تیامروزگاری در روستای دیزباد علیا، پسری زندگی میکرد که نامش بهداد بود. در نزدیکی خانهی بهداد یک قلعهی گِلی کوچک قرار داشت و او عادت داشت که هر شب، در کنار رودی که در چند قدمی قلعه بود بنشیند.یک شب در اوایل فصل بهار، به دیوار قلعه تکیه داده بود که آسمان و ماهِ زیبا را در بالای سرش تماشا ...
- 1267 روز پيش
- مصطفی ارشد
- 2,223 بار بازدید
- یک نظر
زانوهایم را در بر گرفته، و سر بر روی دستانم نهاده بودم. از ترس تاریکی پیرامونم، چشمانم را بهم میفشردم.آخر سیاهی هراسانگیز آسمان، به دلم رخنه کرده بود و میترسیدم چشم هایم را از هم بگشایم!و اما عشق، که اگر هر زمانی به آن فک میکردم ذهنم بال هایِ خود را باز میکرد و سپس در اعماق رویاهایم به پرواز ...
- 1274 روز پيش
- ماه موهی
- 1,907 بار بازدید
- ارسال نظر
شهد شیرینبه اطرافم سر میچرخاندم و به دنبال سوژهی جدیدی برای عکس گرفتن بودم تا بهانهی تازهای برای غرولندهای خسروی درست نکنم.ناگهان میان آن همه ازدحام و هیاهوی بچهها، در آنطرف خیابانِ لادن، داخلِ پارک، واکنش جالب یک پسربچه با موهای فرفری، من را به خنده وادار کرد. خندهای که یک بخش از گذشتهی شیرین کودکیام را به یاد آورد.پسربچه ...
- 1274 روز پيش
- مصطفی ارشد
- 1,770 بار بازدید
- یک نظر
مهمانِ کوچک امام حسیننویسنده: مصطفی ارشدیادمه وقتی نه ساله بودم، با موهای فرفری و جثهی نحیفم، از وسط آدمبزرگها به زور خودم رو به جلوی صف، کنار خیابان میرسوندم تا که دستههای عزاداری امام حسین را ببینم.آخه میدونید! علاقهی زیادی داشتم که با لباس مشکی و زنجیر کوچیکم در اول صفِ هیئت باشم.ولی خُب! متاسفانه به خاطر همون جثهی کوچیک ...
- 1276 روز پيش
- مصطفی ارشد
- 1,989 بار بازدید
- 3 نظر
داستان کوتاه : گلهای به یغما رفتهنویسنده: مصطفی ارشداسم من دریاست. پاییز امسال که برگها رنگی شود و دانه دانه خودشان را به تنِ لخت خیابان بسپارند، تازه سنِ من دو رقمی میشود و به قول پدربزرگم برای خودم خانمی میشوم؛ میتوانم دیگر چایی درست کنم و صبحانه آماده کنم و از همه مهمتر اینکه قدِ من به اندازهی کابینتهای ...
- 1281 روز پيش
- مصطفی ارشد
- 1,993 بار بازدید
- 2 نظر