تیامروزگاری در روستای دیزباد علیا، پسری زندگی میکرد که نامش بهداد بود. در نزدیکی خانهی بهداد یک قلعهی گِلی کوچک قرار داشت و او عادت داشت که هر شب، در کنار رودی که در چند قدمی قلعه بود بنشیند.یک شب در اوایل فصل بهار، به دیوار قلعه تکیه داده بود که آسمان و ماهِ زیبا را در بالای سرش تماشا ...
- 563 روز پيش
- مصطفی ارشد
- 1,161 بار بازدید
- یک نظر
شهد شیرینبه اطرافم سر میچرخاندم و به دنبال سوژهی جدیدی برای عکس گرفتن بودم تا بهانهی تازهای برای غرولندهای خسروی درست نکنم.ناگهان میان آن همه ازدحام و هیاهوی بچهها، در آنطرف خیابانِ لادن، داخلِ پارک، واکنش جالب یک پسربچه با موهای فرفری، من را به خنده وادار کرد. خندهای که یک بخش از گذشتهی شیرین کودکیام را به یاد آورد.پسربچه ...
- 571 روز پيش
- مصطفی ارشد
- 798 بار بازدید
- یک نظر
داستان کوتاه : گلهای به یغما رفتهنویسنده: مصطفی ارشداسم من دریاست. پاییز امسال که برگها رنگی شود و دانه دانه خودشان را به تنِ لخت خیابان بسپارند، تازه سنِ من دو رقمی میشود و به قول پدربزرگم برای خودم خانمی میشوم؛ میتوانم دیگر چایی درست کنم و صبحانه آماده کنم و از همه مهمتر اینکه قدِ من به اندازهی کابینتهای ...
- 578 روز پيش
- مصطفی ارشد
- 1,013 بار بازدید
- 2 نظر