ما را در اینستاگرام دنبال کنید
دانلود رمان فایتر (جنگجوی سیامی ) رمان فایتر ( جنگجوی سیامی ) داستان زندگی یک دختر به نام سلین هست. سلین دختریه که پدرش رو از دست داده و مادرش با مردی به نام حبیب ازدواج کرده.
حبیب از ازدواج قبلش یک دختر و یک پسر داره. پسرش از هشت سالگی با مادرش زندگی میکنه و دخترش با خودش.
مادر سلین حق مادری رو هم برای سلین و هم الناز دختر حبیب آقا به جا میاره.
داستان از اونجا شروع میشه که پسر بیست و هفت سالهی حبیب آقا یعنی اَمیر بعد از اینکه به دردسر بزرگی میافته مادرش رو ول میکنه و میاد با پدرش زندگی کنه.
مادر سلین اول قبول نمیکنه اما بعد حبیب چیزهایی بهش میگه و اون طبقهی بالای خونهاش رو بهش میده تا بیاد زندگی کنه.
اَمیر وقتی وارد داستان میشه مشخص میشه که ورزشکاره و ورزشش رشتهی بوکسه.
اما این بوکسور با خودش کلی دردسر میاره و حتی روی زندگی سلین که نامزد پسرخالهاش فرزینه اثر میذاره و همه چیز به هم میریزه.
اینجاست که امیر مجبور میشه همه چیز رو درست کنه و به حالت اول برگردونه.
اما فایتر چیه؟ فایتر یعنی مبارز.
یعنی کسی که میره توی رینگ و مبارزه میکنه. در کنارش امیر عاشق ماهی فایتره. ماهی فایتر یک نوع از ماهیهای زینتیه که شکار میکنه و با همنوع خودش گاهی درگیر میشه و ماهی مقابلش رو از بین میبره و میخوره.
اسم دیگهی ماهی فایتر جنگجوی سیامی هست که امیر زمان ورود به رینگ برای مبارزه، اسم خودش رو میذاره جنگجوی سیامی.
پسر داستان ما روی پشتش خالکوبی دوتا ماهی فایتر رو داره که هر کس میبینه فکر میکنه واقعی هستن و روی گردنش هم کلمهی fighter خالکوبی شده.
دانلود کتاب اَمُر جلد اول (شیفته) نویسندگی مرضیه باقری ده بالایی
جلوتر اومد و کولهاش رو انداخت روی مبل. خودش هم کنار کولهاش ولو شد. کلاه نقابدار مشکیاش رو درآورد و کنار انداخت.
چشمهاش رو بست. نگاهم روی صورت کبود و زخمیاش چرخید. دلم ریش شد. قلبم درد گرفت. روی ابروش زخم بود. درست نزدیک شکستگی ابروش. دور چشمش کبود بود.
لبش زخمی بود و کمی خون کنارش دَلَمه بسته بود. با همون حالم رفتم و براش چای حاضر کردم. یک بشقاب شیرینی هم براش آوردم و گذاشتم روی میز.
جلو رفتم و روی دستهی مبل نشستم. به صورت داغونش نگاه کردم. زخمی که روی بینیاش افتاده بود شبیه به یک خراش قرمز بود.
– اَمیر!
داستان کوتاه حیلههای وزیر نویسنده پویا علی بخشی
چشم باز کرد و خسته نگاهم کرد. بهم خیره موند و حس کردم نگاهش حالت خاصی داره. دلم براش سوخت.
– چه بلایی سرت اومده؟ دعوا کردی؟
– مبارزه داشتم.
– معلومه که فقط کتک خوردی!
– جرش دادم، ازش بردم.
– جرش دادی و اینطوری جر خوردی.
– بوکسه دیگه، هم میزنی هم میخوری.
– چشمت آسیب نبینه حالا.
– چیزی نمیشه.
– مطمئنی به دکتر نیاز نداری؟
– درمان شدم.
– درمان شدی و هنوز کبودی؟
– توی خونه دارو دارم، نگران نباش.
دانلود رمان فایتر ( جنگجوی سیامی )
واقعاً من نگران امیر بودم؟! آره بودم. از خودم پرسیدم چرا من باید نگرانش باشم؟ مگه چه ارتباطی بین ما هست؟ جز اینکه اون پسرِ شوهرِ مامانمه. جز اینکه اون داداش النازِ احمقه!
– به چی فکر میکنی؟
دانلود رمان سوگندجان نویسنده زینب قشقائی
با صداش به خودم اومدم. سرمو تکون دادم و گفتم هیچی! بعدش از جام بلند شدم و گفتم:
– چایی بخور خستگیت کمتر بشه.
پای مانکن ایستادم. نشست و نگاهم کرد. بعد هم لیوان چای رو بلند کرد و یک جرعه نوشید. اخم کرد و صورتش تو هم شد. لبهاش درد میکرد.
یک دونه شیرینی برداشت و با احتیاط گاز زد. همونطور که میجوید گفت:
– تو همیشه شیرینی میخری؟
– نه، شیرینی قبلی رو شاگردم خریده بود، به مناسبت نامزدی من که به هم خورد. این رو هم امروز مادر خواستگارم آورده بود، برای آشنایی.
زل زده بود بهم. نگاه نمیگرفت. نصف دیگه شیرینی رو که دستش بود پرت کرد تو بشقاب. لیوان چای رو برداشت و نگاهش رو به زیر گرفت و یک جرعه چای نوشید.
– چی شد؟!
– هیچی، لبمو تکون میدم درد داره.
همونطور که لباس رو توی تن مانکن درست میکردم و ایراداش رو میگرفتم داشتم بهش نگاه میکردم. متفکر چاییش رو خورد و بعد گفت:
– تمومش کن بریم.
– باشه، الان… بداخلاق شدی.
دانلود رمان فایتر ( جنگجوی سیامی )
کمی ساکت شد، بعد آروم گفت:
– بداخلاق نشدم، کمی خستهام، همین.
– مستقیم میرفتی خونه، مگه سرویس منی؟
– تو خونهای که من زندگی میکنم هیچ دختری حق نداره هوا تاریک بشه و تنها بیرون بمونه.
– چرا؟
– چون هویج نیستم.
– شاید چون الکی غیرت برت میداره.
– الکی؟! من بودم چند شب پیش هر خری جلوی پام ترمز میکرد؟ من بودم یه هیچی ندار از ماشین پیاده شد که بهم حمله کنه؟!
سکوت کردم. از جاش بلند شد. رفت اتو رو از برق کشید. بعد هم چرخ و سردوز رو از برق کشید. بعد هم مانتوی من رو برداشت و دستم داد.
مانتو رو پوشیدم و روسری رو روی سرم انداختم.
دلنوشتهی زیبای کلبه به قلم ریحانه ولیانپور
کیفم رو برداشتم و چراغها رو خاموش کردم و از خیاطی خارج شدیم. در رو قفل کردم و هر دو سوار شدیم.
یک کلاه ایمنی برداشت و سمتم گرفت.
– بذارش روی سرت.
– تازه خریدی؟
– آره.
– تو رانندهای بذار رو سر خودت.
– واسه تو گرفتم.
جالب بود
نوش نگاهتون
سلام
خیلی زیبا بود
نوشته بودید که جلد دوم هم داره درسته؟
کجا می تونیم پیداش کنیم؟
سلام عزیزم. مرسی جانم. بله داره ولی در دست تحریره. دو سه ماه دیگه منتشر میشه.