| جمعه 7 اردیبهشت 1403 | 17:44
سرزمین رمان
قصر رمانها با اتاق هایی که ژانر های مختلف دارند
  • پیشبند زرشکی خود را بست و پشت پیشخوان مشغول آسیاب کردند دانه های قهوه شد…
    مشتری ها یکی پس از دیگری یکی وارد کافه می شدند
    بوی دلچسب قهوه فضارا پر کرده بود .
    صاحب کافه، نیم نگاهی به مشتری ها و باریستا کرد و لبخند رضایت بر لب پرگوشتش نشست .
    از استخدام باریستا دو ماه بیشتر نمی گذشت .او
    چشمان سبز روشن داشت . قدی نسبتا بلند و چارشانه که توجه هر دختری را به خودش جذب می کرد.
    موقع گرفتن سفارش و دادن منو خوش مطرب و با اخلاق بود این را می توانستی از گذاشتن دست راستش روی سینه اش فهمید که جالب و منحصر به فرد بود.
    تا اینکه دختری جوان وارد کافه شد و بدون نگاه به اطراف پشت میز گوشه ی کافه نشست…
    و به ساعت مچی اش نگاهی انداخت و گره ی روسریش را محکم کرد .
    باریستا با منو در دست به سمت او رفت.
    دختر نگاهی به چهره ی جذاب او کرد و منو را از او گرفت .اما لرزش دست هایش مانع می شد به منو نگاهی بیندازد. باریستا با تعجب به چهره ی آشفته و پریشان زن نگاهی انداخت و گفت : 《 حالتون خوبه و یک فنجان چای برای او آورد.》
    زن با مکث جواب داد :《 مرسی خوبم》اما همین که خواست یک جرعه از چای را بنوشد .مردی تنومند با چهره ی غصبناک وارد کافه شد به سمت میز دختر رفت و سیلی محکمی به باریستا زد که کنار میز ایستاده بود .
    قدرت سیلی آنقدر محکم بود که به سمت میز کناری پرت شد و روی زمین افتاد.
    لیوان از دست دختر افتاد و شکست .
    خون از گوشه ی لب باریستا جاری شد. مرد به دختر نگاهی انداخت و گفت : 《 دختر ورپریده…خجالت نمیکشه با پسر مردم قرار میزاری و کیف را از دست دختر کشید و اسکناس ها را از داخل آن بیرون آورد و گفت این پول ها را می خواستی بدی به این پسر اره …که ببری خارج….
    خوب شد مادرت خونه بود و صدای صحبتت و شنید و بهم خبر داد… وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی واست می افتاد》
    باریستا از جا بلند شد و گفت : اینجا مگه شهر هرت …از راه نیومده شروع میکنید به تهمت زدن و عربده کشیدن
    ..ازتون شکایت میکنم.》
    مرد یقیه ی باریستا را گرفت و به سینه ی دیوار چسباند و گفت : 《تو دیگه خفه شو …اگه یکبار دیگه به دخترم زنگ بزنی ….》
    دختر با بغض وسط حرف پدر پرید و گفت :《 بابا اشتباه میکنی این فقط پیشخدمت 》
    مرد نگاهی به اطراف کرد . مشتری های داخل کافه با ترس به او نگاه می کردند … حسابی کلافه شده بود با صدای بریده گفت :《 حساب اون پسر و می رسم …》
    و دست دختر را گرفت و کشان کشان بیرون رفت.
    فضای تلخ و سردی در کافه حکمفرما شد. دو مرد جوان از صندلی بلند شدند .یکی از آنها باریستا را روی صندلی پشت پیشخوان بردند و دیگری مشغول جمع کردند خرده شیشه های ریخته شده ی کف کافه شدند.
    باریستا دستمال کاغذی را روی لب پاره اش گذاشت
    زنی که با دوست پسرش کنار پنجره نشسته بود به باریستا نگاه کرد و گفت : 《 بابا این مرد روانی بود…فکر کنم شما را با دوست پسر دختر اشتباه گرفته بود》
    مردی که در حال جمع کردن خرده شیشه ها بود گفت : 《 پسر مقصر بوده که قصد داشته دختر را فریب بده…نشنیدید باباش چی گفت….》
    زن ادامه داد:《 ازش شکایت کنید این پارگی دیه داره.》
    باریستا نگاهی به خون دستمال کرد وسرش را به علامت تایید پایین برد.
    نیم ساعت بعد به سمت گوشی رفت و در قسمت مسیج نوشت….
    این بار هزینه دو برابر شد
    ..سریع بابات و بپیچون و بیای پارک
    وگرنه خارج بی خارج……

    چه امتیازی میدید به این پست

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    از مجموع ۲ رای
    • اشتراک گذاری
    لینک کوتاه مطلب:
    درباره معصومه
    معصومه سلیمی بنی هستم ساکن شهرکرد ...36 سالمه و چند سال داستان می نویسم و علاقه ی شدیدی به ادبیات داستانی دارم.
      نظرات

      نام (الزامی)

      ایمیل (الزامی)

      وبسایت

      معادله امنیتی رو بنویس تا بدونم ربات نیستی *-- بارگیری کد امنیتی --

      درباره سایت
      سرزمین رمان
      سلامی به لطافت گل ها و نرمی شب بوهاخوش آمدی عرض میکنم خدمت تمامی همکاران عزیز و خوانندگان و بازدیدکنندگان گرامی.سرزمین رمان همونطور که از اسمش پیداست، قصری داره که داخلش پر از رمان های جور و واجور و گوناگونِ…داخل هر اتاق رمانی با ژانر متفاوت قرار داره و این قصر اونقدری بزرگ هست که هرچیزی بخوایید درونش پیدا میشه…تولد این قصر درون سرزمین رمان در تاریخ۱۳۹۷/۵/۹ رخ داد و خوش یومی و خوش قدمی قصرمون رو مدیون نویسندگان و همکاران گرامی هستیم که با رمانهاشون مارو سرافراز میکنند.حالا من از شما بازدیدکنندگان و خوانندگان و طرفداران عزیز دعوت میکنم تا باهم از تک تک اتاقهای این قصر دیدن کنیم و قصه ای از هزار قصه های این سرزمین رو بشنویم….
      آرشیو مطالب
      آخرین نظرات
      • مرضیه باقری دهبالاییسلام دوست عزیز، لطفاً در ایتا با این آدرس‌ها ارتباط برقرار کنید تا جلد پنجم در ا...
      • مرضیه باقری دهبالاییسلام M عزیز. جلد پنجمش نوشته شده، اما فقط توی آدرس شخصی بنده توی کانالم می‌تونید...
      • Mسلام نویسنده عزیز ببخشید جلد پنجمش تموم شده اگر شده لطفا مثل جلد های قبلش لینک د...
      • مرضیه باقری دهبالاییسلام عزیزم. مرسی از تعریف و تمجیدتون. آدرس بنده رو توی فایل کتاب پیدا کنید و برا...
      • الناز ازمودهوایییی مرسی بابت رمانتون خیلی عالیه لطفا جلد بعدیش هم بسازید من کا عاشقش شدم🥰🥰🙂...
      • مرضیه باقری دهبالایی😐😑...
      برای ارتباط با مدیر سایت و انجمن با آیدی تلگرام @sarzaminromanSupportدر ارتباط باشید با تشکر
      کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " سرزمین رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
      طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.