نویسنده مرضیه داورپناه
داستان کوتاه الف، ب زندگی… به خاطر دورهی کارورزی، مجبور بودم، سه سال را در یک روستا مشغول به کار شوم و چند سالی را دور از خانواده سپری کنم.
اوایل پدر و مادرم مخالف بودند. چرا که محل کارم روستایی نسبتاً دور افتاده بود و روستا از لحاظ امکانات، پیشرفت خاصی نداشت. این کار را بسیار سخت میکرد.
به خاطر وجود نداشتن آنتن دهی مناسب، امکان تماس وجود نداشت. برای تماس گرفتن حتما باید از روستا خارج میشدم. اما تنها چیزی که باعث میشد سختیها را تحمل کنم، مردم مهربان و خونگرم روستا و علاقهام به کارم بود.
داستان کوتا رهایی نویسنده پرستو مهاجر
وقتی برای اولین بار با خانوادهام در راه روستا بودیم، جادهی باریکی وجود داشت که تنها مسیر پیش رو بود. روستا در دل چند کوه بزرگ بود که کوهها مثل نگینی سبز روستا را در دل خود پنهان کرده بودند.
داستان کوتاه الف، ب زندگی
اوایل پاییز بود که راهی شده بودیم. ولی با این وجود روستا بازهم جاذبههای دیدنیِ خودش را داشت. درختانی با برگهای زرد، نارنجی و سبزی که این راه باریک را با زیبای خاص خودش قاب گرفته بودند.
رودخانهای که از کنارههای جاده راه گرفته بودند، مثل یک راهنما ما را به روستا هدایت میکردند تا مسیر را گم نکنیم.
برخلاف من، پدر و مادرم از وضعیت روستا راضی نبودند. اما من نهایت لذت را میبردم و به خاطر رسیدن به شغل دلخواهم خیلی خوشحال بودم.
دانلود رمان راز خانهی مخوف جلد چهارم، وارثان جهنم به قلم مرضیه باقری دهبالایی
پدر و مادرم بعد از حرف زدن با بزرگِ روستا و حاصل کردنِ اطمینان از جای من و آسایشم به شهر برگشتند.
من ماندم و تنهایی که اوایل برایم واقعا ترسناک بود. به خصوص شبها با صدای زوزهی گرگها و شغالها، حتی هو هو کردن جغدها لابهلای درختان، ترسم را بیشتر میکرد.
حالا که شش ماه از روزی که پا گذاشتم درون روستا میگذرد، به این شبهای ترسناک عادت کردهام.
نزدیک عید است و باید این عید را امسال تنها بدون خانواده جشن بگیرم اولین سالیست که هیچکس کنارم نیست و من ماندهام و تنهایی.
این خانه کاهگلی که برایم حالا حکم مرگ را دارد و حالا تنهایی دارد دیوارهای خانهی کوچکم را روی سرم آوار میکند.
کاش میشد با خانوادهام تصویری تماس بگیرم و آنها را کنار خودم در قاب گوشی داشته باشم، حیف که امکان پذیر نیست.
اینجا ماهی قرمزی وجود ندارد؛ اما یکی از شاگردانم به نام غلامرضا برایم از ماهیهای سیاه رودخانه آورده و در تنگ بلوری انداخته است، آن را بر روی سفرهی هفت سین میگذارم.
چیزی به تحویل سال نمانده است و بغض بَدی گلویم را گرفته است و اجازه نمیدهد نفس بکشم.
داستان کوتاه غبار مرگ در بنبست شمالی نویسنده زینب قشقایی
امسال، سال تنهایی من بود، من زهره دختر کوچک خانواده، نازپرورده و لوس بابا.
حالا توی یک روستا، دور از خانواده، کنار مردمی که به خاطر کار زیر آفتاب صورتهایشان سوخته و خسته از کار زیاد امروز را به خودشان استراحت دادهاند، جشن میگیرم.
من به خاطر رسیدن به شغل مورد علاقهام، تمام این سختیها را به جان خریدم تا بتوانم الف، بِ زندگی را به کودکانی آموزش دهم که خودم از آنها الف، بِ زندگی را آموختم.
ایکاش پدر و مادرم هم اینجا بودند و حالا که فصل بهار شده و آن جادهی باریک و درختانی که با شکوفههای سفید و صورتی جاده را به زیبایی تزیین کردند را میدیدندو با تمام سختیها، من اینجا بهشت را به چشم دیدم.
مرضیه داروپناه