ای کاش هیچ وقت اجازه ازدواج با محمد نمیدادم.

    با دلی پر از درد نالیدم:
    -برای دلنازت دعا کن بابا…دعا کن کم نیارم فقط.
    +میخوای چکار کنی نفسم،میخوایی طلاقت رو بگیرم!
    سرم را از روی پاهایش برداشتم و روبرویش روی زمین نشستم.
    -نه بابا اگر جدا بشم،میترسم خون یکی دیگه ریخته بشه.
    با چشمانی ریز شده گفت:
    +اذیتت که نمیکنه؟
    نمیخواستم دروغ بگویم؛ اما راستش هم نمیتوانستم بگویم.
    -نه ..هوروش درسته مریضه؛ اما اگر راهش رو بلد باشی کاری بهت نداره.بابا اون به کمک یکی نیاز داره تا از خواب غفلت بیدارش کنه.
    نگاه عاقل اندرسفیهانه ای به من انداخت وگفت:
    +حتما اونم تویی!ببین دخترم این مملکت قانون داره،دکتر داره، راه خودش رو‌ داره. از این بشر هیچی بعید نیست،با اون بلایی که سر برادر خودش اورده من برای تو میترسم..

    لب باز کردم حرفی بزنم که صدای اهورا در گوش م پیچید.
    +دلناز خودتی؟
    لحظه ای چشم هایم را بستم،نفس عمیقی کشیدم وبرگشتم.با دیدن حال وروزش یک ان جا خوردم،این اهورا با آن اهورای دوهفته پیش زمین تا آسمان فرق میکرد،قیافه اش مانند انسان های اولیه شده بود.
    +دلناز واقعا خودتی!خواب نمیبینم..
    عمو مادامی که از اشپز خانه خارج میشد رو به او گفت:
    +اهورا چرا با این حالت اومدی پایین؟
    +ولم کن کن بابا..
    ولنگان لنگان نزدیک تر شد.
    لبخندی زدم:
    -خوشحالم حالت خوبه.
    جوابی نداد، انگار اینجا نبود. یکی از دست هایش را به صورتم نزدیک کرد،فوری صورتم را برگرداندم که دستش در هوا ماند.نمیتوانستم اجازه همچین کاری را بده م،یک حس عذاب وجدان، ترس، گناه، یا….. نمیدانم یک حسی که مانع از انجام این کار میشد ونمیدانستم از کجا سرچشمه میگیرد.

    روبه رویش رو مبل نشستم. یک لحظه نگاهش را از من نمیگرفت، معذب شده بودم…
    +خوبی.اذیتت که نکرد؟
    سرم را بلند کردم وبه چشم هایش چشم دوختم. پوزخندی زدم،دلم میخواست فریاد بزنم: اره خوبم بهتر از این نمیشم. هوروش مانند یک ملکه با من برخورد میکند .نازک تر از برگ گل به من نمیگوید.
    بغض بدی در گلویم نشست،لعنتی داشت خفه ام میکرد.دوست داشتم به گلویم چنگ بی اندازم واین بغض لعنتی را از بیغ گلویم بکنم.
    درجوابم اهورا لب زدم:
    +خوبم

    اهورا انگار با دیدن من جان تازه ای گرفته بود،صاف در جایش نشست وگفت:
    +ببین دلنازی بابات وبابام کمکت میکنن وطلاقت رو از اون دیوونه روانی میگیرن. الان اینجایی وجات امنه!….

    فوری میان حرفش پریدم وگفتم:
    -ببین اهورا ما باید باهم صحبت کنیم.
    شاید اوضاع اینجور که تو میگی پیش نره…

    چشمانش را ریز کرد و مشکوک گفت:
    +چطور؟واضع حرف بزن ببینم..

    خواستم همه چیز را برایش توضیح بدم که سرایدار سراسیمه وارد خانه شد وگفت:
    +اقا….اقا.. اقازاده اومده،خیلیم عصبانیه..
    اسم اقا زاده راکه شنیدم،مانند برق گرفته ها از جایم برخواستم.
    هوروش پایش را درخانه میگذاشت،یقین داشتم با پدرش دست به یقه میشدند وهمه را از چشم من واهورا می دید ومن اصلا این را نمیخواستم.

    قدمی بلند کردم به جلوی دراصلی خانه بروم که اهورا گفت:
    +کجا دلناز؟
    دستی تکان دادم وگفتم:
    -بر میگردم
    فورا به جلوی در خانه رفتم که سینه به سینه هوروش شدم.از عصبانیت چشمانش کاسه خون بود،ترسیده قدمی به عقب برداشتم.
    خشمگین غرید:
    +با اجازه کی پاشدی اومدی اینجا؟
    دست هایم را به نشانه اینکه آرام باشد بالا اوردم وگفتم:
    -هوروش آروم باش.بریم خونه برات توضیح میدم
    فریاد زد:
    +توضیح نخواستم،گفتم با اجازه…..
    عمومیان حرفش پرید وفریاد زد:
    +با اجازه من…
    مقابل هوروش ایستاد وادامه داد:
    +اولا به جایی نرسیدی که بخوایی توی خونه من صداتو بالا ببری…ثانیا من دلناز رو اوردم اونم به اجبار،طلاقشم ازت میگیریم. فکر کردی بی کس گیر اوردی که عقده هات رو خالی کنی…. چرا نمیخوای بفهمی اون حرفای مادرت فقط یه چرتوپرته،چرا نمیخوای حقیقت رو بپذیری؟مگه من بهت همه چیز رو نگفتم،باز داری کار خودت رو انجام میدی.مغزت رو شستشو دادن بچه ،چرا ادم نمیشی تو….چقد باید از دست کارای تو حرص بخورم وسرافکنده باشم….

    دلم نمیخواست عمو اینطور با او صحبت کند،این حرف ها بیشتر او را تحریک میکرد ومنجر به کتک کاری میشدوعمو نمی دانست که اگر بالا برود وپایین بیاید هوروش مرا با خود میبرد وانوقت عواقب خوبی در انتظارم نخواهد بود.

    رو‌به عمو متلمس گفتم:
    -عمو جان…
    نگاهی به من انداخت؛انگار همه چیز را ازچشمانم خواند،سری تکان داد وبیشتر از ان ادامه نداد….
    هوروش بدون توجه به حضور کسی،با لحنی تهدید امیز روبه من گفت:
    + به اهورات بگو مگه اینکه تو خواب ببینه بزارم دستش به تو برسه….
    وبا گفتن *تو ماشین منتظرم* از عمارت بیرون زد.نگاهی به جمع انداختم که ماتم زده به من خیره شده بودن.از روی اهورا خجالت میکشیدم،خیلی عذاب هارا متحمل شده بود…
    بار دیگر من ماندم وتصمیم های لحظه ای،باید درلحظه تصمیمی درست وعاقلانه میگرفتم..
    با صدای اهورا چشم به او دوختم.
    +دلناز دیگه به فکر من نباش، به خودتت فکر کن.الان همه ما پشتتیم؛اینبارم اگر بری من نابود میشم،شاید من بعد از تو یکی بشم مثل هوروش….

    سرم را میان دست هایم گذاشتم،دیگر مغزم گنجایش هیچ چیز تازه ای را نداشت.من یک دختر ۱۸ ساله..یکه تنها…. مگر چقدرمیتوانستم در برابر مشکلات خم به ابرو نیاورم و هیچ نگویم….
    پدرم مانند همیشه سکوت اختیار کرده بود وتصمیم را بر عهده خودم گذاشته بود.
    دو راه بیشتر نداشتم؛اگر میماندم اطمینان داشتم هوروش یک عذاب دیگری نازل میکرد؛ اما اگر میرفتم شاید میتوانستم سر عقل بیاورمش،کاری میکردم که به اشتباهش پی ببرد،اینطوراحتمال سرو سامان گرفتن همه چیز بیشتر بود.فقط به صبر وزمان زیادی نیاز بود،هم برای من….هم اهورا…

    سرم را بلند کردم وبه اهورا زل زدم وارام گفتم:من باید برم
    با چشمانی حجم گرفته گفت:
    +چی!چرا دلناز؟الان که داره همه چیز خوب پیش میره…
    -چراش رو خودتت بعدا متوجه میشی؛ اما بدون خودم هم دوست ندارم برم،ولی مجبورم

    عمو میان گفت وگویمان گفت:
    +عمو جون دخترم….زیاد نمیخواد به اُلدورم بّلدرم های هوروش گوش کنی….
    -اما عمو من باید برم….
    اهورا غرید:
    +د لعنتی بگو چرا باید بری؟؟چی مجبورت کرده که بری؟

    سرم را پایین انداختم تا لاعقل راحت بتوانم دروغم را بگویم…..
    آرام زمزمه کردم:
    -بین من وهوروش همه چیز تموم شده….
    +چی؟
    آخ
    با دادی که اهورا زد از ترس تکانی خوردم..
    بابا گفت:
    +دلناز..
    به بابا نگاهی انداختم وچشمانم لحظه ای باز وبسته کردم که دیگر چیزی نگفت.
    به اهورا نزدیک شدم وصدایش زدم:
    +اهورا!
    سرش را زیر انداخته بود وجوابم را نمی داد.چند بار صدایش زدم که فریاد کشید:
    +اهورا مرد…اهورا رو کشتی دلناز ….کشتی…

    ولنگان لنگان به اتاقش رفت،با دو خودم را به اتاقش رساندم وقبل از بسته کردن در اتاقش خودم را در اتاق انداختم.
    با گریه گفتم:
    -اهورا من….
    نتوانستم ادامه حرفم را بگویم وسرم را زیر انداختم.
    با تندی گفت:
    +تو چی؟میخوای بگی عاشقی!میخوای بگی دوسم داری!دلناز تو عاشق نیستی یعنی عاشق من نیستی،تو فقط وانمود میکنی عاشقمی.فکر کردی متوجه سرد بودن رفتارت نشدم!
    تو تا خودتت نمیخواستی هوروش نمیتونست بهت نزدیک بشه،پس خودتت هم بی تقصیر نیستی،خودتم بی میل نبودی..گفتی کی بهتر از هوروش،خوشگله..پولداره..گور بابای اهورا….

    ناباور نگاه م را بلند کردم ودر چشم های پر از خشمش خیره شدم.
    هضم حرفایش برایم سخت بود،بی اختیار دستانم را بالا اوردم ومحکم روی صورت پر از ریشش فرود اوردم…..

    با صدای گرفته ام گفتم:
    -خیلی نامردی اهورا.واقعا من رو اینجور شناختی!منکه اگر میخواستم بگم گور بابای اهورا،همون لحظه ای که اسحله روی شقیقه هات بود میگفتم گور باباش.چرا به جای این حرفا نمیگی خودم وداداشم زندگیش رو تباه کردیم!
    چرا واقعا یه چیزی هم طلبکاری الان که میبینم اونی که مریضه فکریه تو هستی نه هوروش…….
    اگر یک درصد هم احتمال داشت که اینجا بمونم،با زدن این حرفا دیگه مطمعن شدم هیچ جایی بهتر از کنار هوروش بودن برام نیست…
    با خشم غریدم:
    -اهورا این رو آویزه گوشت کن،دلناز رو تا ابد فراموش میکنی.
    به سمت در رفتم و با تاسف گفتم:
    -خداحافظ ت
    وبا چشمانی اشک آلود از اتاق خارج‌شدم.
    مستقیم راه خروج را پیش گرفتم که باصدای عموباعث شد بایستم….
    +دلناز! عمو جان حالا دیگه تصمیم خودتت رو گرفتی؟

    به کنار پدرم رفتم وجلوی پاهایش زانو زدم.
    -بابا جونم نبینم بشینی غصه بخوریا،شاید یکم دیرتر بیام ببینمت؛اما حتما میام.دلم برات تنگ میشه عزیز دلم…
    بوسه ای روی پیشانی م نشاند.
    +بهت ایمان دارم دخترم.منتظرتم..مواظب خودتت باش..
    دستانش را بوسیدم واز جایم برخواستم.

    اهورا بالای پله های ایستاده بود،به رویش پوزخندی زدم و رو به عمو گفتم:
    -عمو جون میخوام برم پیش شوهرم، اون به من نیاز داره
    با گفتن این حرفم، در اتاق اهورا با صدای بلندی به هم کوبیده شد.
    عمو گفت:
    +دختر زرنگی هستی،میفهممت.نسرین وسایلات رو اماده کرده..
    گوشی به طرفم گرفت.
    +این گوشی رو بدون اطلاع هوروش پیش خودتت نگه دار…لازمت میشه..
    -ممنون عمو،بابام رو به شما سپردم……

    بوسه ای در هوا برای پدرم فرستادم و لب زدم:
    -مواظب خودتت باش..
    لبخندی زدم وبا دلی مضطرب از عمارت خارج شدم.
    درماشین را باز کردم ‌و عصبی در را محکم به هم کوبیدم که صدای دادش بلند شد:
    +هووو چته؟ خورده به پرت نتونستی پیش اهورات بمونی باید دق دلیش رو سر ماشین من در بیاری؟؟

    از حرص،ناخن هایم را در کف دستم فرو کردم.خودش وبرادرش زندگیم را تباه کردند،حالا دوقورت نیمشان هم باقیست.
    نگاه پراز حرصی به او انداختم ودرحالی که دندان هایم را بهم میسابیدم گفتم:
    -میدونی چیه؟از تو ..از اون اهورا که زندگیم رو به پاش باختم،متنفرم ..متنفر.اولین اخرین باریه که اسم اون رو جلوی من میاری.
    نفسی گرفتم وصاف سر جایم نشستم.زمزمه وار گفتم:
    -حالا راه بیوفت….
    هوروش درحالی که ماشین را به حرکت در اورد گفت: +هه، متنفر….پس چی شد اون همه عشق وعاشقیتون؟
    آرام زمزمه کردم:
    -عشق؟؟نمی دونم شاید از اول هم عشقی وجود نداشته، اهورا درست میگفت….
    با تعجب نگاهی به من انداخت وپوزخندی روی لب هایش نشست.
    *هوروش*
    از وقتی پدرم همه چیز را برایم روشن کرده بود،شب وروز نبود که در آتش عذاب وجدانم نسوزم.
    با خودم که دیگر تعارف نداشتم،عذاب وجدان بند بند وجودم را از هم پاشیده بد.سعی میکردم خودم را از ان دختر مخفی کنم؛ اما نمی دانم چه سری بود با انکه دلم نمیخواست چشمم به چشمانش بیوفتد؛ اما هنوز از اومتنفر بودم واز کاری که کرده بودم پشیمان نبودم.
    صبح وقتی خبر را از نگهبان ساختمان شنیدم، از عصبانیت خون خونم را میخورد،اگر همان لحظه دستم به او میرسید خونش را حلال میکردم؛ اما وقتی متوجه شدم پدرم به اجباراو را با خود برده است کمی ارام تر شدم،ولی با حرفایی که پدرم درخانه به من زد خشمم را جریحه دار کرد.
    او خوب می دانست که ماندنش در انجاچه عواقبی برایش دارد.***
    در خانه را که باز کردم سر به زیر وارد خانه شد ویک راست به سمت اتاقش رفت. با فریاد بلندی گفتم: +زود باش ناهار رو حاضر کن
    ایستاد؛ اما بر نگشت ودر همان حال گفت:
    -من حوصله خودمم ندارم،حالا بیام برای تو ناهار بپزم….
    و وارد اتاقش شد. دختره خیره سر، باز تن ش میخارید. فوری خودم را به پشت در اتاقش رساندم وقبل از بسته شدن در،با دو دستانم هلی به در دادم و او چون انتظار این حرکت را نداشت با شدتت به زمین افتاد.
    به چشمان پر از هراسش خیره شدم.
    +کسی از مادر نزاییده که بخواد به من بی محلی یا بی احترامی کنه.
    خم شدم وشالش را محکم دوردستم پیچاندم.
    غریدم:
    +توهم اولین واخرین بارت باشه اون زبونت رو دومتر دراز میکنی،فکر نکن حالا که برگشتی کاری بهت ندارم برعکس خیلی کار اشتباهی کردی که برگشتی…..

    لبانش لرزید واشکی از چشمانش سرازیر شد.
    بی اختیار قفل چشمانش شدم،نگاه سبزش معصومیتی داشت که دل هر آدمی را به آتش میکشاند.مسخ ش شده بودم و نمیتوانستم یک لحظه نگاهم را از ان دو تیله سبزینه اش بگیرم.
    باصدایی خفه ای که امد،فوری به خودم امدم ومتوجه صورت کبود شده اش شدم،شالش را رها کردم و با گفتن *لعنتی* زیر لب از اتاق بیرون زدم.
    دلناز*
    نشستم ودست هایم را روی سرم گذاشتم وبر حسب عادتت همیشگی م، شروع به تکان دادن خودم کردم.
    دلم گرفته بود،از خودم..خدا..از این زندگی از عالم و آدم دلم گرفته بود.
    باز هم مانند همیشه رفیق همیشگی ام، مهمان ناخونده گلویم شد.
    حرف های اهورا خیلی برایم سنگین تمام شده بود.خیلی راحت با حرف هایش دلم را زیر پاهایش خورد کرده بود؛مگر چه کار اشتبایی مرتکب شده بودم که او باید آن حرف ها را به من نسبت میداد!
    به فرض هم اگر حرفم حقیقت داشت، مگر یک دختر۱۸ ساله، در برابر یک مرد زورگو،آن هم هوروش چقد توان دارد!
    بغضم ترکید وهق هقم فضای اتاق را پر کرد.دلم آغوش پدرم را میخواست..دلم نوازش های دست های گرمش را میخواست.مگر من در این دنیا به غیر پدرم چه کسی را داشتم که آن را هم به نامردی ازمن گرفتن.
    بعد از کلی گریه کردن وسبک شدن دلم،اشک هایم را پاک کردم وبه خودم تشر زدم:مگرزندگی وعمر آدمی چقدر است که نصف اش هم را با گریه کردن و آه کشیدن سپری کند.
    از امروز میخندم،میشم یه دختر بی خیال وشاد،مانند همان روز های قبلی که همه با دیدن خنده های از ته دلم،لبخندهای بی دلیل بر روی لب هایشان مینشست.
    سری تکان دادم وزمزمه کردم:
    -بدون اهورا هم میشه زندگی کرد..

    بسم الله ای گفتم واز جایم برخواستم.به سمت چمدانم رفتم وزیپش را کشیدم.اولین چیزی که به چشمم خورد قاب عکس اهورا بود.در دست گرفتمش ونگاه خنثی ی به صورت خوش سیمایش انداختم.
    دیگر برق چشمهانش مرا وجد نمی آورد،دیگر طرح لبخندش ریتم قلبم را به هم نمی زد،اهورا برایم غریبه شده بود.
    عکس را قاب بیرون آوردم ودر مشت هایم مچاله اش کردم و به گوشه ای انداختمش.

    *هوروش*

    اعصاب م به هم ریخته بود و مصرف م این چند روزم از روزی دوبار بیشتر شده بود.
    تلفن های گاه بی گاه مادرم، سوهان روحم شده بود وبیشتر روانم را بهم میریخت.وقتی به این فکر میکنم که مادر من…مادر هوروش دوران..یک زن هرزه بوده دلم میخواست خودم را زنده به گور کنم.وجود این دختر مایه عذاب وبدبختی م شده بود. حال خراب خودم کم بود،حالا هر وقت چشمم به او هم می افتاد خودم را لعنت میفرستادم.
    باید چند روزی میرفتم،میرفتم به جایی که اگر به دیوار های سفیدش هم زل میزدم مرا یاد بدبختی هایم نمی انداخت.اما این زنگوله پای تابوت را چه کارش میکردم!

    با لرزش گوشی،دست دراز کردم واز روی پاتختی برداشتمش وبه صفحه چشم دوختم،باز هم خودش بود.دیگر حتی روی م نمیشد که به این زنیکه بگویم مادر!
    آنقدر تماس گرفت که بی جواب ماند وتماس را قطع کرد. نفس عمیقی کشیدم ودر جایی م نیم خیز شدم که چمدانم را آماده کنم که باز هم صدای لرزش گوشی بلند شد.کلافه نفسم را خارج کردم وبلا اجبار جواب دادم:
    -بله
    با آهنگی نگرانی گفت:
    +سلام مادر خوبی؟چرا جواب نمیدادی نگرانت شدم!
    سرد وبی تفاوت گفتم:
    -گرفتار بودم.
    کمی سکوت کرد و در آخر من من کنان گفت:
    +من دارم از ایران میرم.
    هه!فقط امده بود آتشی در زندگیمان بی اندازد وبرود. دیگر بود نبودش برام فرقی نمی کرد..چرا..چرا!! نبودش بیشتر خوشحالم میکرد.
    پوزخندی زدم وفکرم را به زبان آوردم:
    -دیگه بود ونبودت برام فرقی نمیکنه.
    از گفته های پدر با خبر بود.
    با گریه گفت:
    +میدونم پسرم؛اما اگر توهم جایی من بودی….
    میان حرفش پریدم وداد زدم:
    -خفه شو مامان، حیف اسم مادر…. تو همیشه به فکر خودتت بودی.
    با آهنگی گریان گفت:
    +من فقط می خواستم شما رو برای خودم داشته باشم.
    عصبی وکلافه بودم،خون جلو چشم هایم را گرفته بود؛اگر کنارم بود مرگش حتمی بود.او را باعث بانی همه این اتفاق ها میدانستم.
    کفری گفتم:
    -با هرزگی؟؟با بدبخت کردن اون دختر وبچه هات.
    نفس عمیقی کشیدم تا یکم از التهاب بدنم کاسته شود.
    آرام زمزمه کردم :

    -اگر هرزگی نمیکردی،الان هم زندگیت رو داشتی هم مارو.دیگه شمارت رو روی گوشیم نبینم.
    تماس را قطع کردم وگوشی را محکم بر روی زمین کوبیدم.فریاد زدم:
    -لعنت به همتون.

    *دلناز*

    از جلوی اتاق هوروش گذشتم که ناگهان صدای فریاد چهار ستون بدنم را لرزاند.. به پشت در اتاق اش رفتم،کمی فالگوش ایستادم؛اما صدایی نیامد..پشیمان از کارم، خواستم برگردم که صدای ناله اش بلند شد….
    ترسیده از انکه بلایی سرش امده باشد،دستگیره در را باقدرت به پایین فشار دادم وسراسیمه وارد اتاق شدم..
    -هوروش!
    وقتی نگاهم به هوروش افتاد تمام تنم به یکباره یخ بست… با دهانش کش دور دستش را گرفته بود ودر دست دیگرش سرنگی بود که داشت تمام محتویاتش در دستان عضلیه اش تزریق میکرد.
    در آن لحظه فقط مات ومبهوت در حال تماشایش بودم که با فریادی که زد دوقدم به عقب برداشتم…
    +گمشو بیرون، چرا اومدی تو اتاق؟

    در آن لحظه توانایی انجام هیچ کاری را نداشتم…وقتی دید بدون حرکت ایستاده م،جلو رویم ایستاد وغرید:
    +مگه با تو نیستم….همین الان از اینجا گمشو بیرون وگرنه تضمین نمیکنم زنده بمونی…
    صدایش را می شنیدم؛اما زبانم قادر به گفتن هیچ سخنی نبود.
    با سیلی محکمی که به صورتم خورد برق از سرم پرید وهمان لحظه قطره اشکی از گوشه چشمم چکید…
    به آن سرنگ های خانه خراب کن چشم دوختم وآرام زمزمه کردم:
    -هوروش تو واقعا معتادی؟
    کلافه دستی در خرمن موهایش کشید وگفت:
    +اره من معتادم…حالا برو بیرون حالم اصلا خوش نیست…..
    -چرا؟
    +چراش دیگه به تو ربطی نداره…
    دست هایم را گرفت ومرا از اتاقش بیرون انداخت….

    با حال زاری خود را به اتاقکم رساندم ودراتاق را بستم.پاهایم تحمل وزن بدنم را نداشت،لغزیدن وهمانجا روی زمین زانو زدم…
    هنوز در شوک بودم.با یاد آوری آن صحنه مو به بدنم سیخ میشد.از اعتیادش اگاه بودم؛اما دیگر نه تا این حداز مرحله اعتیاد…
    من داشتم با این حرف هاخودم را گول میزدم.چطور میتوانستم باوجود این مانع بزرگ، به او کمک کنم!

    -اهورا؟
    درحالی که پشتش به من بودایستاد؛ اما برنگشت!
    قدمی نزدیکترش شدم:
    -حق داری بخوای نگاهم نکنی؛ اما من برای موندن کنارم هوروش دلیل داشتم،ولی توزود قضاوتم کردی نداشتی برات……..
    +دلناز
    با شنیدن صدایش نگاهم را بلند کردم، با چیزی که چشم هایم دید، یکه خورده جیغی کشیدم ودست هایم را روی دهانم گذاشتم !
    صورتش بیشتر به یک ادمخوار شباهت داشت تا یک انسان….
    با انگشت اشاره ام به صورتش اشاره کردم و با تته پته گفتم:
    -اه….ورا! صو….رتت!
    نگاه غضب آلودی به من انداخت وبا طمانینه به سمتم قدم بر داشت…
    با هر قدمی که او بر میداشت من از ترس قدمی به عقب بر میداشتم….
    دیگر قدم هایم به دو تبدیل شده بود واهورا هم یک لحظه مرا رها نمیکرد….
    زجه میزدم وکمک میخواستم؛ اما هیچ کس به دادم نمی رسید….
    همانطور که به پشت سرم نگاه میکردم،پاهایم به سنگی برخورد کرد وبه زمین افتادم، اما همین که خواستم از جایم برخیزم،به سویم حمله ور شد وگلویم را در دستانش فشرد…..

    با لحن خوفناکی غرید:
    +میخوای بدونی چه بلایی به سر صورتم اومده؟؟یا بهتر بگم چه کسی این بلارو به سرم اورده؟

    نفس کم اورده بودم و دیگر کم مانده بود خفه بشوم.
    اهورا ادامه داد:
    +توئی عوضی این بلارو به سر من اوردی!بارفتنت داغونم کردی،نابودم کردی،خوردم کردی….خوب به صورت نگاه کن!

    چشم هایم سیاهی میرفت وارام آرام داشت روی هم قرار میگرفت که فریاد زد:
    +خوب نگاه کن،نگاه کن چه بلایی به سرم اوردی….
    نگاه کن…
    نگاه کن….

    از خواب پریدم وبه سرفه کردن افتادم.نفس کم آورده بودم ودرونم گر گرفته بود.به هوای تازه احتیاج داشتم،حس خفگی امانم را بریده بود.
    فورا پتورا کنار زدم وخودم را به پنجره اتاقم رساندم.
    شب شده بود ونسیم خنک و ملایمی درحال وزیدن بود،سرم را به بیرون از پنچره بردم ونفس عمیقی کشیدم.کمی از التهاب بدنم کاسته شد.آرام تر که شدم سری تکان دادم وزمزمه کردم:
    -هر جور که شده با اهورا تماس بگیرم…..

    با نوری که به چشم هایم خورد،آرام پلک هایم را نیمه باز کردم.نگاهم که به ساعت دیواری اتاقم افتادخواب از چشمانم پرید…
    -وای خدا بدبخت شدم،ساعت نه شده…ایندفعه میکشتم.
    با عجله از اتاق خارج شدم وسراسیمه خودم را به پشت دراتاق هوروش رساندم،دوضربه آرام به در اتاق زدم؛اما جوابی نشنیدم..
    آرام دستگیره را پایین کشیدم،دراتاق قفل بود.
    -عجیبه هیچ وقت در اتاق رو قفل نمی کرد..
    همان لحظه صدایی از آشپزخانه آمد،بی خیال هوروش شدم وبه سمت صدا رفتم.
    ***
    یک زن در آشپز خانه حضور داشت وپشت به من مشغول جمع کردن میز صبحانه بود.قیافه اش برایم آشنا بود؛اما چیزی یادم نمی آمد.همان لحظه برگشت، وبا دیدن لحظه ای من فنجانی که در دستش بود به زمین افتاد وشکست.
    درحالی که دستش را برروی قلبش گذاشته بود؛چشم از فنجان شکسته گرفت وبا صدایی که حاکی از ترسش بود گفت:
    +خدا خیرتون بده خانم جان ترسوندیم
    طاهره خانم!اینجا چکار میکرد.

    طاقت نیاوردم وسوالم را برزبان اوردم:
    -طاهره خانم شما اینجا چه کا می کنید؟
    +خانم جان اقا صبح با من تماس گرفتن وگفتن تو نبودشون بیام پیش شما که تنها نباشید.
    متعجب پرسیدم:
    -توی نبودش؟اما من که همیشه تنها بودم!
    یه کم این دست وآن دست کرد وبالاخره لب گشود:
    +اقا رفتن یه مسافرت کاری، ولی شما نگران نباشید من خودم کنارتون هستم.تنها نیستید.

    پوزخندی به این حرفش زدم.تنها نباشم، زن ساده دل که نمی دانست زندگی من،وجود من،تمام من با تنهایی عجین شده است.
    اما حالا این چیزها اصلااهمیتی نداشت.با آن صحنه هایی دیشب وخواب بدی که دیده بودم،دلشوره ونگرانی جانوران موزی شدن بودن که سلول به سلول وجودم را با دندان های تیزشان میجویدن….

    بدون حرفی عقب گرد کردم وبه اتاقم برگشتم.
    تشک تخت را کمی بلند کردم و موبایلی را که عمو به دستم داده بود از زیر تشک بیرون کشیدم وبعد از روشن کردنش،شماره عمو را گرفتم.
    بعداز خوردن چند بوقی بالاخره صدای عمو درگوشم پیچید:
    +دلناز عمو خودتی!
    -اینجا دنبال بخشش وحلالیت نباش…
    مکث کوتاهی کردم ودر آخر گفتم:
    -فقط میتونم بگم به خدا می سپارمت، دیدار به قیامت.
    وتماس را قطع کردم.

    کلافه چنگی به موهایم زدم.حرف های آن روز پدر در شرکت بار دیگر برایم تداعی شدوبیشتر باعث کلافگی ام میشد.

    (فلش بک)
    [پدر:
    +دلناز، دختر خاله شماست.
    پوزخندی زدم و با آهنگی کنایه آمیز گفتم:
    -اینم دروغ جدیدتونه؟من نمی دونم اون دختره چی داره که دارین به خاطرش….
    میان حرفم پرید وفریاد زد:
    -مگه نمیخواهی حقیقت رو بدونی پس هیچی نگو بزار حرفم رو بزنم.
    از جایم برخواستم و گفتم:
    -من حقیقت رو میدونم.
    دستی بر صورتش کشید وگفت:
    -اون چیزایی که مادرت براتون تعریف کرده دروغ محضه،یه مشت چرت وپرته.
    توهم یه دقیقه ساکت باش بزار حرفم رو بزنم.

    حرفی نزدم،کنجکاو شدم حرف های او را هم بشنوم.پدر وقتی سکوت من را دید لب به سخن گشود:
    -بیست سالم بود، برای پایان نامه ام رفتم به یکی از روستاهای کردستان.عاشق دخترکوچیکه خان ده شدم.
    بهش احساسم رو گفتم؛اما اون گفت که یکی دیگه رو دوست داره وازم یه خواسته داشت،این بود که برم خواستگاری خواهر بزرگترش،چون رسم بود اول دختر بزرگ ازدواج کنه.خیلی سخته عاشق یکی باشی؛اما با یه نفر دیگه ازدواج کنی. عاشقانه دلنواز رو دوست داشتم وبرای خوشبختیش قبول کردم به خواستگاری دل انگیز برم و مادرت هم خدا خواسته قبول کرد.
    یک لحظه سکوت کرد؛انگار بغضی در گلویش نشسته بود ونمی توانست درست سخن بگوید.
    خم شدم و لیوان آبی برایش ریختم وبه دستش دادم.
    پدر با آهنگی محزون گفت:
    -ممنون پسرم.
    من و مادرت به تهران اومدیم. اوایل کاری به کار هم نداشتم، هرکس سرش تو لاک خودش بود؛اما بعد از به دنیا اومدن تو،زندگیمون از اون سردی وخشکی بیرون اومد.
    کم کم داشتم یه حس هایی به مادرت پیدا میکردم.
    اهورا رو که باردار شد خوشبخترین آدم روی زمین بودم.
    دیگه چی میخواستم خدا دوتا شیر بهم داده بود.
    تا اون روزی دلنواز خسرو از روستا فرار کردن و به تهران اومدن.دلنواز به مادرت پناه برد،ولی او با بی رحمی از خونه انداختش بیرون ومن رو مقصر دونست چون هنوز خیال میکرد عاشق دلنوازم،از اون روز به کلی اخلاق ورفتار مادرت تغییر کرد،دائم دنبال بهونه بود که دعوا بگیره.یه شب که از مهمونی برگشتیم،آنقدر خورده بود که توی مستی همه چیز رو لو داد.فهمیدم که اون، دل انگیز اول نیست، دل انگیز شده بود یه زن……
    جمله اش را ناتمام گذاشت.
    نفس عمیقی کشید وادامه داد:
    +آنقد کتکش زدم که مستی از سرش پرید وهمه چیز را گفت،گفت ازم متنفره و فقط به خاطر پولم زنم شده وهیچ علاقه ای نه به من ونه به بچهام، نداره.
    دیگه نمی توانستم اینجا بمونم،با آبروم بازی شده بود.
    میان حرفش پریدم وگفتم:
    -چرا همون موقع از هم جدا نشدین؟
    پدر گفت:
    +ما طلاق عاطفی گرفتیم،به خاطر شما جدا نشدیم.
    داشتم میگفتم…به لاس وگاس رفتیم،اونجا مادرت روز به روز افسرده تر میشد.به روان شناس بردمش،نمی خواستم افسردگی اش روی شما هم تاثیر بزاره.مادرت روز به روز حالش بهتر میشداز روز اول هم حالش بهتر شد.بعد از پنچ سال برگشتم ایران.
    براتون پرستار گرفتم که حداقل تنها نباشید.دل انگیزجسمش بود؛ اما تمام حواسش جای دیگری بود.
    یک شب که دیر وقت از شرکت برگشتم،بدون صدا وارد خونه شدم،همینجور که داشتم از اتاقا میگذشتم،صدای پچ پچ مادرت رو شنیدم.
    فالگوش ایستادم،داشت با تلفن به انگلیسی حرف میزدو به یک نفر ابراز علاقه میکرد.دیگه خونم به جوش اومده بودوارد اتاقش شدم واونشب رو که خودتت به یاد داری.

    ناباور به چشم های پدرم چشم دوختم،واقعا چرا مادر باید این بلاهارو به سر پدر وما میاورد!هرکس جای پدر بود او را سنگسار میکرد.باورش برایم سخت بود.
    ناباور گفتم:
    -باورش برام خیلی سخته!
    پدر از جایش برخواست و به کنار پنچره رفت ودرحالی که بیرون را تماشا میکردگفت:
    +میدونم پسرم.منم نیومدم اینجا داغ دلت رو تازه کنم،امدم بگم دلناز ومادرش هیچ گناهی ندارن،مادرت این قصه رو جوری براتون گفته که خودش رو بی گناه جلوه بده.
    پریشان حواس به او چشم دوختم وگفتم:
    -یعنی ‌اقعا دلناز؟؟؟ اما اون بچه که سقط شد چی؟
    پدر گفت:
    -اره عزیزم دلناز دختر خالته،زندگی دلناز شده شبیه زندگی من؛ اما ازت میخوام پسرم،دلناز رو اذیت نکنی،اون دختری نیست که بتونه توی این سن این همه سختی رو تحمل کنه.
    واما درمورد اون بچه،هیچ بچه ای در کار نبوده و اون شب به خاطر کتکی که من بهش زدم بدنش به خون ریزی شده افتاد. بهت گفتم که ما طلاق عاطفی گرفتیم.
    میبینی پسرم مادرت چه دروغایی که به تو واهورا نگفته،به خاطر چی؟فقط میخواست از من انتقام بگیره، انتقام به خاطر زندگی که خودش از هم پاشیدش ورفت.
    ذهنم وزبانم قفل شده بود.درک این موضوع برایم‌سخت بود.مادر من،مادر هوروش دوران که من میپرستیدمش،چرا باید اینکاره باشد؟
    دلم مانند ساعت شنی شده بود که ذره ذره داشت فرو می ریخت.اشک هایم توان را ازم ربوده بود. پاهایم می لرزیدن وتحمل وزنم را نداشتن، میان اتاق زانو زدم وگریه سر دادم.
    گریه کردم برای بی کسی خودم..برای دل شکسته اهورا..برای هوروشی که زندگی هیچ وقت روی خوش خود را به او نشان نداده بود وباز هم گریه کردم، برای هر سه یمان..برای بی مادری مان،برای روز هایی که به آغوش گرم مادرمان احتیاج داشتیم،ولی نصیب مان اتاق تنگ تاریک و سردمان شد.
    شاید..شاید اگر مادرامان بودند،هیچ وقت زندگی ما سه نفر اینجور نمیشد،دلی کسی شکسته نمی شد..چشمی گریان نمی شد وکسی از زندگی اش خسته نمی شد.

    *هوروش*
    بلاخره بعداز شش ساعت رانندگی به ویلا رسیدم.از ماشین پیاده شدم وقش قوسی به بدن خسته ام دادم.
    یار علی را دیدم که داشت دوان دوان به سمت من می دوید.وقتی به من رسید،دست هایش را بر زانوهایش گذاشت ودرحالی که نفس نفس می زد گفت:
    +هه….سلام….ههه…..آقا….هههه….خوش اومدین.
    لبخندی به رویش پاشیدم ودستی بر شانه هایش گذاشتم وبا آهنگی پر محبت گفتم:
    -نفس بگیر یار علی….خوبین؟؟؟سمیرا خانم خوبه؟؟
    یار علی با آهنگی گرم جواب داد:
    -بله آقا به صدقه سری شما و پدرتون خوب هستیم.
    لبخند تلخی زدم وآرام قدم زنان راه کوتاه ویلا را پیش گرفتم.
    وارد اتاقم شدم.به یک دوش اب گرم نیاز داشتم‌تا خستگی را از تنم بشوید.
    ****
    آنقدر خسته بودم که چشمانم را که روی هم گذاشتم به دنیای بی خبری فرو رفتم.
    با صدای ناگهانی زنگ موبایلم،از خواب پریدم.
    *لعنتی* زیر لب گفتم وخم شدم موبایلم را از پایین تخت برداشتم.
    با دیدن اسمی که روی صفحه موبایل چشمک میزد،عصبی وکلافه دستی در موهای ژولیده ام کشیدم.خواستم جواب نده ام؛اما خوب می دانستم که تا جوابش را نده م دست نمیکشد.
    دکمه اتصال را زدم وتماس برقرار شد:
    +سلام پسرم.
    با آهنگی سرد پاسخ دادم:
    -سلام.
    مادر بالحنی شرمگین گفت:
    +میدونم خیلی پرو م که دوباره باهات تماس گرفتم؛اما فقط یه خواهشی ازت دارم، برای آخرین بار….
    نفسم را صدا دار خارج کردم وبا همان سردی گفتم:
    -بگو میشنوم!
    متلمس گفت:
    +میخوام با دختر خواهرم صحبت کنم.
    باتعجب فریاد زدم:
    ـ چی؟؟تو میخوایی بادلناز صحبت کنی؟؟
    مادر به آرامی جواب داد:
    + بله میخوام با دلناز صحبت کنم.
    پوزخند صدا داری زدم وبا آهنگی کنایه آمیز گفتم:
    ـ تا دیروز که می خواستی سرش رو زیر آب کنی، حالا چی شده امروز شده دختر خواهرت؟
    با ناامیدی جواب داد:
    +برای همین میخوام باهاش صحبت کنم،میخوام که ببخشتم..حلالم کنه،درحقش بد کردم.
    به گریه افتاد.میان گریه نالید:
    ـ دارم میمیرم هوروش،دکترا جوابم کردن.
    سکوت کردم،باز هم ما برایش مهم نبودیم، فقط گفت دلناز. او زندگی پدرم..من..اهورا وحتی دلناز را هم نابود کرد.او بچگی ام را از ما گرفته بود،باعث شده بشوم ادمی که هستم.وقتی فکرش را میکنم که ما را به هرزگی اش فروخت ،دیگر زنده یا مرده اش هم برایم هیچ فرقی نمیکرد.
    عصبی غریدم:
    ـ پس چرا نمیمیری،زودتر بمیر تا شاید بعداز مردنت بتونیم بدون دغدغه زندگی کنیم.
    او زجه کنان گفت:
    + اینجور نگو هوروش،من مادرتم…..
    فوری میان حرفش پریدم وفریاد زدم:
    ـ تو مادر من نیستی،هیچ وقت نبودی…
    بغض سنگینی در گلویم لانه ساخت.
    آرام زمزمه کردم:
    -مادر من نسرینه.تو کجا بودی اون لحظه ای که وقتی از فرط مریضی تا صبح به خودم میلرزیدم ومامان نسرین پابه پای من بیدار بود! تو کجا بودی وقتی خاری به پای من یا اهورا میرفت، مامان نسرین پابه پای ما گریه میکرد.همیشه آرزوم بود که ای کاش داشتمت،آرزوم این بود که صبح ها با صدای تو برای مدرسه بیدار میشدم،از دست های تو صبحونه میخوردم.ارزو داشتم کنارم بودی وموفقیت هام رو با چشمات میدیدی وبهم افتخار میکردی،ولی الان خودم رو سرزنش میکنم که چرا با وجود مامان نسرینم بازم حسرت نداشتن تورو میخوردم.

    آهسته پاسخ داد:
    +چون من مادرتم،تو نمیتونی وجود من رو انکار کنی.
    خنده هیستریکی کردم وبا تندی جواب دادم:
    -اینقد به خودتت نگو مادر،تو فقط اومدی که عقده های چند سالت رو خالی کنی. تو، من و اهورا رو برای برآورده شدن خواسته خودتت میخواستی نه بیشتر‌.
    میدونی به خاطر اشتباه تو که یه مشت چرت و پرت به ما تحویل دادی ،چه به سر زندگی ما آوردی؟
    من شدم یه معتاد،اهورا شده یه آدم افسرده، اهورایی که یه بند صدایی خنده هاش چهار ستون خونه رو میلرزوند.
    میدونی چرا؟چون من نامرد،منه خاک بر سر بی غیرت،به خاطر توهه به اصطلاح مادر،عشقش رو به زور از دستش درآوردم،قصد کشتن برادر خودم رو کردم.اون دختر به خاطر توهه به خاطر به اصطلاح خاله ،داره تو اون خونه عذاب میکشه….

    جیغ کشید میان حرفم پرید وبا آهنگی گریان گفت:
    +هوروش بسه،من خودم دارم به اندازه کافی عذاب می کشم تو دیگه نمک رو زخمام نپاش. میخوام که منو ببخشین ،حلالم کنید….
    پوزخندی زدم:
    حیران وسرگردان طول عرض اتاق را طی میکردم؛نمی دانستم چه کاری درست است چه کاری غلط.
    مانده بودم سردوراهی،چه باید میکردم!
    به سمت پنجره قدی اتاقم،قدم برداشتم،پرده را کنار زدم ودست راست ام را روی پنجره گذاشتم وتکیه گاه پیشانی ام کردم.
    دریا هم آرام قرار نداشت.پوزخندی به حال خودم زدم،به اینجا آمده بودم که از همه آنچه که آزارم می دادنددور باشم، ولی انگار اینجا بیشتر مرا یاد بدبختی هایم می انداخت.
    باز هم صدای نحث بلند شد.عصبی به سمت تلفنم گام برداشتم،پدر بود جواب دادم:
    -سلام بابا.
    با صدایی گرفته گفت:
    +سلام پسرم،خوبی؟کجایی شرکت نبودی؟
    درجوابش گفتم:
    -شما حالتون خوبه؟اتفاقی افتاده اخه صداتون….
    غم زده پاسخ داد:
    +هوروش،اهورا رفت.
    شنیدن گفته پدر،گوشی را کمی از خودم دور کردم،گ ونفس عمیقی کشیدم؛من چه کردم!دل خیلی هارا شکستم؛اما انگار دیگر پشیمانی سودی نداشت.
    +تو کجایی هوروش؟
    به خودم آمدم وبا صدایی گرفته وآرام جواب دادم:
    -شمالم.
    هراسان گفت:
    +تو شمالی انوقت دلناز رو تنها گذاشتی؟ اصلا چرا رفتی شمال؟
    با طمانینه ودرعین حال باجدیت گفتم:
    -بله.یه کم به تنهایی احتیاج داشتم.
    با آهنگی که خوشحالی در آن موج میزد وسعی در پنهان کردن آن داشت گفت:
    +پس من میرم دلناز رو میبرم پیش پدرش،اینجور خیالمون راحت تره.
    قاطع ومحکم گفتم:
    -نه بابا،احتیاج نیست.
    پدر فریاد زد:
    -چته پسر،مگه من همه چیز رو برای تو توضیح ندادم،تو چرا داری نمک رو زخمام میپاشی.اون دختر چه گناهیی کرده که باید تاوان زندگی ما رو پس بده؟

    اصلا حوصله یکی به دو کردن با پدر را نداشتم.از یک طرف چشم های اشکی دلناز یک لحظه مرا به حال خودم رها نمی کرد.نمی خواستم خودم را در برابر پدر پشیمان نشان بدهم؛نفس عمیقی کشیدم تا لرزشی که در صدایم هست از بین برود.
    -دیگه نمیخوام چیزی در باره دلناز بشنوم.
    با تندی فریاد زد:
    +لعنت به اون غرورت که زندگیت رو به پاش باختی.
    و در آخرصدای بوق تلفن بودکه مانند ناخن کشیدن روی تخته سیاه تمام بدنم را به لرزه در می آورد و مرا بیشتر از پیش عصبی میکرد.
    یک هفته بعد.
    “دلناز”
    یک هفته ای میشد که از هوروش خبری نداشتم.اهورا هم رفت، نمی دانم باید به خاطر کدام یک از آنها ناراحت باشم،به خاطر اهورا که با دلی شکسته راهی دیار غربت شد یانگران هوروش باشم که با آن وضعیتش یک هفته است خبری از او ندارم.
    یک دل ﻏﻤﮕﯿﻦﻭ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﺭﺩ ﺑﯽ ﺩﺭﻣﺎﻥ داشتم؛دلم یک هم درد میخواست..یک غم خوار،دلم آغوش گرم بی منت پدرم را می خواست؛اما هیچ گاه دلم نیامد غصه هایم را با او تقسیم کنم.دلم برای دلناز گفتنش لک زده بود.برخواستم وبه سمت اتاقم قدم برداشتم،گوشی موبایل را از مخفیگاهش بیرون کشیدم وشماره بابا را گرفتم.
    +الو..
    به بوق سوم نرسیده صدای گرمش درگوشم پیچید.
    با آستین لباسم اشک هایم را پاک کردم وبا آهنگی لرزان گفتم:
    -با….بایی
    بابا شاد کام گفت:
    +جون دل بابایی.دلنازم تویی مهربونم
    خندیدم وگفتم:
    -اره بابا جونم.خوبی عزیز دلم!
    پدر جواب داد:
    +اره بابا خوبم.خیلی نگرانت بودم،هوروش که…
    فوری میان حرفش پریدم وگفتم:
    -نه بابا من خوبم.هوروش کاری به کارم نداره؛ اونجور که نشون میده آدم بدی نیست.
    با آهنگی دلواپس گفت:
    +بابا برات بد نشه الان داری با من حرف می زنی؟
    سرخوش خندیدم وگفتم:
    -نه جون دلم،هوروش نیست.دلم خیلی برات تنگ…..
    +دلناز خانم…ناهار آماده است.
    صدای طاهره خانم را که شنیدم،فورا با پدر خداحافظی کردم و موبایلم را در مخفیگاهش قرار دادم.
    بار دیگر صدایم کرد:
    +دلناز جان!بیداری؟
    نفس عمیقی کشیدم ودر اتاق را باز کردم.
    خشمگین از حضور بد موقع اش نگاه بدی به او انداختم و با لحنی که حرص ام در آن کاملا مشهود بودگفتم:
    -اره بیدارم فقط دستشویی بودم نتونستم جواب بدم.
    آرام زمزمه کرد:
    +نگرانتون شدم.
    چشمانم را ریز کردم وبه او نگاهی انداختم.خوب می دانستم که با دستور هوروش کارهای من را زیر ذربین گذاشته است؛اما کور خونده است،آنقدر ها هم دستپاچلفتگی نیستم.
    باید فکری به حال این زندگی می کردم؛اگر قسمت من،ماندن در کنار هوروش است پس باید دست به کار میشدم.
    اما نمی دانم از کجا باید شروع میکردم؟اصلا باید چه کار میکردم؟
    آه خدای من،باید چه کار کنم!
    همانطور که مشغول بازی کردن با غذایم بودم،فکری به ذهنم رسید؛آره نگار خوب میتوانست کمکم کند.
    لبخندی زدم و با اشتها تمام غذایم را خوردم.
    بعد ناهار به اتاقم رفتم،اول در اتاقم را قفل کردم و بعد از آن موبایلم را برداشتم وبه حمام رفتم.شیر آب را باز کردم و شماره نگار را گرفتم.
    بعد از خوردن چند بوق صدای نگار را شنیدم که با دهان پر گفت:
    +جانم
    لبخندی زدم وگفتم:
    -جانت سلامت
    ناگهان صدای سرفه کردنش بلند شد..
    با آهنگی نگران گفتم:
    -نگار جان حالت خوبه؟
    با لحنی متعجب گفت:
    +باور کنم خودتی دلناز؟
    آرام گفتم:
    -اره باور کن، خودمم.
    ناخودآگاه لبخندی برلبانم نقش بست.
    -سلام عمو جان.اره خودمم
    +دختر توکه مارو جون به لب مون کردی!
    متعجب گفتم:
    -چرا؟
    +بعد از رفتنتون ترسیدم هوروش اذیتت کنه.

    با آوردن نام هوروش،یادم آمد برای چه با عمو تماس گرفته ام.نفسی کشیدم وگفتم:
    -عمو جون من حالم خوبه.اما هوروش….

    نتوانستم ادامه حرفم را بگویم.چطور میتوانستم به صراحت بگویم پسرت معتاد است!او هم یک پدر بود وخوب می دانستم که غصه فرزند چه بر سر پدر می اورد.
    صدای عمو را شنیدم:
    +هوروش چی دلناز؟
    -عمو جون نمیدونین هوروش چه سفر کاری رفته؟
    +سفر کاری؟کجا؟
    -خب منم نمی دونم.
    با لحنی مشکوک گفت:
    +دلناز باور کنم که فقط برای این موضوع زنگ زدی؟

    می دانستم دروغگوی خوبی نیستم؛اما صلاح نمی دیدم راستش را بگوید.
    -اره عمو جون.خدمتکارش اومده اینجا پیش من که تنها نباشم.
    +نمی دونم،ولی میپرسم کجا رفته.
    -باشه
    کمی سکوت کردم، دلم میگفت از حال اهورا هم بپرسم؛اما مردد بودم. گویی زبانم به سقف دهانم چسپیده بود وقادر به گفتن حرفم نبودم. عمو سکوت طولانی م را که دید خودش انگار به حرف دلم پی برد، با صدای گرفته ای گفت:
    +اهورا میخواد بره عمو جون….
    سوالی پرسیدم:
    -میخواد بره؟کجا؟

    غم زده گفت:
    -میخواد از کشور بره،میگه میخوام برای همیشه از ایران برم.
    مکث کوتاهیی کرد وگفت
    +بچه هام یکی یکی از دستم رفتن.

    اهورا میخواست برای همیشه از اینجا برود ومن خودم را مسبب این اتفاقات میدانستم.
    اگر آن جور با اهورا صحبت نمی کردم شاید این تصمیم را نمی گرفت.دلم برای عمو گرفت.زندگی اش را به پای بچه هایش ریخته بود؛ اما آنها زندگیشان را برای یک انتقام احمقانه به باد دادند واینجا من مانده بودم که داشتم تاوان ان دو را پس می دادم.
    برای صحبت با اهورا سمج تر شدم،باید او را از رفتن منصرف میکردم.

    با لحنی قاطع گفتم:
    -عمو،ناراحت نباشید من نمی زارم اهورا بره.
    هراسان گفت:
    -نه نه عمو،تو نیاز نیست با اهورا صحبت کنی،هوروش بفهمه باز زندگی رو بهت جهنم میکنه.
    آهسته گفتم:
    -هوروش نیست عمو،من بهتون خبر میدم؛فعلا خدانگهدار.
    بعداز قطع کردن تماس، به بیرون از اتاق نگاهی انداختم؛مبادا طاهره خانم بیاید.
    بعد از مطمعن شدن،در اتاق قفل کردم.
    موبایل را روبه رویم گرفتم،شماره اش را از بر بودم؛اما تمام تنم می لرزید.
    دست لرزانم را به صفحه موبایل نزدیک کردم،ولی میان راه دست نگه داشتم؛انگار نیرویی این میان بود ومانع از انجام کار من میشد.
    با یاد آوری خواب دیشب ولحن بغض آلود عمو،چشم هایم را بستم وبسم الله گویان شماره اهورا را گرفتم.
    با هر صدای بوقی قلبم کوبنده تر میکوبید وصدایش را به وضوح میشنیدم، انگار او هم مانند من آرام قرار نداشت.مگر نگفته بودم اهورا برایم مرده است،پس دیگر این همه استرس وهیجان برای چیست؟
    حال یک زندانی را داشتم که فردا موعد اعدامش بود.
    دستم را روی قلبم گذاشتم وزمزمه وار گفتم:
    -آرامش باش قلب من.
    +بله
    صدای بم خسته اش درگوشم پیچید،باورم نمیشد که این صدای اهورا باشد.سکوت بدی بینمان حکم فرما بود وفقط صدای نفس هایم بود که ریتم این سکوت را بهم میزد.
    نتوانستم حرفی بزنم،خواستم تماس را قطع کنم که اهورا با آهنگی محزون وآزرده گفت:
    -دلناز توهستی!

    بغض سنگینی درگلویم نشسته بود واجازه حرف زدن را به من نمی داد.
    ملتمس گفت:
    +دلنازحرف بزن،چرا چیزی نمیگی؟
    نفس عمیقی کشیدم تا این بغض لعنتی که مانند کنه ای که در بیغ گلویم چسپیده بود،قورتش بده م.
    با صدای گرفته ای گفتم:
    -اهورا
    با صدای که سعی در پنهان کردن اشتیاق خود داشتگفت:
    -جا…..بله.

    شاید اینجاباید دلم میگرفت و اشکایم سرازیر می شد؛اما خوشحال شدم؛خوشحال از اینکه او هم مانند من، میخواهد همه چیز را به دست باد فراموشی می سپارد.
    آهسته گفتم:
    -منو ببخش اهورا..من نباید اونجوری با تو صحبت میکردم…..
    میان حرفم پرید وگفت:
    -نه! حرفای تو کاملا درست بود.
    ما خواستیم ونشد.تا دیروز عاشق بودیم؛اما امروز باید جدا شیم،نمیخوایم اما مجبوریم!
    ما قسمت هم نبودیم دلناز.من از اینجا میرم،میرم تا بتونم عشقت رو،از ذهنم..قلبم وزندگیم پاک کنم.
    من و هوروش داریم تاوان کاری که سر تو آوردیم رو پس میدیم؛اما اون به کمک یکی مثل تو احتیاج داره.
    شاید بگی دیوانه شدم،ولی میخوام کنار هوروش باشی واز منجلابی که برای خودش درست کرده بیرون بکشیش.
    گریه کنان گفتم:
    -اهورا،می خوایی کجا بری.من..عمو..هوروش به بودن تو نیاز داریم،اگه تو بری من خودم رو نمی بخشم.
    با آهنگی غمگین گفت:
    -نخواه ازم دلناز،نمیتونم اینجا بمونم وشاهد سختی کشیدن های تو باشم.درسته عاشقتم وداداشم به نامردی تو رو ازم گرفت؛ اما نمی تونم هر روز تو چشماش نگاه کنم ویادم بیاد عشقم،زن داداشمه….
    به این جایی حرفش که رسید گریه امانش را برید.
    میانه گریه گفت:
    -سخته دلناز..گناهه.
    وتلفن را قطع کرد.
    به سمت کیف م رفتم ونامه ای که صبح از نگهبان ساختمان گرفته بودم را باز کردم.
    [سلام بر داداش اخموی خودم،گفتم زشته بدون خداحافظی برم.
    داداشی تصمیم گرفتم برم بع یه سفر طولانی،میدونم دلت برام تنگ میشه واگه پیشم بودی پشیمونم میکردی از رفتن؛ اما من باید برم،برم خودم رو بسازم،نمیخوام اینجا بمونم وبشم یه نامرد بیغیرت که به زن داداشش چشم داره.
    نمی گم عاشق دلناز نیستم،چرا هستم اما میخوام برم تا عشقش رو فراموش کنم، میخوام که دلناز بشه ابجیم.
    اونروز دلنازگفت میخوام کنار شوهرم بمونم. گفت شوهرش،یعنی تو رو همه جوره قبول کرده ومن براش مردم.
    خوب یا بد، دلناز هیچ وقت عاشق من نبود،شاید یه وابستگی ساده بود ومن براش خوشحالم که کنار توهه،میتونی خوشبختش کنی.
    داداشم سرت رو درد نمیارم میدونم الان میگی یه سر گیر اورده وداره همینجور حرف میزنه.
    برات بهترین هارو آرزو میکنم، امید وارم دفعه بعد که ببینمتون سرشاراز عشق یکدیگر باشید.
    برادرکوچک تو اهورا.]
    او که انگار توپش پر بود جیغی کشید.
    حالش را خوب میفهمیدم؛الان تا می تواست به من بد وبیراه میگفت.
    پیش دستی کردم وگفتم:
    -نگار بخدا اگر بخوایی فوش بدی قطع میکنم.خوب گوش کن چی میگم به کمکت احتیاج دارم باید کمکم کنی.
    صدایی نیامد،نگاهی به صفحه گوشی انداختم؛خیال کردم تماس قطع شده است.
    خنده تلخی کردم و تمام اتفاقات را به طور خلاقه برایش تعریف کردم.
    صحبت هایم که تمام شد گفتم:
    -نگار هستی؟
    با لحنی که بغضش در آن کاملا مشهود بود گفت:
    +الهی من دور دلت درد کشیده ات بگردم.تو چه کشیدی؟
    قطره اشک سمجی که در گوشه چشمم جا خوش کرده بود از روی گونه هام سر خورد.
    با آهنگی گریان گفتم:
    -نگار فقط تو میتونی کمکم کنی؟
    جواب داد:
    +چه کمکی خواهری؟من جونمو برات میدم.
    چشم های اشکی ام را پاک کردم ونفس عمیقی کشید گفتم:
    -یادم میاد گفتی دختر خاله ات روانشناس ومشاوره است انگار.میخوام که اگر میتونه کمکم کنه بتونم هوروش رو سر عقل بیارم.
    با لحنی متعجب ودر عین حال خشمگین گفت:
    +چی؟ اون نسناس اون این همه بلا به سر تو اون اهورای بدبخت اورده بازم میخوای باهاش زندگی کنی؟
    حال روحی خوبی نداشتم وحالا نگار داشت نمک روی زخم هایم می پاشید.
    بی حوصله گفتم:
    -ببین نگار تو نمی خواد به من بگی چکار کنم!من فعلا حال روحی مساعدی ندارم ونیازی هم به دلسوزی هیچ کس ندارم. فقط ازت یه درخواست داشتم؛اگر میتونی انجام بدی که هیچ اگرم سختته قطع کنم.
    از پشت تلفن جیغی کشید وگفت:
    +خیلی کله شقی،من امشب همه چیز رو به دختر خالم میگم.شب زنگ بزن باهاش صحبت کن.

    صحبت کردنمان خیلی طولانی شده بود وترجیح دادم قطع کنم. بعد از خداحافظی با نگار دوشی گرفتم وآرام در بسترم به خواب رفتم.

    حول وهوش ساعت ده شب بود و من همچنان به انتظار خوابیدن طاهره خانم نشسته بودم.
    تا نزدیکی های ساعت دوازده خودم را سرگرم کردم ووقتی از خواب بودن او اطمینان پیدا کردم با نگار تماس گرفتم که بعد از خوردن دو بوق صدایش در گوشم پیچید:
    +خودتی؟
    با آهنگی گریان گفتم:
    -نگار کمکم کن اینا دارن منو میکشن.
    از پشت خط شروع به جیغ زدن کرد؛اگر جلویش را نمی گرفتم تا خود صبح جیغ میکشید.
    -نگار،نگار من حالم خوبه داشتم باهات شوخی میکردم.
    کمی سکوت کرد وبعد با لحنی کاملاً جدی گفت:
    +اصلا شوخی خوبی نبود؛گوشی رو میدم رضوان.
    راست میگفت کار درستی انجام ندادم، پشیمان از کارم، آرام زمزمه کردم:
    -نگار؟
    با حالتی بچگانه گفت:
    +باهات قهرم.
    همیشه از این رفتارهایش متنفر بودم؛با انزجار گفتم:
    -اهه توهم.گوشی رو بده دخترخاله ات.
    و صدای لطیف وخانمانه رضوان خانم در گوشم پیچید.
    خیلی محترمانه با او سلام کردم واو هم با خوشرویی جوابم را داد.
    -باید نگار داستان زندگی من رو براتون توضیح داده باشه؟
    با لحنی مهربان گفت:
    +آره عزیزم. میدونی وقتی شنیدم به جایی اینکه ناراحت بشم یا تاسف بخورم،تحسینت کردم که با این سن کم ات،مقاوم ومحکم جلوی مشکلاتت ایستادی وقصد کمک کردن به شخصی رو داری که یه جورایی زندگیت رو از هم پاشیده.
    در دل پوزخندی از این فکرش زدم وبا آهنگی غمگین گفتم:
    -کسی که از دل کسی خبر نداره،منم مجبورم وگرنه دلم داره از غم وغصه میپاشه .
    بدون کوچکترین ترحمی گفت:
    +هیچ کس بدون مشکل نیست ، من هم تا جایی که میتونم کمکت میکنم عزیز دلم.
    لبخندی زدم وگفتم:
    -ممنون ازتون.
    بدون وفقه وبا جدیتی که درکلامش بودگفت:
    +ببین جانم، اول از اهورا شروع میکنم؛از چیزایی که شنیدم اینطور برداشت کردم که شما از رفتن اهورا عذاب وجدان دارید وخودتون رو مقصر میدونید.
    بهتر بگم که عذاب وجدان شما کاملا بیهوده است،چون ایشون خودشون خواستن برن؛کار عاقلانه رو اهورا انجام داده ودرمورد حسی که بینتون بوده هم باید بگم که حس شما نسب به اهورا یه حس کاذب بوده که به زودی از بین میره؛ اما اینم بدون که ادم رو به ورطه نابودی روحی میکشونه، مثال همین عذاب وجدانی که دارید با این هم مشکلات، عذاب وجدانتون هم شده غوز بالا غوز و زندگیتون رو تباه میکنه.پس گذشته ای که رو که داشتی بزار کنار،چون خودتت هم میدونی که دیگه به اون گذشته بر نمی گردی وباید سعی کنی زمان حالت رو به آینده ای درخشان تبدیل کنی،پس به هدفی که داری فکر کن وتلاش کن براش واما درمورد هوروش،تو میخوای با استفاده از عشق اون رو ازمواد مخدر دورش کنی و این بهترین راه حله؛اما چطوری هوروش سنگ دل رو عاشق خودتت کنی باید اول روی ویژگی ها وخصوصیات اخلاقی خودتت کار کنی.
    سوالی گفتم:
    -مثلا چه خصوصیاتی؟
    با همان خونسردی که در لحنش بود گفت:
    +اعتماد به نفست رو ببربالا،به ظاهر بیرونی خودتت برس.آشنایی با زبان بدنش،میتونی احساسات و افکارش رو به خوبی درک کنی و بهترین واکنش رو برای پاسخ به او انتخاب کنی.اینطور هوروش احساس میکنه تو به خوبی درکش کردی.اکثر مردان عاشقی کسی میشن که ارامش دارن وخوش رو هستند.
    ببین دلناز جان این رو از من به عنوان یک خواهر یا دوست بشنو،همه مردا مثل بچه ان،تو به غیر این چیزهایی که بهت گفتم به این چیزایی هم که میگم حتما عمل کن.
    -چی؟
    +براش غذاهای خوشمزه بپز،بشین کنارش براش میوه پوست بکن،براش چایی ببر،وقتی از سرکار میاد برو به پیشوازش وکتش رو ازش بگیر
    پوزخندی زدم وگفتم:
    -رضوان خانم من میگم هوروش نمیخواد سر به تن من باشه اونوقت شما میگید برم کتش رو ازش بگیرم یا کنارش بشینم میوه براش پوست بکنم؟
    +آره جانم،شاید اوایل تندی وبد خلقی کنه؛اما بعدش اگر یک روز براش این کارا رو انجام ندادی انگار یه چیز رو گم کرده.
    آهی از سر حسرت کشیدم وگفتم:
    -خداکنه همینطور که شما میگید بشه،ببخشید مزاحمتون شدم، خیلی ممنونم که کمکم کردید،شبتون خوش
    با آهنگی مهربان گفت:
    -خواهش میکنم وظیفمه، امیدوارم موفق بشی.خدانگهدار.
    بعد از صحبت کردن با رضوان خانم،انگار کوهی از دوشم برداشته شده بود وسبک تر شده بودم.
    میدانم نزدیک شدن به هوروش مشکل است ومساوی با خورد شدن غرورم هست؛اما باید بتوانم.هوروش حالا همسر من است ومن باید برای نجات خودم واین زندگی تلاش کنم.

    بعد از خوردن صبحانه، روی یکی از راحتی ها لم دادم و خودم را مشغول خواندن یکی از کتاب های علمی ام کردم.
    هیچ خبری از هوروش نبود.روز ها برایم تکراری وکسل کننده شده بود،به غیر از آن روزی که به خانه عمو رفتم، تقریبا یکماهی میشدکه دیگربیرون از خانه را ندیده بودم. آنقدر بی حوصله شده بودم که به غیر از خواب،نمی توانستم کاری دیگر انجام بده ام.
    لحظه شماری میگردم هر چه زودتر هوروش برگردد،دلم تشنه شور وهیجان شده بود،با تصمیمی که برایش داشتم،دل خشیکده م را ابیاری میکردم.
    شاید نزدیک شدن به او باعث بشود همه چیز به حالت عادی اش برگردد.با هزار ویک مکافات روز را به شب وشب را به روزمیرساندم؛اما باز همان آش بود و همان کاسه.
    +دلناز جان دخترم بیا ناهار.
    با صدای طاهره خانم،نگاهی به او که درچهارچوب اشپزخانه ایستاده بود انداختم وبا بی میلی گفتم:
    -نمیخورم.
    و با کرختی از جایم برخواستم وبه اتاقم رفتم.گوشی ام را برداشتم وشماره بابا را را گرفت؛اما با صدای خانمی که میگفت “دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد”متعجب نگاهی به صفحه موبایلم انداختم.چشمانم را ریز کرد وزیر لب زمزنه کردم:
    – بابا هیچ وقت موبایلش رو خاموش نمی کرد.
    واماخودم را اینطور مجاب کردم که*حتما شارژ موبایلش تمام شده است.
    یک بار دیگر شماره ش را گرفتم،اه باز هم خاموش بود.
    دلم به فکر فرو رفت،فوری شماره عمو را گرفتم که بعد از خوردن چند بوق طولانی جواب داد:
    +جانم دختر عزیزم.
    لبخندی از این محبتش زدم وگفتم:
    -سلام عمو جون خوبید؟خاله خوبه؟
    با لحنی مهربان گفت:
    +آره عمو جون صدات رو که می شنوم عالی میشم.
    با آهنگی نگران سوالم را بر زبان آوردم:
    -عمو هر چی به بابا زنگ می زنم گوشیش خاموشه،خبری ازش دارید؟
    با حالتی مشکوک،مِن مِن کنان گفت:
    +عه.. اره رفته بسطام پیش عمه ات.
    -پس چرا گوشیش خاموشه؟
    جواب داد:
    +نمی دونم،حالا تو نگران نباش عمو ،من خودم پیگرش میشم بهت خبر میدم.
    با آهنگی که کلافکی ام کاملا مشهود بود گفتم:
    -باشه.پس فعلا خدانگهدار.
    مانند مرغ پر کنده از این طرف اتاق به آن طرف اتاق می رفتم؛دلم بد جور گواه بد می داد.
    کلافه وسرگردان در خیالم میدویدم وبرای خودم خیال بافی میکردم،خیال بافی که باعث عذاب روح روانم میشد.
    به کنار پنچره اتاقم رفتم، خیابان در سکوت مطلق بود.آفتاب گرم وسوزان تابستان، با بی رحمی تمام حرارت سوزنده خود را بر زمین می تابید.
    ***
    با صدای که از سالن امد، پلک هایم را از هم گشودم.از تاریک بودن اتاق متوجه شدم که شب شده است.برق اتاق را روشن کردم وبه ساعت نگاهی انداختم،ساعت دو نیمه شب را نشان میداد.
    در اتاق را آرام باز کردم وراه رو‌میان اتاق ها گذشتم. برق آشپز خانه روشن بود وشخصی که از ظاهرش مشخص بود یک مرد است سرش را در یخچال برده بود وداشت زیر لب با خود چیزی میگفت.
    ترسیده کریستالی که روی میز بود را برداشتم وبا ترس به آشپز خانه نزدیک شدم و با لکنت که حاکی از ترسم بود گفتم:
    -ت… و تو کی…یییی هس…تی؟
    سرش را از یخچال بیرون آورد؛با دیدن هوروش وحضور غیر منتظره اش آن هم این وقت شب متعجب نگاهش کردم وگفتم:
    -شما هستین؟
    پوزخند صدا داری زد وگفت:
    +دیگه دارم کم کم به عقل نداشته ات هم شک میکنم،اخه غیر از من کسی دیگه هم اینجا هست.
    عصبی از کلامش خواستم جوابش را بدهم؛اما سعی کردم با کشیدن نفس عمیقی،آرامش خودم را حفظ کنم.باید از همین حالا شروع میکردم؛ لبخندی به چهره عبوس اش پاشیدم وگفتم:
    -به هر حال خوش اومدی به خونه؛اگر گرسنه ای میخوای یه چیزی برات درست کنم!
    ابروهایش بالا پرید واز لحن صمیمانه ام جا خورد .
    آرام تر از قبل گفت:
    +نه نیاز نیست.من میرم بخوابم.
    خیلی آرام زمزمه کردم:
    -شبت بخیر عزیزم،خوب بخوابی.
    پایش را از آشپز خانه بیرون نگذاشته بود،ایستاد.سنگینی نگاهش را خوب احساس میکردم.آماده شنیدن صدای پوزخندش بودم؛اما در کمال تعجب بدون کلامی آشپز خانه را ترک کرد.
    تا خود صبح خواب به چشم هایم نیامد.کاری را شروع کرده بودم که خودم به درست بودنش شک داشتم؛اما باید تا ته این راه میرفتم. بادا باد، دیگر بدبخت از این که نمی شدم.
    نگاهی به ساعت اتاقم انداختم،عقرب ها هفت صبح را نشان میداد*توکل بر خدایی* زیر لب زمزمه کردم واز اتاق خارج شدم.
    یک راست به سمت آشپز خانه قدم براشتم ورو به طاهره خانم گفتم:
    -طاهره خانم خودم صبحانه رو آماده میکنم.
    درحالی که مشغول تمیز کاری بود گفت:
    +نه عزیزم،تو بروبخواب.
    بی حوصله گفتم:
    -لطفا اگه میشه امروز اشپزخونه م رو به خودم تحویل بده.
    + آخه!
    تاکیدی گفتم:
    -لطفا..
    بالاجبار آشپز خانه را ترک کرد.لبخندی زدم و زیر کتری چایی را روشن کردم.
    بلاخره بعد از یکساعت،از خستگی قش قوسی به بدنم دادم ونگاهی به میز رنگ وارنگ صبحانه انداختم.نفس عمیقی کشیدم وبا ولع بوی قرمه سبزی که روی اجاق در حال پختن بود را به ریه هایم رساندم.
    +سلام آقا،صبح بخیر،رسیدن بخیر.
    باصدای طاهر خانم تمام حواسم را جمع کردم وبه در آشپزخانه خیره شدم.
    +ممنون طاهره خانم
    صدای هوروش را که شنیدم ناخوداگاه تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد،نفس عمیقی کشیدم تا بتوانم به خودم مسلط بشوم.بلاخره قامت بلندش در چهار چوب در نمایان شد،لبخندی زدم وبا آهنگی گرم گفتم:
    -سلام عزیزم،صبحت بخیر.
    به میز صبحانه اشاره ای کردم وادامه دادم:
    -دیشب فهمیدم گرسنه ای، امروز برات جبرانش کردم،بیا بشین.
    در تمام وقتی که صحبت میکردم نگاهم را به میز دوخته بودم.توان آن را نداشتم که به چشمانش زل بزنم،نگاهش آدم را خورد می کرد.در نگاهش چیزی بود بدتر از صد فوش.
    با صدای کشیدن صندلی،نفس عمیقی کشیدم وخودم هم بعد از نشستن،شروع به لقمه گرفتن کردم.
    بعد از چند دقیقه،با عجله از سر میز برخواست؛هم زمان با اومنم برخواستم وگفتم:
    -میری سرکار؟
    جدی گفت:
    +باید بهت جواب بدم!
    بدون آنکه ذره ای ناراحت بشوم با اشتیاق گفتم:
    -اخه امروز برات قورمه سبزی پختم،گفتم میری سرکار برای ناهار برگرد.
    بدون آنکه جوابی بدهد،آشپزخانه را ترک کرد؛فورا من هم از آشپزخانه خارج شدم.
    به طرف کتش رفتم،دست دراز کرد که از روی مبل بردارمش و به دستش بدهم که او عصبی چنگی به کتش زد واز حصار دستانم بیرون کشید.
    بی توجه به این کارش لبخندی زدم و با آهنگی گرم گفتم:
    -مواظب خودت باش.
    خنثی نگاهی به من انداخت ودر آخر پوزخنددلخراشی روی لب هایش نقش بست واز خانه بیرون زد.

    ناخودآگاه گوله اشکی در چشم هایم حلقه زد.من پی همه چیز را به خود مالیده م،این روز ها را دیده بودم؛اما مجبور بودم به نقش بازی کردن درمقابل کسی شایدازش نفرت داشتم.کسی که با ندانم کاری هایش زندگی چند نفر را نابود کرد؛اما من حالا میخواستم به کسی که زندگی را از من گرفته بود،زندگی تازه ای بخشم.
    با صدای به هم خوردن چیزی از عالم خیالم خارج شدم وبه سمت صدا برگشتم؛طاهره خانم داشت ظرف ها را میشست.
    از جایم برخواستم وبه غذایم نگاهی انداختم،باورم نمی شد برای اولین بار قورمه سبزی ام خوب شده باشد.لبخندی از خوشحالی زدم وبه ساعت نگاهی انداختم،ساعت دوازده ظهر بود.فوراً به اتاقم رفتم ودوشی گرفتم وهمانطور که رضوان خانم گفته بود لباس شیکی که به چشم بیاید به تن کردم وموهایم را شانه کشیده م را روی شانه هایم رهایشان کردم.دست دراز کردم وسری ام را بردارم؛ اما میان راه پشیمان شده دست پس کشیدم.
    نگاه کاملی به خود در آیینه انداختم لبخندی از سر رضایت روی لب هایم نشاندم واز اتاق خارج شدم.

    “هوروش”

    سرم از درد درحال منفجرشده بود.خودکارم را روی میز پرت کردم وبا دست هایم شقیقه هایم را ماساژ دادم.
    همان لحظه مازیار بدون آنکه در بزند وارد اتاق شد، با آهنگی خشمگین گفتم:
    -مگه اینجا طویله است که سرت رو میدازی بدون اجازه وارد میشی؟
    ناباور گفت:
    +هوروش حالت خوبه؟من هیچ وقت در نمی زدم که!
    لحظه ای سکوت کردم،دغدغه های فکری ام زیاد بود.زندگی نابسامانم درهوا بود وکار های زیادی که در شرکت داشتم باعث میشد نتوانم تصمیمی درست ومعقولانه بگیرم.با گذاشتن دست های مازیار بر روی شانه ام نگاهی به او انداختم.
    +چته پسر،چرا حرف نمی زنی؟ناسلامتی من رفیقتم حرف بزن خودتت رو خالی کن.
    آنقدر غد و مغرور بودم که نمیخواستم جلوی تنها رفیقم حرف دلم را بگویم،بگویم که از این زندگی زده شده ام..خسته شده ام از دست خودم که اطرافیانم فقط مرا برای پول ام میخواهند وخانوادم که حتی رویم نمی شد در چشمانشان نگاه کنم.
    ایستادم ومشغول جمع کردن وسایل های روی میزم شدم و روبه مازیار گفتم:
    -حالم خوبه،فقط یه کم کارای شرکت خسته ام کرده.
    پوزخندی زد:
    +امان از این غرورت که داره نابودتت میکنه،ولی باشه دوست نداری نگو.
    درمورد کارای شرکت خیالت راحت من هستم.
    لب باز کردم جواب مازیار را بدهم که موبایلم به صدا در آمد.
    مادامی که موبایلم را از جیب کتم بیرون میکشیدم*مرسی*زیر بی گفتم. با دیدن اسم پدرم فوری اتصال را لمس کردم:
    -سلام بابا
    بابا با آهنگی غمگین گفت:
    +سلام پسرم،حالت خوبه؟
    -خوبم ممنون.باباچیزی شده؟چرا صداتون گرفته است؟
    +بابای دلناز بیمارستان بستریه،حالشه خیلی بده.
    حیرت زده گفتم:
    -بابای دلناز؟اون که حالش خوب بود.
    با لحنی گرفته گفت:
    +سکته قلبی کرده،چند روز بیمارستانه.
    ناخودآگاه زیر لب زمزمه کردم:
    -وای دلناز…
    میان حرف ام پرید وگفت:
    +ببین هوروش، به هیچ عنوان نباید چیزی بفهمه.
    بلافاصله گفتم:
    -چرا؟
    پدر خیلی محکم وجدی گفت:
    +چون پدرش اینطور خواسته.باید قطع کنم هوروش،خداحافظ.
    بعد از قطع کردن تماس،تلفن را روی میز پرتاب کرد و ایستاده دستانم را روی میز قرار دادم.
    آرام زیر لب زمزمه کردم:
    -بدبختی پشت بدبختی.
    مازیار نگران پرسید:
    +هوروش، کی حالش بد شده؟

    صدای مازیار را شنیدم؛اما فکر کردن به بدبختی هایم آنقدر زیاد بود که اجازه جواب دادن به او را به من نمی داد. یاد دلناز وچشمان اشک آلودش افتادم،بار ها وبارها از خدا میخواستم که ای کاش راه جبرانی بود؛ اما حیف که هیچ دری برای جبران باز نبود. آه،میدانم اگر باز هم راهی وجود داشت باز هم این غرور لعنتی ام مانع از انجام کارم میشد.
    باید به خانه بروم،باید هرچه سریع تر کاری را که قبلا باید انجامش میدادم را حالا انجام بدهم،آن دختر باید برگردد به زندگی اولش،بایدبرادرم اهورا برگردد.
    می بایست همه چیز را به روز اولش برگردانم انگار که آب از آب تکان نخورده است وبعد از آن هم خودم را یک جا گم وگور کنم.

    از شرکت بیرون زدم وبدون معطلی راه آپارتمانم راپیش گرفتم.در تصمیم م مصمم بودم،دیگر نمیخواستم دربرابر غرور کذایی م‌آدمی ضعیف باشم.هرکس مرا میدید لعنتی بر غرورم میفرستاد،غافل از آنکه روزگارسیاه م مرا به اینجا رسانده واین هوروش را از من ساخته بود.
    ماشین را در پارگینک پارک کردم وبدون معطلی از پیاده شدم.به انتظار آسانسور نایستادم وپله ها را دوتا یکی بالا رفتم،حتی یک لحظه هم دلم نمیخواست آرام در جایی قرار بگیرم.
    کلید را بر در بسته انداختم ونفس زنان وارد خانه شدم. قدم اول را درخانه گذاشته نگذاشته با دلنازی روبرو شدم که از زمین تا آسمان فرق کرده بود.با ابروهایی بالا پریده نگاهی به سرتا پایش انداختم.با دیدن ظاهر شیک و سیمای زیبا وبچگانه اش که حتی زیر آن ارایش ملایمش معصومیتش بیداد میکرد،سیبک گلویم را پایین فرستادم.نگاهم قفل دو تیله سبزینه ش شد،چشمانش عجیب ویرانگر بود.
    همه آن چیزی را که تا آن لحظه در ذهنم رشته بودم پنبه شد. زبانم در دهانم نمیچرخید،دیگر از آن تصمیم مصمم خبری نبود،نمیدانم واقعا شاید ضیعف بودنم هم از ذات م سرچشمه میگرفت نه از غرور مردانه م.
    به سختی چشمانم را بستم تا بتوانم نگاهم را مهار کنم.برگشتم ودرحالی که پشتم به او بود از سر کلافکی دستی بر صورتم کشیدم وخواستم خانه را ترک کنم که دلناز با لوندی که در صدایش بود گفت:
    -هوروش!
    ایستادم،چیزی نگذشت که یکی از دستانش بر شانه ام قرار گرفت وبا آهنگی دلواپس گفت:
    -حالت خوبه هوروش جان؟
    صدای کوبنده قلبم را به وضوح میشنیدم. عصبی بودم، حتی به قولی که به خودم هم داده بودم نتوانستم عمل کنم.نگاه پراز خشمم را به او دوختم وبا دو دستانم به عقب هلش دادم وفریاد زدم:
    +به من دست نزن.
    چشم غره ای رفتم واز کنارش گذشتم وبه اتاقم رفتم. خودم را در حمام انداختم وآب سرد را باز کردم.با همان لباس های تنم به زیر دوش اب سرد رفتم،بدنم کوره آتش بود.نگاهی به خودم در آیینه انداختم.
    -خدایا من چرا اینقد سست اراده شدم؟چرا باید با دیدن یه دختر اینقد عصبانی بشم،چرا باید آهنگ صدش قلبم را به لرزه در بیاورد.
    مانند دیوانه ها با خودم حرف میزدم و همه این ها سوالاتی بود که جوابی برایشان نداشتم.
    *دلناز*
    حال پریشان هوروش را که دیدم، نگرانش شده به سمتش رفتم.یکی از دستانم رابر شانه انش گذاشتم وبا نگرانی گفتم:
    -هوروش جان حالت خوبه؟
    برگشت، چشمانش از عصبانیت کاسه خون بود.خواستم چیزی بگویم که مرا به شدتت به عقب هل داد و فریاد زد:
    -به من دست نزن.
    وبا قدم هایی بلند به اتاقش رفت.چشمانم را محکم بر روی هم فشردم تا اشکی که در گوشه چشمم جا خوش کرده بود نریزد.
    نفس عمیقی کشیدم وبه سمت آشپز خانه رفتم.زیر نگاه های طاهر خانم،لیوان آب پرتقالی را که از قبل آماده کرده بودم از یخچال بیرون کشیدم وبه سمت اتاقش قدم برداشتم.
    پشت در ایستادم، نفس عمیقی کشیدم وبا دوضربه کوچک به در،دستیگره را پایین کشیدم و وارد شدم.هوروش با حوله تن پوش روی تختش نشسته ودستانش را قاب صورتش کرده بود.
    -هوروش جان!
    باشنیدن صدایم فورا سرش را بلند کرد.نگاهش بین من واب پرتقال در گردش بود.
    لبخند دندان نمایی زدم ودرحالی که به سمت میز کارش میرفتم، گفتم:
    -ناهار آماده اس، آب میوه ات رو که خوردی بیا اشپزخونه.
    در تمام مدتی که حرف میزدم سنگینی نگاهش را احساس میکردم؛اما جرعت بلند کردن نگاهم را نداشتم؛ همین که فریاد نزده بود که چرا بدون اجازه وارد اتاقم شده ای جایی شکرش باقی بود.
    به سمت در اتاق رفتم،قبل از خارج شدن ایستاد م وبه رویش برگشتم وبا لحنی پراز محبت گفتم:
    -زودتر لباست رو تنت کن،خدایی نکرده سرما میخوری.
    لبخندی برچهره متعجبش پاشیدم واز اتاق خارج شدم.پشت درایستادم، تمام بدنم از ترس واسترس میلرزید انگار پا در خانه یک شیر زخمی وگرسنه گذاشته بودم….

    مشغول چیدن میز ناهار بودم که با صدای قدم های محکم هوروش،لبخند محوی بر روی لب هایم نشست.
    زیر لب زمزمه وار گفتم:
    -اینم از این مرحله.
    کفگیر را برداشتم ومادامی که میخواستم برنج را بکشم،طاهره خانم کنارم ایستاد وگفت
    +عزیزم شما‌‌برو بشین،خودم میکشم.
    -ممنون،خودم میشکم
    مصر تر از قبل گفت:
    +نه دخترم تو خسته ای.
    با لحنی که سعی در پنهان کردن خشمم داشتم گفتم:
    -طاهره خانم جونم! دوست دارم خودم برای شوهرم ناهار رو آماده کنم.شما بفرمایین به بقیه کارها برسید لطفا.
    بلاجبار “خیلی خبی” زیر لب گفت واز آشپز خانه خارج شد.در تمام ان مدتت سنگینی نگاه هوروش تمرکزم را به هم ریخته بود واز دستان لرزانم کاملا مشهود بود.
    لبخند عمیقی زدم و حینی که ظرف قورمه سبزی را روی میز میگذاشتم خوش رو گفتم:
    -بفرمایین اینم از قورمه سبزی.فقط زودی بخور تا از دهن نیوفتاد.
    خودم نیز پشت میز نشستم واز هرچیزی که روی میز گذاشته بودم برایش کشیدم.
    در سکوت مشغول خوردن ناهارمان بودیم.سر بلند کردم وگفتم:
    -هوروش جان من خودم به کارهای خونه میرسم.توهم که دیگه خونه ای. لطفا اگه میشه به طاهره خانم بگو دیگه نیاد.
    در سکوت فقط شنونده بود.
    -چطوره؟خوشمزه اس؟
    وبازهم جوابم سکوت ویک نگاه سرد بود.
    چشمانم را لحظه ای روی هم فشردم تا در مقابل رفتار های سردش آرام باشم.
    -حالت خوبه!
    باز هم پاسخی نداد.در آخر طاقتم طاق شد وقاشق چنگالی را که در دست داشتم به شدت در بشقاب انداختم؛اما باز هم نگاه سردی به سویم انداخت وبدون حرفی از جایش برخواست.
    دوقدم بر نداشته بود که با صدای لرزان واعتراض آمیز مانع از رفتنش شدم.
    -وایسا! چرا جوابم رو نمیدی؟ اصلا منو میبینی؟
    نیم نگاهی‌به من انداخت وپوزخندی گوشه لبش نقش بست.برگشت و دو دست هایش را بر روی میز گذاشت وبا آهنگی کنایه آمیز گفت:
    +در حدی نیستی که بخوام ببینمت.
    با چشمانی پر از خشم به اوخیره شدم وبا آهنگی گستاخانه گفتم:
    -یادت نره که من زنت هستم،اون اسم تو شناسنامه رو هیچ وقت نمیتونی انکارش کنی.
    با چشمانی حجم گرفته زمزمه وار گفت:
    +اسم تو‌شناسنامه!
    برخواستم وبا تندی گفتم:
    -اره اسم توی شناسنامه ات.
    خنده بلند ‌هستیریکی کرد وبا آهنگی خشمگین فریاد زد:
    +با این کارات میخوای به کجا برسی؟
    مسکوت خیره اش شدم که ادامه داد:
    +مگه من همونی نیستم که ازش نفرت داری؟مگه من همونی نیستم که تورو از عشقت جدا کرد؟ پس این کارات دیگه چه صیغه ای؟
    باز هم سکوت اختیار کردم،در کل حرفی برای گفتن نداشتم. کاملا˝ به اشتباه خود واقف بودم،خیلی تند رفته بودم.من میخواستم آرام آرام به او نزدیک شوم؛اما انگار همه چیز را خراب کرده بودم.
    آهسته زیر لب زمزمه کردم:
    -بین من واهورا هیچ عشقی وجود نداشته،شاید یک دوست داشتن ساده بوده.
    نیشخندی زد وگفت:
    +اما اهورا که اینطور فکر نمیکنه!
    به این فکر کردم که او خوب توانسته بود دست روی نقطه ضعف م بگذارد؛اما به خود اینطور تلقین کردم که اهورا برایم تمام شده است.
    در جوابش لبخندی زدم:
    -توکه باید برادرت رو بهتر از من بشناسی!
    با چشمانی ریز شده گفت:
    +منظور؟
    در حالی که از پشت میز به کنار میرفتم گفتم:
    -اهورا هیچ وقت در حق برادرش خیانت نمیکنه.
    با گفتن این حرفم،از کنارش گذشتم واز اشپز خانه خارج شدم.

    چه امتیازی میدید به این پست

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    از مجموع ۲۵ رای
    • اشتراک گذاری
    این رمان چاپ خواهد شد و دیگر روی این صفحه بارگذاری نخواهد شد. برای خواندن ادامه رمان از طریغ بخش تماس با ما با ما در ارتباط باشید .
    • برچسب ها:
    • 1994 روز پيش
    • ارزو توكلي
    • 32,851 بار بازدید
    • 40 نظر
    لینک کوتاه مطلب:
    نظرات
    • آتوسا رازانی
      19 آبان 1397 | 23:46

      👌👌

    • nahali
      20 آبان 1397 | 16:58

      منتظرم ببینم این رمان چطوریه رمان قبلی که عالی بود

    • فرزانه
      28 آبان 1397 | 12:03

      سلام رمانتون خیلی خوبه فقط چرا همش نیست

      • سجاد رشیدی
        28 آبان 1397 | 18:27

        سلام شرمنده به جای نویسنده پاسخ میدم دوست عزیز این رمان آنلاین هست شما صبر بفرمایید که میان مینویسن

    • میلاد شهریاری
      30 آبان 1397 | 16:40

      رمان عالییی بود حیف کامل نبود حرف نداشت نویسنده👏.

      • سجاد رشیدی
        30 آبان 1397 | 17:28

        سلام آقا میلاد . خوبید رمان آنلاین هست اگه دقت کنید صبر کنید ادامه داره با دقت رمان رو بخونید

      • آرزو توکلی
        30 آبان 1397 | 17:51

        ممنون اقا میلاد…واقعا باعث خوشحالیه….همونطور که به عرضتون رسوندن این رمان انلاینه وساعت ۷ الی ۸ شب ادامشو میزارم

        • Reystb
          22 خرداد 1398 | 04:57

          خیلی رمانتون قشنگه
          فقد ی سوال پارت گذاریتون چطوریه؟

    • آتوسا رازانی
      19 آذر 1397 | 22:24

      عالی

    • سجاد رشیدی
      10 دی 1397 | 09:38

      سلام واقعا من که اینجور رمانارو نمیخوندم ولی اینو که خوندم خیلی خوشم اومد ادامه بدید موفق باشید

    • مریم
      16 دی 1397 | 20:34

      سلام وقتتون به خیر خیلی رمانتون قشنگه واقعا لایک دارید

      • آرزو توکلی
        16 دی 1397 | 21:46

        سلام جانم ….خیلی ممنونم ازتون😚😍

        • سنا
          26 خرداد 1398 | 12:46

          سلام ببخشید میشه ادامش رو بگذارید ؟

    • saba
      16 اسفند 1397 | 10:57

      دقیقا من که دوست دارم واقعا ادامشو بخونم

    • saba
      16 اسفند 1397 | 10:58

      واقعا من که دوست دارم ادامشو بخونم جذاب بود

    • A.A.A
      10 فروردین 1398 | 02:00

      خیلی رمان متفاوت و جذابی بود . شخصیت هاش عین رومان های دیگه نبودن که همش روزگار به کامشون باشه . ازتون خواهش میکنم ادامشو بنویسید خیلی برام جالبه🙏

    • h
      26 خرداد 1398 | 12:24

      سلام ببخشید ادامه رمان میخوام تو روخدا بنویسید کنجکاو شدم

    • h
      26 خرداد 1398 | 12:26

      سلام ببخشیدچرا ادامش رو هنو ننوشتید ؟

    • سنا
      26 خرداد 1398 | 18:22

      سلام ببخشید ادامش رو بزارید کجاباید بخونم؟

    • Qpsg
      3 تیر 1398 | 21:27

      دوستان عذر میخوام برای ادامه رمان حتما باید عضو کانال تلگرام بشیم؟؟؟
      من خیلی وقته منتظرم ولی توی سایت ادامه رمان رو نذاشتن:(
      لطفا هرکس میتونه جوابمو بده خواهشا :(((♡

    • fati
      17 مرداد 1398 | 22:47

      سعلامز رمانت عاولیع ولی کاش اهوراو دلناز اخرش بهم برسن و یع نکنتع دیگ ببخشید چه زمانی پارت میزارینو چند پارت؟

    • رمان
      25 مرداد 1398 | 14:23

      ممنون از زحماتتون
      فقط پی دی اف هم بشه عالی میشه

    • سامیه
      28 مرداد 1398 | 21:58

      سلام رمان خیلی قشنگیه
      ادامه رمان رو کی میزارین از کجا بخونم ادامشو؟

    • سامیه
      7 شهریور 1398 | 17:04

      سلام.رمان خیلی قشنگیه ادامشو کی میزارین؟

    • ستایش
      26 شهریور 1398 | 06:08

      همش همین بود یا پارت دو داره؟

    • Reyhane
      29 شهریور 1398 | 02:44

      وایی تو رو خدااا بگید کاملششش کجاسسسس من خیلیی کنجکاووو شدم

    • Reyhane
      29 شهریور 1398 | 02:44

      وایی تو رو خدااا بگید کاملششش کجاسسسس من خیلیی کنجکاووو شدم

    • Reyhane
      29 شهریور 1398 | 02:46

      تو رووو خداا کاملش کجاس

    • رها
      2 مهر 1398 | 17:04

      سلام خیلی خوب بود فقط کاملش کجاست

    • یاس
      11 مهر 1398 | 12:30

      رمان قشنگیه بقیه اش کجا دنبال کنیم

      • زینب
        31 فروردین 1400 | 15:24

        عالی فقط بقیشو زودتر بزارید مرسیییییییی

    • آزاده
      6 دی 1398 | 15:14

      سلام،خواهشا بفرمایید ادامه رمان رو کی میذارید؟
      واقعا عالی بود

      • سجاد رشیدی مدیر سایت
        6 دی 1398 | 18:20

        سلام عزیز نویسنده این رمان رو داره به صورت افلاین تایپ میکنه تموم بشه میزاریم رو سایت

    • Mobina
      2 بهمن 1398 | 21:37

      اقااا چرا کامل نیییییس⁦☹️⁩⁦☹️⁩⁦☹️⁩تو خماریش موندم😩

    • ناشناس
      4 بهمن 1398 | 12:55

      امتیاز بینندگان:5 ستاره ها

    • NAFAS
      19 دی 1399 | 02:04

      عالیییییی بود

      فقط بعدیش و کی میدی؟
      تو رو خدا زود تر بده
      بدجور تو خماریشم

    • آوا
      16 دی 1401 | 01:14

      من اینو پی دی افش رو خوندم فقط اون هم کامل نبود
      این دو خیلی عاشق هم میشن هوروش میگه بیا بچه دار بشیم دلناز میگه نه تا خانوادمون درست نشه من بچه نمی خوام.دلناز با نریمان (برادر نگار)داره با تلفنی که دزدکی دستشه باهاش صحبت می کنه که هوروش می‌رسه و فک می کنه که دلناز خیانت کرده و در حد مرگ میزنش وقتی دلناز رو بیرون می کنه و دوباره به اون خط زنگ میزنه می‌فهمه که اشتباه کرده و راه برگشتی نیست . دلناز طلاقش رو میگیره،اعتراف به هم می کنن که عاشق هم هستن و دلناز میگه به ی شرط دوباره برمی گردم که ترک کنی
      آخرش هوروش می‌ره آلمان تا اونجا ترک کنه .
      روز تولد دلناز اون پیشش نبود و وقتی دلناز زنگ می زنه ی زن جواب میده میگه که من و هوروش همو دوست داری و پاتو از زندگیمون بکش بیرون

      کاربر گرامی لطفا از گذاشتن پیج و یا کانال تلگرامی داخل متن دیدگاه خود داری فرمایید با کمال احترام

      • آرزو توکلی
        23 دی 1401 | 21:50

        خیلی ممنونم از اطلاع رسانیتون..
        اما دیگه خواهشا این کار رو انجام ندید مدیریت سایت نوشته که این رمان قراره بره چاپ شما اسپویلش میکنید؟؟خودم اگه صلاح میدیدم ادامشو میزاشتم

        (نویسنده این رمان هستم)

    نام (الزامی)

    ایمیل (الزامی)

    وبسایت

    معادله امنیتی رو بنویس تا بدونم ربات نیستی *-- بارگیری کد امنیتی --

    درباره سایت
    سرزمین رمان
    سلامی به لطافت گل ها و نرمی شب بوهاخوش آمدی عرض میکنم خدمت تمامی همکاران عزیز و خوانندگان و بازدیدکنندگان گرامی.سرزمین رمان همونطور که از اسمش پیداست، قصری داره که داخلش پر از رمان های جور و واجور و گوناگونِ…داخل هر اتاق رمانی با ژانر متفاوت قرار داره و این قصر اونقدری بزرگ هست که هرچیزی بخوایید درونش پیدا میشه…تولد این قصر درون سرزمین رمان در تاریخ۱۳۹۷/۵/۹ رخ داد و خوش یومی و خوش قدمی قصرمون رو مدیون نویسندگان و همکاران گرامی هستیم که با رمانهاشون مارو سرافراز میکنند.حالا من از شما بازدیدکنندگان و خوانندگان و طرفداران عزیز دعوت میکنم تا باهم از تک تک اتاقهای این قصر دیدن کنیم و قصه ای از هزار قصه های این سرزمین رو بشنویم….
    آرشیو مطالب
    آخرین نظرات
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام دوست عزیز، لطفاً در ایتا با این آدرس‌ها ارتباط برقرار کنید تا جلد پنجم در ا...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام M عزیز. جلد پنجمش نوشته شده، اما فقط توی آدرس شخصی بنده توی کانالم می‌تونید...
    • Mسلام نویسنده عزیز ببخشید جلد پنجمش تموم شده اگر شده لطفا مثل جلد های قبلش لینک د...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام عزیزم. مرسی از تعریف و تمجیدتون. آدرس بنده رو توی فایل کتاب پیدا کنید و برا...
    • الناز ازمودهوایییی مرسی بابت رمانتون خیلی عالیه لطفا جلد بعدیش هم بسازید من کا عاشقش شدم🥰🥰🙂...
    • مرضیه باقری دهبالایی😐😑...
    برای ارتباط با مدیر سایت و انجمن با آیدی تلگرام @sarzaminromanSupportدر ارتباط باشید با تشکر
    کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " سرزمین رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
    طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.