امروز کاملا اتفاقی فهمیدم که…باید حواسم بیشتر به خودم، دلم و احساسم باشد…فهمیدم که خیلی جاها در مقابل خیلی از کسانی که اسم آدم را یدک میکشند از دل و احساسم غافل شدم…درش را در مقابل گربههای بی حیا مهر و موم نکرده بودم…و آمدند بر سر دیزی نشستند و کندند و بردند و رسم بی حیایی را الحق که خوب بجا آوردند…فهمیدم که یک دسته از آدمها گرگهایی هستند در لباس میش بینوا…ظاهرشان ب بره شبیهاست اما امان از دل و باطنشان که از گرگ هم حیوانترند و…امان از فکرشان که دست روباه را در مکر و حیله از پشت بسته اند…و حیوان نگون بخت را بد نام کردند…و امروز باور کردم که برای آدمها فرقی ندارد که چه و که هستی. زشت، زیبا، خوب، بد، مهربان و یا نامهربان باشی…و هر دست را تا آرنج آغشته به عسل کنی و در دهانشان بگذاری…اما یک جا خواسته، ناخواسته امداً و یا سهواً به میلشان نباشی آن وقت است که…مینشینند و بدتر از روباه نقشه میکشند و سناریو میچینند…که حالت را خراب کنند…خخنجر تیز میکنند که از پشت بزنند…فهمیدم که حیوان صفت آدم نما زیادند…فهمیدم که باید بر در دل و احساسم قفلی بزنم و سه بار کلید را بچرخانم و کلیدش را در هزارتوی منطقم جاساز کنم…که دست کسی به دل و احساسم نرسد…و بازیچه نشود…فهمیدم که باید حواسم بیشتر و بیشتر به خودم باشد…خیلی بیشتر…