داستان کوتاه انتقام تلخ
داستان کوتاه انتقام تلخ
ما را در اینستاگرام دنبال کنید
خاکِ باغ، سرد و سخت بود، درست مانند قلب من.
پس از دقایقی عذابآور، که ظاهراً هرگز قصد تمام شدن نداشت، بیلی که در دستم بود، به جسم سختی برخورد کرد.
صدایِ ناهنجارِ برخوردِ فولادِ تیغهی بیل، با آهنِ زنگ زدهی صندوقچه، سکوت حاکم بر باغ را شکست.
بیل را کنار گذاشتم و شروع کردم به کنار زدن خاک ها با دستم؛ هر بار که خاکها را کنار میزدم، گویی چند سال به عقب برمیگشتم و به آن اتفاق کذایی نزدیکتر میشدم.
لمس دستانم با صندوقچه، فوران خاطرات منحوس را در ذهنم به همراه داشت.
صندوقچه را در دست گرفتم و قفل آن را با کلید کوچکی که همیشه به گردن داشتم، باز کردم.
بوی خون در مشامم پیچید، بوی آن شب. کاغذ مچاله شدهی درون آن را که تغییر رنگ داده بود، صاف کردم.
لکه های خون روی آن قهوهای شده بود و برای کسی که آن نامه را ندیده بود، با لکه های دیگر آن، فرقی نداشت.
ولی من…
من هرگز نامهای را که با خون پدرم رنگین شده بود، فراموش نمیکردم.
هفت نام در آن کاغذ نوشته شده بود؛ هفت نام کذایی.
شش نفر از آنها دیگر زنده نبودند؛ ولی آخرین نفر…
به هفتمین نام خیره شدم و زیر لب گفتم:
– از آخرین لحظه هات لذت ببر، مارتین استوارت.
داستان کوتاه انتقام تلخ
صدای مادر که با خواننده همراهی میکرد، در ذهنم پیچید و مثل همیشه لبخند زیبایی به پدر زد.
“Speak softly, love and hold me warm against your heart”
«به آرامی با من سخن بگو عزیزم و من را صمیمانه در قلبت محفوظ بدار»
ولی در واقعیت، تنها صدایی که پخش میشد صدای اندی ویلیامز بود و حفرهی درون قلبم را بزرگتر میکرد. موسیقی را قطع کردم و از روی تخت بلند شدم.
طبق معمول، لباسهای سیاه مخصوصم را به تن کردم و در آینه به خودم خیره شدم.
این دختر، هیچ شباهتی با نوجوان هفت سال پیش نداشت.
چشمهای این دختر، پر از خشم و نفرت بود، پر از تاریکی.
لیست کهنه را از روی میز برداشتم و درون جیب کتم گذاشتم.
بِرِتایِ پدرم را برداشتم؛ فقط یک گلوله درون آن بود، همین کافی بود!
***
خانهی شخصیِ استوارت در خیابان بیست و پنجم قرار داشت. خانهای پنهان که تنها سه نفر از وجود آن خبر داشتند. استوارت، معشوقهی سی سال جوانتر از خودش و من!
موتور سیکلتم را گوشهای در خیابان بیست و چهارم رها کردم و به پشت بام بزرگترین برج آن خیابان رفتم.
خم شدم و بند کفشهایم را محکمتر بستم، باید آمادهی دویدن میشدم.
و شروع کردم.
من از دویدن لذت میبردم؛ زیرا به من حس پرواز میداد و پرواز به سمت شکار، لذت آن را دوچندان میکرد.
لباس سیاهم، به خوبی مرا در تاریکیِ شب پنهان کردهبود.
روی برج ماه درخشان فرود آمدم. خانهی آن مردک کثیف در طبقهی چهل و پنجم ساختمان بود. قلابی را از قبل در پشتبام قرار داده بودم، یک سر طناب را به آن وصل کردم و طرف دیگر آن را به کمرم بستم.
جلو تر رفتم و از بالای پشت بام به پایین خیره شدم.
نگاه کردن به پایین باعث سرگیجهام میشد و افکاری را به خاطرم میآورد؛ افکاری که قبل از هر قتل به سراغم میآمد؛ اینکه آیا ارزشش را دارد؟ آیا انتقام ارزش آن را دارد که من روح خود را با قتل آلوده کنم؟
آن لحظه سریع افکارم را کنار میزدم و به خود میگفتم:
– تو هرگز نباید متزلزل بشی، راه برگشتی نداری، پس ادامه بده و برو جلو.
پاسخ خودم را هم میدادم:
– درسته که راه برگشت ندارم؛ ولی میتونم راهم رو عوض کنم، میتونم…
فوراً نظرم تغییر میکرد:
– نه! تو نباید راهت رو عوض کنی. نکنه یادت رفت که اون موجودات پست، چطور با قساوتِ تمام، خانوادت رو کشتن تا پدرت نتونه فسادشون رو آشکار کنه.
– خب من که فسادشون رو برملا کردم…
– درسته؛ ولی اونا به خاطر قتل خانوادت هم مجازات شدن؟
و همیشه اینجا قانع میشدم.
قبل از اینکه فکرهای جدیدی وارد سرم شود، از بالای پشت بام پایین پریدم و پس از چند ثانیه روی بالکن واحد صد و هشتاد فرود آمدم.
مثل همیشه، محاسباتم درست بود.
در بالکن قفل بود؛ ولی باز کردنش برای من، به راحتیِ آب خوردن بود!.
داستان کوتاه انتقام تلخ
در آشپزخانه بود و در حال ریختن شراب در دو جام مقابلش بود. همین که چشمش به من خورد، بطری از دستش افتاد و شکست.
چشمانش بین اسلحه و صورتم میچرخید، از شدت ترس به لکنت افتاده بود؛ ولی سعی داشت آرامش خودش را حفظ کند.
– مارتین استوارت… ببین کی اینجاست! رزی کوچولوی ما چقد بزرگ شده، اونقدر که تفنگ به دست میگیره!
– و اونقدری بزرگ شده که بتونه ازش استفاده کنه.
زانو زد و التماس کرد:
– خواهش میکنم! من دو تا بچه دارم، به من رحم کن.
عجز و درماندگی در چشمان زرد شده از الکلش نمایان بود.
پاسخش را دادم:
– میدونم. دو تا پسر داری، بزرگه بیست و چهار سالشه و کوچیکه چهارده و یه همسر و دو تا معشوقه.
چیز دیگهای نداری بگی؟
در حالی که نگاهش شوکه بود، شروع به گریه کرد و گفت:
– من اشتباه کردم، من نمیخواستم پدرت بمیره، من نمیخواستم مادرت رو بکشم، من اشتباه کردم، اشتباه کردم!
– درسته و با اشتباهت زندگی خانوادم رو خراب کردی، توی لعنتی با اشتباهت پدر و مادرم رو از من گرفتی.
با عجز و لابه گفت:
– بهت التماس میکنم، من رو ببخش!
و در همین حین، دستش را به بطریِ شکسته نزدیک میکرد.
قاطعانه گفتم:
– تو لیاقت فرصت دوباره رو نداری!
ماشه را کشیدم و آخرین گلولهی برتا را شلیک کردم!
گلوله درست وسط پیشانیش نشست و او پس از گذشت چند ثانیه، جان داد.
چشمان مبهوتش نیمه باز بود، گویی هنوز کاملاً از دنیا سیر نشده بود.
<h2از خانهاش بیرون رفتم.
داستان کوتاه انتقام تلخ
کاملاً بیهدف در خیابانها قدم میزدم.
احساس تهی بودن داشتم.
همیشه به نفر بعدی فکر میکردم؛ به نفر بعدی، به انتقام.
ولی الان؛ الان که همهی آن ها را کشتم، احساس پوچی میکردم.
نمیدانم چقدر راه رفتم؛ ولی وقتی به خودم آمدم که کنار پل آدرو ایستاده بودم.
آیا من حق داشتم زندگی آنها را بگیرم؟
بله. آنها خانوادهی مرا به قتل رساندند.
و من هم پدران فرزندان آنها را.
من درست مانند آنها رفتار کردم، با این تفاوت که آنها برای بقا مرتکب قتل شدند و من برای انتقام.
تنها دلیل من برای زندگی انتقام بود و الآن دیگر دلیلی برای ادامه دادن نداشتم.
به لبهی پل نزدیک شدم.
دستم را در جیب سمت راست کتم بردم و آن تکه کاغذ کهنه را بیرون آوردم.
هفت نام.
هفت قاتل.
هفت مقتول.
هفت مرد.
هفت پدر.
هفت انسان.
من هفت انسان را به قتل رساندم!
کاغذ را به دریا انداختم.
برتای پدرم را هم همینطور.
من میتوانستم پس از این زندگی کنم؟ میتوانستم یک زندگی معمولی داشته باشم؟
میتوانستم عاشق شوم؟ ازدواج کنم و صاحب فرزند شوم؟
من با این دستان آلوده به خون، میتوانستم زندگی کنم؟
به هیچ وجه…
***
داستان کوتاه انتقام تلخ
لحظاتی بعد، دریا جسم رز را در آغوش گرفت و آسمان، روحش را.
شاید در دنیایی دیگر رز، تصمیمهای دیگری گرفته بود. شاید در زمین شمارهی شصت و چندم، رز یک وکیل بود مثل پدرش و بعد از افشای فسادهای آن هفت نفر و افشای راز قتل پدر و مادرش، آنها را به سزای کارشان رسانده بود و اکنون، احساس آسودگی میکرد!
پایان داستان کوتاه انتقام تلخ
دانلود رمان روزگاری تلخ و شیرین نویسنده ستایش آسیا بان
داستان کوتاه وقتی آبها از آسیاب افتاد نویسنده مرضیه باقری