خوبِ من، آمدی مدتی را ماندی، خوبی کردی، حرف زدی، عشق ورزیدی و رفتی… آمدی و این دل بی کس و نابلدم را لرزاندی ،هوایی کردی، عاشق کردی و رفتی، و بی چاره دلم گمان کرد حرف ها و مهربانی هایی که راه به راه نشانش میدادی حقیقت است، که گمان برد که بالاخره کسی هم پیدا شد که او را بخواهد، که کسی آمده که عشق، مهر و محبت ارزانیش کند، با خودش گفت” دیدی که صبر ها و دعا هایت ثمره داد و خدایت اجابت کرد خواسته ات را، که کسی از جنس مهر برایت فرستاد… اما بی چاره دلم ساده بود، نابلد بود؛ نفهمید که دنیا و آدم هایش هزار رنگ و هزار چهره دارند، که میآیند مدتی با یکی سر میکنند خسته میشوند و میروند سراغ نفر بعد، که آدم ها عاشق کشف کردن هستند و کشفت که کردند میروند… و انگار که از اول هم نبودند، نمیدانست که تاریخ مصرفش که گذشت دورش می اندازند و ناپدید میشوند و او میماند و خورده شکستهها و زخم ها و بی کسی هایش… آری بی چاره دل نابلد و کوچکم هیچ یک از این ها را نمیدانست و ندانستنش کار دستش داد پای ارادهاش لرزید و عاشق شد، نرم شد و از خودش گذشت… و حالا که او عاشق شد تو دیگر نیستی که عشق بورزی، مهر بدهی. آری تو با چشم بر هم زدنی رفتی و او ماند و خورده شکسته هایش که باید وصله پینهاش کند، باشد ایرادی ندارد تو با رفتنت آموزههای زیادی به دل بی تجربهام دادی، خیلی چیزها حالیاش شد، و جای پایش را سفت و محکم کرد که دیگر به این سادگی نلرزد، که حواسش به خودش و اطرافیانش باشد… و تو را در هر کجا که هستی به خدایمان میسپارم و میروم…