"شهر منچستر، ساعت یازده صبح"هوا بسیار گرم بود و مردم سراسیمه به سمت سایهبانها میدویدند. در میان جمعیت، إولین، خانم جوان بلوند و شیک پوشی، با کمک چترش راه خود را از میان جمعیت باز میکرد و با چشمهایش حریصانه به دنبال خواهرزادهای که پس از سالها دیده بود، میگشت.درحالیکه پوست لبهایش را میجوید، شروع به غرولند کرد:- وای! چه ...
- 1319 روز پيش
- Miss m
- 1,968 بار بازدید
- 2 نظر