دلنوشتهی حالا که نیستی… به نویسندگی مائده خسروشیری دلنوشتهای زیبا است که خواندن آن خالی از لطف نیست.
ما را در اینستاگرام دنبال کنید
دلنوشتهی حالا که نیستی… عزیزی میگوید، روزی قرار است من و تو تلاقی کنیم؛ دوباره چشم در چشم هم، درست روبهروی هم قرار بگیریم و این همه سال رنج و جای خالی تو برای من و آن همه سالهای خوش بی من برای تو را از درون چشمهای هم بخوانیم.
از اعماق وجودم دلم میخواهد آن لحظه زودتر فرا برسد؛ اما…
اما یک ترس، یک پوچی که از این همه دوری حاصل شده، آنقدر لرزه به جانم میاندازد که در خیالم هم از آغوشت بیرون میآیم.
می دانی من بیشتر از اینکه از نبود تو به هم ریخته باشم، در درون خود گیر افتادهام.
درونم همانند گردابی بیانتهاست که هر ثانیه مرا بیشتر در حسرت نبودن تو فرو میبرد.
گاهی اوقات تقلا می کنم، دست و پا میزنم و هر طور که شده خودم را از آن منجلاب بیرون میکشم اما گاه صدای موسیقیای، بوی عطری، حتی صدای بیتی از شعری تمام تلاشهایم را بیثمر میسازد.
دلم برای نبودنت میسوزد. دلم میسوزد که نیستی تا روزهایی را ببینی که باهم آرزویشان کردیم و من چه میدانستم که روز تحقق آرزوهایم هم از ته دل خوشحال نخواهم بود.
داستان کوتاه دروازهی مردگان نویسنده سارا حسن زاده
تو نیستی تا با هم تمام خیابانهای تهران را با صدای خندههایمان پر کنیم تا درباره ی فروغ و شمس و مولانا حرف بزنیم تا با صدای بلند هشت کتاب بخوانیم.
دیگر نیستی تا در آغوش یکدیگر در جنگ دلتنگیها پیروز شویم که باز هم تا خود طلوع خورشید گوشهایمان را با هزاران هزار موسیقی نوازش دهیم.
نیستی تا فارغ از تمام آدمها، ناراحتیهایمان را در دل کوهی فریاد بزنیم. نیستی تا در دل طبیعت دوچرخه سواری کنیم و به ریش تمام مردم دنیا و دغدغههایشان بخندیم.
مهم تر از هر نیستی، این است که در نبودت نمیدانم که حالت خوب است یا هنوز در عکسهایت آن هالهی خاکستری غم میان چشمان قشنگت نقش بسته است.
حالا که نیستی… دیگر نمیتوانم دستهای کسی را بگیرم و تا اوج بینهایت پرواز کنم.
حالا که نیستی دیگر شجاعت این را ندارم که با ترس به چشمهای کسی خیره شوم.
دلنوشتهی آرازی در آپارتمان نویسنده ریحانه ولیان پور
حالا که نیستی دیگر کسی برای آرزوهایم آرزوی تحقق نمیکند.
حالا که نیستی من محکوم به قوی ماندن و تنها ادامه دادن شدم و میدانم که دیگر کسی چون تو برای من نخواهد بود؛ اما…
اما کاش بودی…
کاش برای این منی که با تو یاد گرفت خودش را دوست داشته باشد، میماندی.
کاش برای منی که فهمید وجود ناچیزش چقدر در دنیا تاثیرگذار و مهم است هنوز هم وجود داشتی.
دلنوشتهی حالا که نیستی…
برای منی که تو به او گفتی چقدر ارزشمند است، هنوز هم بیش از هر کس دیگری ارزش داری و این من تا به ابد دلتنگ تو، چشمانت، حرفهایت، بوی عطرت خواهد ماند.
آری این منِ تو دلش تنگ است…
دلش تنگ است برای اینکه حتی یکبار دیگر نامش را صدا بزنی که یکبار دیگر بگویی “هر جا احساس ناراحتی کردی پیش من برگرد.”
دلش تنگ است که دوباره در سوز سرما در آغوشت آرام بگیرد.
دلنوشتهی حالا که نیستی…
دلم برای روزهایی که با دیدن این من خوشحال میشدی تنگ میشود. برای شبهایی که با درد و دل های ما صبح می شد.
ساده بگویم دلم برای لحظه لحظههایی که باهم تجربه کردیم تنگ می شود.
در کلام آخر دلم برای تویی تنگ میشود که در نبودت باز هم عزیزترینی…