مارا در اینستاگرام دنبال کنید…
همان طلوعی-که چشم-بر هم نمیگذاشتم که نکند تماشایش را از دست بدهم.
من فرق کردهام؛ ولی طلوع خورشید نه! طلوع خورشید همان طلوع خورشیدی است که از کودکیام مشتاقانه نگاهش میکردم.
من عاشق طلوع هستم.
ولی…
این طلوعی که همین حالا پیش روی من است، چرا انقدر مرا غمگین میکند؟
چه بر سرم آمد بعد از رفتن تو؟
نبودی؛ ولی من میگویم طلوع بعد از تو خیلی بلاها بر سرم آورد.
اسمیت نگاهی به آسمان تیره رنگ که عجیب دلگیرتر از هر روز دیگری شده بود کرد.
امروز از روزهای قبل، خاطراتش بیشتر به سمت ذهنش هجوم میآوردند؛ به یاد آن روزها قطره اشکی از گوشهی چشمش راه باز کرد.
او فرق کرده بود؛ حالا بلد بود که راحت اشک بریزد.
به نقطهای زل زد و فکر کرد؛ به آن روز هایی که پدر و مادرش را از دست داد.
از آن روزهایی که با بدبختی دنبال یک تکه نان خشک میگشت. از آن روز هایی که…
اسمیت هرچه فکر کرد اون خاطرات کهنه دیگر یادش نیامد
انگار فقط ذهنش میخواست او را ببرد گوشهای از خاطراتش که اصلا نمیخواست از انجا عبور کند.
قلبش درد میگرفت وقتی به آن ها فکر میکرد. بین ذهن و قلبش درگیری بدی راه افتاد و آنکه قوی تر بود، برنده شد.
پس به حرف ذهنش گوش داد و به آن خاطرات سفر کرد. روزی که از رستوران اخراج شد.
*
#فلش_بک_به_دوازده_سال_پیش
#هند_دهلی
#اخراج_اسمیت
اسمیت شب پیش دیر خوابیده بود و داشت به مشکلاتی که در آینده برایش اتفاق خواهد افتاد، فکر میکرد.
با خودش میگفت که دیگر پدر و مادری ندارد که نگذارند آب تو دلش تکان بخورد؛ الان فقط مرد خانهی خودش است!
اسمیت چهارده ساله، شب پیش با اینکه افکار خیلی بدی در ذهنش بالا و پایین میشد، خواب خوبی دید.
او دید که پدر و مادرش در یک باغ پر از سیب که میوه مورد علاقهی او هم بود هستند و با خنده چیزی را برای هم تعریف میکنند.
آنقدر خوابش، خوب بود که اسمیت دوست نداشت بیدار شود و این اتفاق هم افتاد. این باعث شد، اسمیت دیر به رستوران برسد.
پسرک با عجله درحالی که لباس مشکیش را میپوشید، به این فکر میکرد که چقدر لباسهایش کهنه شده است.
او از اتوبوس جا مانده بود و این باعث شد که یک ساعت دیرتر به محل کارش برسد.
داستان کوتاه تفریح شوم به قلم آیسان نیکپی
دلنوشته پاییز چرخهی بی انتها ، نویسنده پویا علیبخشی
داستان کوتاه پرواز تلخ هفتصد و پنجاه و دو نویسنده ستایش نوکاریزی
داستان کوتاه غوغای دل شکسته نویسنده ستایش نوکاریزی