خورشید زندگی خودت باش.نویسنده: لیلا مدرساز خوشحالی، سر از پا نمیشناخت. بالاخره بعد از کلی درمان، دکتر به او اجازهی بارداری داده بود و این مطلوبترین اتفاق ممکن، طی این چند ماه اخیر بود. برای گفتن این خبر به مسعود، میبایست تا شب منتظرش میماند. باید هر چه زودتر او را هم در خوشحالی خود سهیم میکرد؛ با یک برنامهریزی ...
- 1292 روز پيش
- لیلا مدرس
- 2,366 بار بازدید
- 5 نظر
نام داستان: پرواز تلخ هفتصد و پنجاه و دو!نام نویسنده: ستایش نوکاریزی- حس بدی به رفتنت دارم آیدا!آیدا لبخندی به نگرانیهای همسرش زد.- عزیزم نمیخوام برم بمیرم که... یک سفرِ چند روزس که برم مامان رو ببینم، باز برمیگردم.امیر با نگرانی به صورت زیبای همسرش نگاه کرد؛ حس بدی به رفتنش داشت؛ حسی که وادارش میکرد او را از فرودگاه ...
- 1293 روز پيش
- ستایش نوکاریزی
- 2,365 بار بازدید
- 12 نظر
نام نویسنده #ستایش نوکاریزینام داستان #غوغای دل شکستهباز هم تنها شد؛ باز هم اشک هایش ریخت؛ باز هم احساس بدبختی کرد.اشکهای دخترک چون مروارید بر گونههایش درخشید؛ دخترک عصبی با فشار دست اشکهایش را پاک کرد و باعث شد گونههایش دوباره مهمان سوزش و قرمزی شود؛ چنگی به موهای قهوهای رنگش که جلوی دیدش را گرفته بودند زد و آنها ...
- 1321 روز پيش
- ستایش نوکاریزی
- 3,041 بار بازدید
- ارسال نظر
آسمان در تاریکی خفته و من درکوچههای شب پرسه میزنم.ماه چون چراغی تابان، چهرهیخستهی مرا نمایان میکند.گیسوانم پریشان، جامههای کهنهامپاره و چرک شده است.چه تقدیریست که من را به اینجا کشاند،نمیدانم؛ ولی زمانی که چشمهایکبود شدهام را گشاد کردهو خیره به آسمان چشم میدوزم.حسی غریب در وجودم زبانه میکشد.گاهی با خود گمان میکنم این حس همانیستکه سالیان دراز در پیاش ...
- 1323 روز پيش
- سارا سیارا
- 1,857 بار بازدید
- 6 نظر
"شهر منچستر، ساعت یازده صبح"هوا بسیار گرم بود و مردم سراسیمه به سمت سایهبانها میدویدند. در میان جمعیت، إولین، خانم جوان بلوند و شیک پوشی، با کمک چترش راه خود را از میان جمعیت باز میکرد و با چشمهایش حریصانه به دنبال خواهرزادهای که پس از سالها دیده بود، میگشت.درحالیکه پوست لبهایش را میجوید، شروع به غرولند کرد:- وای! چه ...
- 1334 روز پيش
- Miss m
- 1,976 بار بازدید
- 2 نظر