ما را در اینستاگرام دنبال کنید
داستان کوتاه رفیق تازه دیپلم گرفته بود و پنج سالی از من کوچیکتر بود. اوضاع مالی خوبی نداشتن.
چهار تا خواهر بودن و یک برادر. دختر خوبی بود و عاشق درس. رشتهش تجربی بود.
خیلی دوست داشت ادامه تحصیل بده؛ ولی چون اوضاع مالی مناسبی نداشتن، بعد از گرفتن دیپلم مجبور شد تو یک آتلیه با حقوق ناچیز کار کنه.
دلنوشتهی دیگر دیر است نویسنده مائده خسروشیری
همسایه سه در جلوتر ما بودن. پدرش مشتی میرزا آدم حلال خوری بود و با نون کارگری بچههاش رو از آب و گل درآورده بود.
ولی اجل خیلی مهلتش نداد. همین که بازنشسته شد، در یک سانحه رانندگی ضربه مغزی شد و درجا مرد.
روزا به سختی برای افسانه سپری میشدن. از یک طرف خستگی کار و از طرفی غم از دست دادن میرزا.
افسانه خیلی بابایی بود و عاشق مشتی. هر وقت دلش میگرفت میومد پیش من و کلی با هم دردودل میکردیم.
زنذگی ما دو تا دوست از همون روزا به هم گره خورد. یادمه یک روز بهم گفت:
– مریم جون، کی اون روز میاد که ما جشن موفقیتامون رو بگیریم؟ تو جشن پذیرشت رو بگیری و منم بشم خانم دکتر.
یادته هر بار که صدام میکرد بهم میگفت خانم دکتر. دلم واسه اون روزا تنگ شده.
میدونی چیه مریم تو فامیلای ما رو خوب میشناسی منتظرن ببینن بعد مشتی چی سر ما میاد. مریمی دعا کن کم نیارم، نبازم. بشم اونیکه مشتی میخواست.
میدونی که چقدر دوسم داشت و دوسش داشتم.
این حرفارو میزد و آهی از ته قلبش میکشید.
– دختر، معلومه که اون روزا میان. قول میدم بهت تو اون روزارو خیلی زودتر از چیزی که فکرشو کنی میبینی.
بعد با دست محکم میزدم زیر بغلش و بهش میگفتم:
-غصه نخور مهربون من. مریمی کنارته مثل یک کوه. خدا آبجیت رو نگهداره واست، منم مثل خواهرت بدون رفیق. هر کاری داشتی هر چی لازم داشتی فقط به آجی مریمت بگو.
روزا به همین منوال میگذشتن و من مصممتر از قبل تلاش میکردم که هر چی زودتر تو یکی از دانشگاهای آلمان پذیرشم رو بگیرم.
پدرم سرپرست برق شرکت مطهری و مادرم خونهدار بود. بزرگترین آرزوم ادامه تحصیل تو یکی از دانشگاه های آلمان بود.
از حق نگذریم افسانه بهترین مشوق برای رسیدن به آرزوم بود. تو همون آتلیه کار میکرد ساعت کاریش زیاد شده بود. روزا نه صبح میرفت و شش شب برمیگشت.
خواهرای بزرگترش و تک برادرش ازدواج کرده بودن و فقط افسانه و مرضیه پیش اکرم خانم بودن. بیشتر مسئولیتها به دوش افسانه افتاده بود.
از یک طرف کار تو آتلیه و کارای خونه و از طرفی رسیدگی به تکالیف مرضیه که دوم ابتدایی بود.
روزا به روال عادی سپری میشدن تا اینکه نیمه شب یکی از ماههای پاییز سال هشتاد و پنج بود که صدای جیغ زدنای افسانه من رو از خواب بیدار کرد.
-مریم… مریم… افسانهم در رو باز کن. تو رو خدا زود باش آجی مامانم از دست رفت.
اون شب مامان بابام خونه نبودن، دو روز پیش رفته بودن شهرستان پیش عموی مامانم که تازه از بیمارستان مرخص شده بود.
سراسیمه رفتم جلوی در، افسانه رو دیدم. دستپاچه بود و صورتش مثل گچ سفید.
-مامانم، مریم… مامانم. توروخدا یک کاری کن آجی.
-دختر بگو ببینم چی شده؟ اکرم خانم کجاست الان؟
هول کرده بود و توان حرف زدن نداشت.
بدون اینکه در خونه رو ببندم، دوان دوان به طرف خونه اکرم خانم رفتم. بیهوش وسط پذیرایی افتاده بود.
مرضیه با صورتی رنگ پریده که معلوم بود خیلی ترسیده جلو اومد و گفت:
-خاله جون، مامان داشت ظرفای شام رو آماده میکرد که یک دفعه چشاش سیاهی رفت و وسط آشپزخونه افتاد زمین.
من و آجی مامانو آوردیم پذیرایی و کلی صورتش آب پاشیدیم . خاله توروخدا به مامان بگو حرف بزنه.
داستان کوتاه رفیق
تلفن رو برداشتم و به اورژانس زنگ زدم. یک ربع بعد ماشین اورژانس جلوی در اکرم خانم نگه داشت.
کادر درمان سریع اومدن تو خونه و علائم حیاتیش رو چک کردن.
داستان کوتاه لمس آرامش به نویسندگی مرضیه داور پناه
یکیشون گفت باید هر چی زودتر به بیمارستان منتقلش کنیم. افسانه، مرضیه رو سپرد به من و همراه اونا رفت.
اکرم خانم سکته مغزی کرده بود. بعد از اون سکته فلج شد و ویلچر نشین.
از اون روز به بعد افسانه دیگه افسانهی سابق نبود میترسیدم بلایی سر خودش بیاره.
دو سال گذشت و افسانه ضعیفتر و افتادهتر از روزای قبل میشد . قبلنا زیاد میومد پیشم و باهام دردودل میکرد.
ولی بعد از اون اتفاق، انگار روح افسانه مرده بود. هر کاری میکردم تا بلکه کمی حال و هواش عوض شه نمیشد.
حتی چندین دفعه بردمش پیش مشاور؛ ولی اون حتی یک کلمهم حرف نزد. نمیدونستم دیگه چیکار باید بکنم.
تا اینکه یک روز از مرضیه شنیدم افسانه زنگ زده و خبر داده یک هفته خونه نمیاد. همهش تو فکر بودم که چرا به من زنگ نزده مگه قراره چه اتفاقی بیفته؟
چندین مرتبه شمارشو گرفتم خاموش بود. غیر ممکن بود اینطوری بذاره و بره. افسانهای که حتی یک ساعتم اکرم خانم و مرضیه رو تنها نمیذاشت. مگه وقتایی که سر کار میرفت.
یک هفته از رفتن افسانه میگذشت و خبری ازش نشد گوشیشم خاموش بود.
تا اینکه ظهر یکی از روزای تابستون زنگ خونمون به صدا دراومد. مرضیه بود. رنگ به صورت نداشت.
دلنوشته تابانی در سیاهی به قلم ماهک حبیبی
-خاله میشه بیای خونمون آجی با یک پسره اومده خونه نمیدونم کیه. میگه شوهرشه. خاله تو روخدا بیا بریم خونمون حال مامانم اصلا خوب نیست.
با کلی سوال تو ذهنم رفتم خونشون. افسانه منو دید و با کلی ذوق که تو این مدت ازش ندیده بودم بغلم کرد و گفت:
-آقا میلاد همسر بنده.
در جا خشکم زد. لکنت زبون گرفتم.
-افسانه تو چی کردی؟ اف…
صدای جیغ مرضیه من رو به خودم آورد، برگشتم دیدم اکرم خانم زمین افتاده و مرضیه داره به سر و صورتش میزنه.
دستپاچه شده بودم نمیدونستم باید چی کار کنم هر چی اکرم خانم رو صدا زدم جواب نمیداد. دستام میلرزید به سختی گوشی تلفنو برداشتم و با اورژانس تماس گرفتم.
با هر زحمتی که بود آدرس خونه رو دادم. اکرم خانم خیلی سریع به بیمارستان نزدیک محلمون اتقال داده شد.
اون شب بدترین شب زندگیم بود. مادر افسانه بعد از دومین سکته دیگه نتونست حرف بزنه. رفیق من کار خودش رو کرده بود با پسری که از ظاهرش مشخص بود معتاده، عقد کرده بود.
داستان کوتاه رفیق
یک ماه بعد فهمیدم افسانه شش ماه پیش با میلاد آشنا شده و برای اینکه خودش رو آروم کنه از اون مواد میگرفته.
وقتی فهمیدم افسانه هم معتاد شده هر کاری کردم که ترکش بدم قبول نکرد . بهترین کمپا و پیش بهترین پزشکا بردمش، ولی اون نخواست از راهی که انتخاب کرده برگرده.
-خستهم مریم خسته. دلم بغل مشتی رو میخاد. ای کاش هر چی زودتر بیاد و منو با خودش ببره. دیگه تحمل درد کشیدنای مامانو ندارم. طاقت دیدن اشکای نصفه شبشو ندارم.
-رفیق، تو هنوزم برام همون مریم سابقی. فکر نکن چون شرایطت عوض شده فراموشت کردما. نه افسانه جون. تو هنوزم اینجایی تو یک گوشه از قلبم.
همینطور که اشک میریخت محکم بغلم کرد و تو گوشم گفت:
-آجی، فکر می کردم با مصرف هروئین از این اوضاع و احوال بیرون میام شده، واسه چند ساعت.
فکرشم نمیکردم که تو این شش ماه اینطوری بهش عادت میکنم که بدون مواد حتی یک روزم نتونم دووم بیارم. آجی دوست دارم زودتر بمیرم تا ننگ این بیآبرویی بیشتر از این مامانو داغون نکنه.
– افی چی داری میگی تو؟ دختر تو هنوز اول راهی میتونی ترک کنی رفیق. منم کنارتم. توروخدا بیا بریم کمپ و به خاطر مادرتم که شده ترکش کن این کوفتی خانمان سوزو.
اشک میریختم و التماسش میکردم ولی اون تصمیمش رو گرفته بود.
یک سالی از این ماجرا گذشت. میلاد وقتی دید مصرف افسانه بالا رفته و خرجش زیاد شده ولش کرد و رفت.
واسه افسانه غریبه شده بودم هر وقت که میدیدمش تا میرفتم جلو باهاش حرف بزنم، سرشو مینداخت پایین و راهشو میگرفت و میرفت.
از مرضیه شنیدم افسانه دیگه خونه نمیاد. خونهش شده بود زیرپل های خیابونا.
سه ماهی میشد که ندیده بودمش. از طرفی هم یک ماهی میشد که جواب پذیرش مقالهم اومده بود.
دو هفته دیگه پرواز داشتم با کلی ذوق داشتم خودمو آماده میکردم.
یک هفته قبل از موعد پروازم یک شب که داشتم از محل کارم به خونه برمیگشتم افسانه رو زیر یکی از پل های خیابون دیدم. از ماشین پیاده شدم.
-افسانه، افسانه صبر کن آجی منم مریم.
برگشت و یک نیم نگاهی بهم انداخت. بدون اینکه حرفی بزنم به سمتش دویدم و بغلش کردم و بی اختیار اشک ریختم.
– افسانهی من، افی خوشگلم تو کجا و اینجا کجا رفیق؟ با خودت چی کردی آجی؟
افسانه فقط نگام میکرد . نگاهش برام آشنا بود. اون شب هر کاری کردم ببرمش خونمون نیومد.
یک شماره ازش گرفتم و رفتم خونه. از یک طرف استرس رفتن داشتم و از طرفی فکر افسانه ذهنمو مشغول کرده بود. تمام شب بیدار بودم و با خودم کلنجار میرفتم.
حال اون شب افسانه از جلوی چشام دور نمیشد. یاد حرفای چند سال پیشم افتادم. “افی جونم مثل یک خواهر کنارتم مثل کوه پشتتم.”
نه، من نباید برم و افسانه رو با این حال تنها بذارم من بهش قول داده بودم که مثل یک کوه پشتش باشم.
فردای اون شب شمارشو گرفتم و باهاش قرار گذاشتم.
– افسانه جون، تموم اون شب که دیدمت بیدار بودم و بهت فکر میکردم. از خودم دلخور بودم که چرا تو این مدت اینقدر ازت دور شده بودم که اون شب باید تنها رفیقم رو با اون حال و اون شرایط میدیدم.
منو ببخش آجی برات خواهری نکردم. الان اومدم جبران کنم. تو هر طور که شده باید ترک کنی به خاطر مادرت، خانوادت، رفیق ناقابلت. تو باید ترک کنی.
داستان کوتاه رفیق
خودش رو تو بغلم انداخت و گفت:
-خستهم آجی مریم. خسته از خودم، از روزگار، از بی آبرویی که برای خانوادم به بار آوردم. کمکم کن آجی.
با هزینهی خودم گذاشتم تو یکی از کمپای ترک اعتیاد. سه ماه اونجا بود. بعد از سم زدایی و گذروندن یک سری از مراحل ترک تصمیم گرفت دوازده قدم (از مراحل مهم ترک) رو کار کنه.
به اصرار خودش یک سال تو کمپ موند. بعد از یک سال افسانه شده بود همون افسانه چهار سال پیش با این تفاوت که باورش به خدا کلی تغییر کرده بود و امید به زندگی تو تک تک جمله هاش موج می زد.
براش یک کار نیمه وقت پیدا کردم. کمکش کردم تا با خواست خودش درسش رو ادامه بده. بعد از دو سال تلاش بیوقفه پزشکی قبول شد.
-مری جون قبول شدم… قبول شدم… پزشکی دانشگاه تهران. مشتی کجایی که ببینی دخترت شده خانم دکتر… وای خدا ممنونتم.
باورم نمیشد افسانه تو این مدت کم بتونه اینقدر پیشرفت کنه. محکم پرید بغلم و با کلی ذوق بوسه بارونم کرد. دستاشو بالا میبرد و خدا رو شکر میکرد.
-آجی جونم تموم این حال خوبو مدیون توام. مریمی تو منو از باتلاقی که خودم درست کرده بودم و گرفتارش شدم بیرون کشیدی. تو فرشته نجاتم بودی.
چهار ماه بعد از قبولی افسانه ایمیلی به دستم رسید که مقاله شما پذیرفته شد.
-وای خدای من مگه میشه! این یک معجزهست.
چند تا مقاله فرستاده بودم و جواب هیچ کدومشون نیومده بود. دیگه ناامید شده بودم تا اینکه هفدهم دی ماه اون ایمیل به دستم رسید.
اول از همه سراغ افسانه رفتم و با کلی ذوق خبر پذیرشم رو بهش دادم. محکم دستامو گرفت تو دستش و به چشام نگاه کرد و گفت:
-رفیق خوبم به قول خودت یادت نرهیا خدا هوامونو داره. ببین چه قشنگ قطعات پازل رو کنار هم میچینه.
داستان کوتاه رفیق
چهار ساله که از این اتفاقات میگذره، الان که دارم این داستان رو براتون مینویسم یکی از روزای زمستونی ماه ژانویهست.
کنار شومینه رو صندلی نشستم و به یاد اون روزا با شیرینی و یک استکان چای گرم، حوادث تلخ و شیرین اون روزارو تو ذهنم مرور میکنم.
افسانهم حسابی چسبیده به درس و هر ترم معدل الف دانشگاه میشه. اکرم خانمم کلی انگیزه گرفته و با کمکای افسانه و مرضیه و انجام حرکات اصلاحی تونسته از ویلچر بلند شه.