ماه من، نمیدانم کیستی، چیستی و در کجای جهان روزگار میگذرانی، اما میدانم هر که و هر چه باشی، در هر کجا که باشی، سهم دل خودم خواهی شد عاقبت، ایمان دارم که خدایمان من و تو را برای هم آفریده است، که عاقبت دست تو را میرساند ب دستان خالی من، که اگر جز این بود معبودم رویای تو را در خیالم نمیگستراند، تو برای شب های تیره و تار قلب من به سان ماه هستی که روشنایی میبخشد، رویایت مثال خورشیدی است که با انوار گرم و طلایی خویش گرم میکند خانه ی سرد و نمور دلم را، نوازش خیالی دستانت هم چون پیچک میپیچد و میپیچد بر پیکره ی قلبم و شاداب میکند فضای خانه ی دل را، زنگ صدایت و نجوا های پر مهرت را که در خواب میبینم در بیداری به مانند صدای آرام بخش پیانویی است که توسط نوازنده ای زبر دست نواخته میشود و من مدام و مدام باز پخشش میکنم تا مبادا روزی بیاید که فراموشم شود لالایی دل نشین صدایت را، خوبه من یادت باشد رزهای آتشینی که در خوابهایم تقدیمم کردی به گلدان سپردم و در تاقچه ی دل به یادگار گذاشتهام و روزی هزار بار مشام دل را آکنده از بوی خوششان میکنم، اما محبوبم مبادا برای رسیدن ب من و دل تاخیر کنی، تو سهم من و دلم هستی از این دنیا این را خدا در گوش دلم نجوا کرد، اما میدانی چیست؟؟ من میترسم از این که رزهایت طاقت نیاورند و پژمرده شوند و یا بس که بوییدمشان دیگر عطری باقی نماند که مشام دل را بنوازد، و آن وقت است که من یک تنه حریف بهانه گیری های دل نمیشوم و باید خود ِخودِ تو باشی تا با به مشام کشیدن بویه تنت آرام بگیریم من و دل… عزیز جان تا هنگام رسیدنت به خوابم بیا و آرام بخش باش برای تشویش های زندگیم، چون با لمس حضورت دیگر هراسی از ناملایمات و فراز و فرود های زندگی ندارم… مهربانم، قول میدهم تا رسیدنت استوار و سر بلند بمانم، خم نخواهم شد به هیچ قیمتی… این را قول میدهم… عزیز دل، اندکی تعجیل کن فقط…