بعد از مرتب کردن خانه، با برزو تماس گرفتم تا برای غذای ناهار از او نظر بپرسم.
خیلی وقتها بدون توجه به علاقهی خودم، غذاهایی که او دوست داشت را برایش میپختم.
این دوسال زندگی مشترک هر چه نداشت اما باعث شده بود دستپخت من عالی شود.
مادربزرگ میگفت:« زن همیشه باید غذایش روی اُجاق باشد و بوی غذایش کل خانه را پر کند.»
انگار نه انگار که دیشب آن دعوای مفصل بین من و برزو اتفاق افتاده بود.
انگار نه انگار که او آنطور بیرحمانه مرا کتک زد.
ما را در اینستاگرام دنبال کنید
گوشی خانه را برداشتم و شمارهی برزو را تکرار کردم.
– الو بله
با شنیدن صدایش بدون مقدمه سراصل مطلب رفتم.
– میخوام ناهار بپزم؛ چی میخوری؟
– فسنجون
– چشم
بدون خداحافظی گوشی را سرجایش گذاشتم و داخل آشپزخانه رفتم.
حوصلهی آشپزی نداشتم اما خب انجام ندادن کارهای خانه هرکدام عواقب خودش را داشت.
نیم ساعتی طول کشید تا فسنجان را بار بگذارم.
وقتی کار آشپزی تمام شد؛ اتاق خواب رفتم تا آماده شوم.
وقتی به عقد برزو درآمدم مادربزرگ درِ گوشم گفت: « هر روز خودت رو برایش آراسته کن.»
آن زمان من کلا چهارده سال سن داشتم و چیزی از آن حرفها نمیدانستم. هر که هر چه میگفت چَشم میگفتم و همان را انجام میدادم.
داستان کوتاه لیتیوم
اثر دعوای دیشب را از گردنم پوشاندم.
در آینه خودم را میدیدم اما اثری از دختر شانزده ساله نبود،
دختر شاداب و سرزندهی دو سال پیش حالا تبدیل شده بود به یک زن خانهدارِ افسرده…
داستان کوتاه غبار مرگ در بن بست شمالی نویسنده زینب قشقایی
داستان کوتاه آخرین دیدار نویسنده لیلا مدرس
اگر ازدواجم به میل خودم بود؛ خانهداری مرا دوباره زنده میکرد.
خیلی بزرگتر از سنم دیده میشدم.
حسرتها و عُقدهها بودند که همهشان جمع شده بودند و در صورتم پنهان شده بودند.
تارهای سپید لابهلای موهایم و قلبی که آکنده از درد و غم بود.
چهارده سالم بود که به عقد برزو درآمدم.
بی آنکه نظر مرا بپرسند تمام قرارمدارها را گذاشتند و گفتند بعد از ازدواج همه چیز درست میشود.
اما چیزی درست نشد، نه عشقی به وجود آمد، نه مشکلاتمان حل شد؛ فقط عادت کردیم همدیگر را به چشم زن و شوهر ببینیم.
وقتی نمیتوانستم خوب و بد را از هم تشخیص دهم؛ از من خواستند شوهرداری کنم و شاید همهی آنها جمع شده بود و امروز خودش را نشان میداد.
حوالی ساعت سه بعدازظهر بود که برزو درِ ورودی را باز کرد.
به استقبالش رفتم و کیف و کتش را از دستش گرفتم.
– خسته نباشی
– ممنون
– تا دست و صورتت رو بشوری غذا آمادهست. از قیافهات معلومه گرسنهای.
– میدونی که من وقتی تو رو میبینم بهم میریزم.
از حرفش جا خوردم و سرجایم میخکوب شدم؛ دستش را زیر چانهام گرفت و صورتم را کمی بالا آورد.
– چرا زل زدی بهم ؟ زود باش ناهار رو آماده کن.
بغض و نَم چشمانم را از او پنهان کردم و سمت آشپزخانه رفتم.
غذا را داخل ظرف ریختم و روی میز چیدم؛ صدای آب همچون غمگینترین موسیقی جهان میآمد و من بابت تکتک حرفهای برزو اشک میریختم.
احساس بیکسی میکردم؛ نه خانوادهای در این شهر داشتم و نه دوستی که حداقل با آنها دردودل کنم.
با صدای برزو به خودم آمدم.
– سارا؟
– بله!
– سه ساعته دارم صدات میکنم، هیچ معلوم هست کجایی؟
– داشتم غذا رو آماده میکردم.
– معلومه دست و پا چلفتی
آدم بدی نبود اما وقتی دعوایمان میشد تحقیر کردن را خوب بلد بود و ما سی روز ماه را در قهر و آشتی بودیم.
چیزی نگفتم؛ دیس برنج را روی میز گذاشتم و کنار برزو نشستم.
اختلاف و تفاوت میانمان زیاد بود. شاید اگر شهر پدریام طلاق را عیب نمیدانست تا الان دهها بار کارمان به طلاق رسیده بود.
میل خوردن نداشتم، با غذای داخل بشقاب بازی میکردم و به حسرتهایی که در قلبم دفن شده بود فکر میکردم.
– چرا نمیخوری؟
به صورتش خیره شدم، صورت جذابی داشت اما هیچوقت نتوانست مرا جذب خودش کند. زندگی ما مَثَل بساز و بسوز بود؛ عشقی در آن نبود که تحمل سختیها را آسان کند.
تمام زندگیام اجبار و زور بالا سرم بود؛ تا به خودم آمدم، دیدم برایم بریدهاند و دوختهاند و من حق اعتراض ندارم.
– با توأم چرا نمیخوری؟
– گرسنهم نیست. تو بخور.
– منتظر اجازهی تو بودم؛ بشقابت رو بده خودم میخورم.
کاسهی صبرم لبریز شده بود، دو سال هر چه گفته بود را به جان خریدم و خفهخون گرفتم اما دیگر نمیتوانستم.
نمیتوانستم بدون جواب بگذارم نیش و کنایههایش را … دستی به کبودی گردنم کشیدم و زیر چشمی با خشم و نفرت به برزو نگاه کردم.
داستان کوتاه لیتیوم
داستان کوتاه طعم بیسکوییت به نویسندگی بانوی اردیبهشت
آنقدر با وَلَع غذا میخورد که انگار نه انگار زندگیمان لبریز از بدبختی شده است و او هر روز آدم زندگی مشترکش را اذیت میکند.
خودش را خونسرد نشان میداد و از عذاب من لذت میبرد.
دلم میخواست یکبار دیگر چیزی بگوید و عُقدههای دو سالهام را سرش خالی کنم.
از روی صندلی بلند شدم.
– میخوام میز رو جمع کنم.
– خب جمع کن، چیکار به من داری؟
دستم را سمتش دراز کردم و گفتم:
– بشقاب رو بده.
– دارم، میخورم صبر …
آنقدر از بغض لبریز بودم که کوچکترین حرفش حرصم را درمیآورد.
چشمانم را بستم، تمام این دو سال در ذهنم رژه میرفت و شروع به بد و بیراه گفتن، کردم.
از ترس نمیتوانستم چشمانم را باز کنم و واکنش برزو را ببینم اما صدای صندلی میگفت که او هم سرپا ایستاده است.
با سیلیای که به سمت چپ صورتم خورده شد چند قدمی به عقب رفتم؛ تمام بدنم احساس کرختی و بیحسی میکرد.
حالا جرأت کرده بودم چشمانم را باز کنم. اشک و نفرت داخلش لبریز بود. برزو عصبی ایستاده بود و صورتش سرخ شده بود.
– دهنت رو ببند. از صدقه سری منه که دوسال توی این شهر تونستی دووم بیاری. یادت نره کی بودی و کی شدی.
– کی شدم؟ کیام جز این که کلفتی تو رو کنم. آوردی چون زنت بودم؛ چون با اصرار تو و خانوادهات، خانوادهام بدبختم کردن. خیریه باز نکردی که استفادهاش رو بُردی.
با هر حرفم برزو عصبیتر میشد.
– سارا خفه شو. از جلوی چشمم برو اونطرف.
رفتن من داخل اتاق خواب همه چیز را بدتر میکرد؛ و فردا دوباره همین بساط را داشتیم.
باید حرفم را میزدم، وقتش رسیده بود تمام اذیتهایش را تلافی کنم. تمام خفتهایی که کشیدم و لالمونی گرفتم.
– متنفرم ازت برزو، دوسال پاسوز تو شدم؛ تو به زور من رو زن خودت کردی و به این روز انداختی.
صدای قهقههاش بالا رفت، انگار مقابل دشمنم ایستاده بودم و دعوا میکردم، تمام حرمتها از بین رفت و دیگر راه برگشتی نبود.
– حالا انگار من نمیرفتم خواستگاریش الان زنِ پادشاه شده بود.
– هر آدمی بهتر از تو بود.
دیگر نفهمیدم چه شد که دیدم زیر مشت و لگدهای برزو دارم جان میدهم.
تمام صورتم خونی شده بود و او ضربههایش را محکمتر میزد.
– گفتم خفهشو، چرا نمیفهمی نباید من رو عصبی کنی!
موهایم را دور انگشتانش چرخاند و مرا سمت اتاق برد.
سردرد عجیبی گرفته بودم. احساس میکردم دیگر لحظات آخر عمرم است و نفسم به زورِ برزو بالا میآید.
نیم ساعت طول کشید تا برزو تمام عصبانیتش را روی جسمِ نیمه جان من خالی کند. هر چی میگفتم، گوشش شنوای حرفهایم نبود.
التماس نکردم چون دیگر برایم مهم نبود چه بر سرم میآید.
انقضای زندگی مشترک من و برزو تمام شده بود.
دستی به موهایش کشید و با سوییچ از خانه خارج شد. به زور خودم را سمت پنجره کشاندم تا رفتنش را نظاره کنم.
دیگر قرار نبود برزو را ببینم و این آخرین بار بود حتی اگر تاوانش مرگ من باشد.
هر قدمی که برمیداشتم تمام سلولهای بدنم درد میکرد.
دوش آب سرد گرفتم و روی زخمهایم را پانسمان کردم.
خیلی وقت بود برای خودم هم مادری میکردم هم طبیب میشدم؛ هم سرزنشش میکردم هم دلداریاش میدادم.
مقصر این ماجرا خانوادهام نبودند، خودم بودم که نتوانستم پای مخالفتهایم بمانم. من بودم که چشم روی آیندهام بستم و زندگیام را در بازی سرنوشت باختم.
مقصر من بودم، خودِ من که ریسک به این بزرگی را با زندگی و آیندهام کردم، با خفهخون گرفتنم.
حالا دیگر دیر شده بود که دنبال مقصر باشم. چیزی عوض نمیشد اما به قول ضربالمثلها ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است.
باید خودم را نجات میدادم. به ساعت نگاه کردم هنوز یک ساعت هم نبود که برزو رفته بود.
سمت کمد رفتم و تمام لباسهایم را داخل چمدان انداختم. هر چه نیاز بود را برداشتم و سمت درِ خروجی رفتم.
در قفل بود؛ عادتش شده بود که هر وقت دعوایمان میشد در را به رویم قفل میکرد شاید از همین میترسید که داشت اتفاق میافتاد.
داستان کوتاه لیتیوم
وقت زیادی نبود، هر آن ممکن بود سر برسد و بدبختم کند.
با پیچگوشت و چکش به هر زور و مکافاتی بود در را باز کردم و از خانه رفتم.
باید میرفتم و به خانوادهام نشان میدادم نتیجهی این دوسال زندگی را …
سه ساعتی طول کشید تا به ترمینال برسم اما اتوبوسی نبود که مرا به مقصد برساند.
دور تا دور ترمینال را نگاه کردم که صدای گوشیام مرا به خودم آورد.
شمارهی برزو بود، حتما آمده بود خانه و دیده بود که جا تره و بچه نیست.
او حتما پیدایم میکرد و زندگی برایم از این جهنمتر میشد. گوشی را خاموش کردم و در همانجا گوشهی دیواری گذاشتم.
باید با آژانس میرفتم، اما شب از نیمه گذشته بود و هیچ ماشینی نبود که به آن پناه ببرم.
تا چشم کار میکرد بیابان بود و جاده، صدای حیوانات وحشی تمام بدنم را به لرزه در میآورد اما راهی بود که انتخاب کرده بودم و باید تا انتهایش میرفتم.
اگر الان برمیگشتم خانه، برزو زندهام نمیگذاشت.
به امید این که وسط جاده به ماشینی برسم راه افتادم. چمدان سنگین بود و توان برداشتنش را نداشتم.
هوا سوز داشت و انگشتانم یخ زده بودند.
کنار جاده ایستادم و با بخار دهانم، انگشتانم را کمی گرم کردم.
زیپ چمدان را باز کردم و چند لباس که مرا به شهرمان برساند را روی هم پوشیدم. دندانهایم را بهم فشار میدادم و دست های مشت شدهام جلوی دهانم بود.
جادهی فرعی را انتخاب کردم تا اگر برزو دنبالم آمد پیدایم نکند؛ زمستان بود و سوز هوا در بدنم رفته بود، استخوان هایم درد میکرد و بیحس شده بودند.
شبیه زامبیها راه میرفتم و چمدان دیگر برایم سنگین تر از جابجا کردن کوه بود، کنار جاده رهایش کردم و خودم را نجات دادم.
نمیدانم چهقدر راه رفته بودم و چهقدر دیگر باید میرفتم.
ذهنم به روز عقدمان کشیده شد، منشأ تمام حسرتها، یادم است روزی با بچهها در حیاط خانهی خاله بتول بازی میکردیم که گفتند سارا برایت خواستگار آمده.
از آن خواستگارهای بابا پولداری، گریه میکردم و بلند بلند نه میگفتم که خواهرم به زور دستم را گرفت و برد در دست برزو گذاشت.
عاقد آمده بود و همان روز، خطبهی محرمیت را خواندند.
ماهها التماسشان میکردم که مرا به زور شوهر ندهند، چون دخترهایی که در روستا به زور ازدواج میکردند را میدیدم، یک شبه از این رو به آن رو میشدند؛ اما گفتند دیگر نام برزو روی توست، اگر جدا شوی بیآبرویی به بار میآورد.
دهانم را بستند و از آن پس حسرتهایم را چشمانم فریاد زدند؛ بعد از مدتی حرف در آمد که برزو مریض است و حرکات عجیب و غریب از خودش نشانمیدهد، خانوادهام گفتند پشت سر آدم موفق حرف زیاد است.
هر حرفی را با منطق خودشان استدلال میکردند و برای منِ بخت برگشته توجیه، اما بعد از ازدواج فهمیدم برزو واقعا بیمار است و ناراحتی اعصاب دارد، نمیشود با او دو کلام حرف زد.
آنموقع میتوانستم به خاطر دروغش به راحتی همه چی را فسخ کنم اما باز هم با مخالفت خانواده روبهرو شدم.
نمیدانستم کدام سمت جاده باید بروم، اصلا مقصد کجا بود.
چند قدمی را به زور برداشتم، دیگر توان نداشتم.
چشمانم سیاهی میرفت که صدای بوق ماشین آمد، هنوز با من فاصله داشت.
کنار جاده ایستادم تا نزدیک شود.
خدا کند در این تاریکی مرا ببیند و سوار کند. دیگر از سرما داشتم قندیل میبستم، کمی که صدایش نزدیک شد متوجه شدم ماشین سنگین است.
ناامید شده بودم اما از هیچی بهتر بود، قدمهایم را آهسته کردم تا او به من برسد.
نورش چشمانم را اذیت میکرد، چشمانم را بستم و دستهایم را باز و بسته میکردم.
فایده نداشت نمیایستاد، بالا و پایین میپریدم و کمک میخواستم.
سرعتش زیاد بود، نور ماشین نمیگذاشت تا راننده را ببینم، کنار جاده درهی عمیقی بود.
بچگیها که از این جاده میگذشتیم بابا همیشه میگفت زنده و مُرده فرقی ندارد هر که در اینجا سقوط کند دیگر پیدا شدنش دست خداست.
چشمانم را بسته بودم تا نور ماشین بیشتر از این اذیتم نکند که یکدفعه به دره پرتاب شدم، فقط جیغ میکشیدم و کمک میخواستم، مرگ را جلوی چشمانم میدیدم.
به خدا التماس میکردم و به برزو لعنت میفرستادم، او مرا به این روز انداخته بود، او باعث شده بود من از خانهی خودم فراری باشم.
فقط جیغ میکشیدم که دیگر چیزی نفهمیدم.
چشمانم را به زور باز کردم، تمام بدنم درد میکرد. هنوز چشمانم سیاهی میرفت.
به سختی سرم را چرخاندم تا متوجه بشوم که کجا هستم؛ چند دقیقهای فکر کردم تا یادم آمد که چه اتفاقی افتاده است.
دور تا دور اتاق را نگاه کردم که همان لحظه زنی وارد شد.
– اینجا کجاست خانم؟
– بیمارستان
– برای چی من رو آوردید اینجا؟
– تصادف کردید.
– کی آورد؟
– رانندهای که بهتون زده.
ترسیدم که نکند به خانواده و برزو خبر داده باشند.
– همراه دارم؟
– خیر نشونهای ازشون پیدا نکردیم.
الان هم باید استراحت کنید.
– چند روزه اینجام؟
– تقریباً یک هفته
یعنی یک هفته بود من از خانه بیرون زده بودم.
– الان دکتر میاد معاینه میکنه.
منتظر جواب من نماند و از اتاق خارج شد. دستی به موهای آشفتهام کشیدم که بهم گره خورده بودند.
چند دقیقهی بعد دکتر وارد اتاق شد و همراه آن یک مامور و سرباز هم آمده بودند، دست و پایم را گم کردم؛ به لکنت افتاده بودم. قطعا مرا تحویل برزو میدادند.
دکتر در حال معاینه بود و آنها هم هی به من نگاه میکردند هم چیزی یادداشت میکردند.
– میدونین چه اتفاقی براتون افتاده؟
همان اول بار شنیدن صدایشان ترسیدم.
– نه چیزی یادم نمیاد، من کجام؟ چرا من رو اینجا آوردید ؟
دکتر که حالم را دید احتمال فراموشی داد؛ این که حافظهام را از دست دادم، برایم سیتیاسکن و آزمایش نوشت.
پلیس هم منتظر جواب آزمایشات ماند تا بعد از آن بازجویی کند.
اتاق خلوت شده بود، پنجره نیمه باز بود و هوای اتاق را خنک میکرد. وقت بود تا فکر کنم به بدبختیهایم.
بچههای همسن من الان کلی خوش میگذرانند و من از این خانه به آن خیابان پاس میشوم.
باید از بیمارستان فرار میکردم؛
نقشه کشیدم تا شب بتوانم راحت از بیمارستان فرار کنم.
اینبار پرستار که آمد، باید طوری که شک نکند سراغ وسایلم را میگرفتم.
خدا صدایم را شنید و چند دقیقهی بعد پرستار دیگری برای چک کردن وضعیت من، وارد اتاق شد.
– ببخشید وقتی مرا آوردند وسایلی همراهم نبود؟
– چرا یه کیف بود که آن هم داخل کمد هست.
– میشه بدین، دکتر احتمال از دست دادن حافظهام را داد. شاید بتونم داخل اون چیزی پیدا کنم.
خودم خوب میدانستم داخل آن کیف فقط پولهایم است.
پرستار بعد از دادن کیف و بررسی وضعیتم از اتاق خارج شد.
توان بلند شدن را نداشتم اما به هر زوری بود خودم را به درِاتاق رساندم. سالن شلوغ بود و اگر با این لباس ها بیرون میرفتم پرستارها متوجه میشدند.
داخل اتاق برگشتم، خیال میکردم به بنبست خوردهام که چشمانم افتاد به پنجرهی نیمهباز، سمتش رفتم، هفت متری ارتفاع داشت و من هم از بچگی فوبیای ارتفاع داشتم.
یک ربعی با خودم کلنجار رفتم؛ یا باید خودم را نجات میدادم یا برای مرگ آماده میشدم.
بالاخره قلبم را راضی کردم که این بار به جای مقابله با برزو با فوبیای خودم مبارزه کند؛ چشمانم را بستم و روی لبهی پنجره ایستادم؛ هر آن ممکن بود کسی سر برسد و نقشهام از بین برود. با شمردن عدد یک، یکدفعه پریدم.
مچ پایم پیچ خورد، کف دستانم زخم عمیقی برداشت، به سختی میتوانستم راه بروم. تمام لباسها کثیف شده بودند و از کف دستانم خون میآمد.
پایم به میلهای که از پنجره دیده نمیشد گیر کرد و خراش عمیقی برداشت.
لنگ لنگان وارد محوطهی خروجی بیمارستان شدم.
کیفم را زیر لباس قایم کردم، جلوی درِ بیمارستان نگهبان بود و ناچار از محوطهی پشت بیمارستان فرار کردم.
از رفتن به خانهی بابا پشیمان شده بودم، رفتن آنجا نتیجهاش میشد برگشت به خانهی حسرتها، هر که مرا با آن لباسها میدید دیوانه خطابم میکرد.
به اولین بوتیکی که رسیدم برای خودم لباس خریدم، هر چه لازم بود را برداشتم.
چند خیابان را الکی و بدون مقصد راه رفتم؛ اصلا نمیدانستم کجا میخواهم بروم که ماشین بگیرم.
تا شب خیابانها را قدم میزدم، چشمانم دیگر تار میدید، خستهی خسته بودم.
جسمم مریض بود و روحم در حال نابودی …
سرم پایین بود و از فرط سرما دستانم را داخل جیبم گذاشتم و بدنم را مچاله کردم؛ حوالی ساعت هشت شب بود نزدیک پارک طبیعت بودم که سرم را یکدفعه بالا آوردم و برزو را دیدم.
خواستم فرار کنم اما او هم مرا دیده بود. بدنم یخ کرده بود و نفسم بالا نمیآمد، دیگر آخر بدشانسی بود، اگر مرا میگرفت به روز سیاه مینشاند و زندگی از این جهنمتر میشد، او پوزخند میزد و من در حال مرگ بودم.
اَبروهایش را درهم فشرد و با اخم مرا نگاه کرد، فاتحهی خودم را خواندم.
تمام دست و پایم درد میکرد، توان نداشتم قدمی بردارم، ترس بود یا بیحسی نمیدانم هر چه بود با دیدن برزو شدت گرفت.
باید خودم را نجات میدادم، لبخند ملیحی تحویلش دادم که انگار از دیدنش خوشحال شدهام اما ناگهان پا به فرار گذاشتم. او هم میدوید و مرا صدا میزد.
– سارا وایسا کاریت ندارم.
شالم از سرم افتاده بود و موهایم آشفته روی گردن و شانهام، به حال و روزم میخندیدند.
نَمنَم، باران میبارید و رهگذران به ما خیره شده بودند، هر کسی زیر لبش چیزی میگفت و میرفت.
اما هیچکدام نمیدانستند من در این سالها چه کشیدهام.
ما آدمها قضاوت را خوب بلد شدهایم، بدون آن که اصل ماجرا را بدانیم، بدون آن که بدانیم طرف چه ثانیههایی را میگذراند، در ذهن خودمان هزار فرضیه میسازیم و زمانی که حقیقت را میفهمیم باز هم از حرف خودمان کناره نمیگیریم که مبادا عذرخواهی کنیم.
تمام دین و دنیایمان جامهی قضاوت پوشیده است و در جایگاه خدا میایستیم و حکم صادر میکنیم اما نمیدانیم بازی سرنوشت در آخر عجیب حالمان را میگیرد.
برزو عصبانی شده بود و سرعتش را تند کرده بود، باورم نمیشد این من هستم که این همه مسیر را دویدهام. دیگر حرفهایش بوی تهدید میداد.
– سارا زندهات نمیذارم
سرم را برگرداندم تا ببینم چقدر با من فاصله دارد، پای لعنتیام به سنگی گیر کرد و با سر توی دیوار رفتم.
از سرم خون میآمد، برزو بالا سرم ایستاده بود. خندید و گفت:
– گیر افتادی بازم، یادت نره برزو هرجا باشی پیدات میکنه و مجازاتت میکنه.
مچ دستم را در دستان بزرگش قفل کرده بود و به زور مرا سمت ماشین میکشید.
اشکهایم بند نمیآمد؛ دوباره زندانی شدم اما اینبار حکمم قطعاً حبس ابد بود.
– برزو دستم شکست.
– خفهشو تا دندونات رو توی حلقت خورد نکردم.
– ببخشید
چند دقیقهای سکوت کردم و خودم را شبیه پشیمانها نشان دادم، کمی آرام شده بود و خیال میکرد دوباره تن به این اسارت دادهام.
هر لحظه قفل دستانش آرامتر میشد، شالم را روی سرم کشیدم و با دست آزادم موهایم را مرتب کردم؛ بازی هنوز تمام نشده بود باید پیروزی این بازی از آنِ من میشد.
از نیمرخ به برزو خیره شدم، چشمانش نیمه باز بود و هنوز اخم کرده بود. هیکل درشت و گندهاش باعث میشد بیشتر از آن بترسم. باید معذرت خواهی میکردم تا خیال کند تسلیم شدهام.
– برزو من عذر میخوام، اون روز از عصبانیت و دلخوری اون حرفها رو زدم و این کار رو انجام دادم. خودت میدونی چقدر زندگیمون برام ارزش داره، ببخشید .
سکوت کرده بود و حرفی نمیزد، منتظر واکنشش بودم که نقشهایی به سرم زد. باید هر چه زودتر عملی میکردم. چشمم به تکه سنگی افتاد که زیر پاهایم معلق مانده بود.
خودم را زمین زدم و دستم از دست برزو جدا شد.
– جون نداره راه بره برای من فرار هم میکنه. گور خودت رو با دستای خودت کندی.
پشتش را به من کرد و با جدیت و اُبهت دستانش را در جیبش گذاشت.
– زودتر بلندشو حوصلهت رو ندارم.
تکه سنگ را آرام برداشتم و داخل جیب پالتو انداختم.
سریع از جایم بلند شدم و پشت سر برزو راه افتادم. در این ماجرا یا من به دست برزو کشته میشدم یا برزو به دست من به قتل میرسید.
دستم را در جیبم گذاشتم و سنگ را محکم گرفتم؛ چشمانم را بستم و در ذهنم شروع به شمارش کردم، با شمردن عدد سه، سنگ را بلافاصله از جیبم درآوردم و محکم به سر برزو زدم. بیخبر بود و راحت به زمین افتاد.
یکبار کافی نبود شروع کردم به صورتش زدن، صورت و بینیاش زیر ضربات داغون شدند.
نمیدانم چند تا شد اما هر چه بود غرقِ خون شده بود. آجر را پرتاب کردم تا اثر انگشتی از من باقی نماند و خودم هم پا به فرار گذاشتم.
میدویدم و باز حس میکردم برزو دنبالم است؛ حوالی ساعت نه بود که وارد یک ساختمان نیمه کاره شدم.
صدای آدم میآمد، معلوم بود به جز من شخص دیگری هم آنجاست. با ترس و لرز قدم برمیداشتم که چشمم افتاد به دختری همسن خودم، او هم مرا دید و شروع کرد به داد و بیداد کردن.
– من اونجا نمیام. من اون خراب شده نمیام. من دیوونه نیستم.
لباسهایش میگفت که او هم از بیمارستان روانی فرار کرده است. کمی جلوتر رفتم که سمت دیوار نیمه کاره رفت.
– یه قدم دیگه جلوتر بیای، خودم رو پرت میکنم.
ترسیده بودم از زمین و آسمان داشت بلا میبارید، همین مانده بود قاتل یک نفر دیگر هم باشم.
– من خودم فراریام، از بیمارستان در رفتم. از دست شوهرم، بیا اینطرف بدبختمون نکن.
حرفهایم را باور کرد و همانجا زمین نشست.
– خب این رو زودتر بگو.
– امون نمیدی که.
کنارش نشستم و سعی کردم ابراز همدردی کنم اما یکدفعه جبهه گرفت.
– من نیاز به همدردی تو ندارم.
شروع کرد به کتک زدنم، موهایم را میکشید و لگد به پهلوهایم میزد، هر که به ما میرسید بروسلی میشد؛ دستم را بین پاهایش بردم و انداختمش زمین.
– بدرک که نداری، فکر کردی کی هستی که من رو میزنی. من بخاطر کتکهای شوهرم فرار کردم.
از جایم بلند شدم و سمت خروجی ساختمان رفتم که صدایم زد.
– ببخشید حالا نرو، فکر کردم مأموری خواستم مطمئن بشم.
– لیاقت نداری کسی کنارت باشه. همون بهتر که تنها بمونی.
– من که عذرخواهی کردم.
اینم شانس من بود که گیر یک آدم دیوانه و روانی افتادم.
مجبور بودم که بمانم، جایی را نداشتم که شب بخوابم.
او گوشهای نشست و خوابش برد و من هم گوشهی دیگر، خوابم نمیبرد؛ همهی فکروخیالهای دنیا در سر من آوار شده بود.
تاریکی آسمان جایش را به سپیدی روز داد و این یعنی تا کارگرها نیامدند باید باروبندیلمان را جمع کنیم و برویم.
بدنم کوفته شده بود و حرکت برایم سخت بود، به زور خودم را سر پا نگه داشتم.
چشمانم سرخ بود و میسوخت، سمت دختری رفتم که حتی اسمش را هم نمیدانستم.
– بلندشو الان کارگرا میان.
کش و قوسی به بدنش داد، انگار نه انگار روی بستههای گچ و سیمان خوابیده است. از جایش بلند شد و سر و رویش را تکاند.
از داخل کیفش قرص درآورد و بدون آب خورد.
– مریضی؟
– آره! بهش میگن مریضی روانی اما من قبول ندارم.
– قبول نداری پس چرا قرصش رو میخوری؟
– برام حکم آرامبخش رو داره.
بستهی قرص را از دستش گرفتم و اسمش را خواندم.
خانهی برزو هروقت بیحوصله و بیکار میشدم داخل اینترنت در مورد بیماریها و غیره مطالعه میکردم.
لیتیوم بود؛ قرصی که در بیمارستانهای روانی برای بیماران تجویز میشود. نفس عمیقی کشیدم و قرص را داخل کیفش انداختم.
– اگه نخوری عوارضش چیه؟
– پرخاشگری مثل دیشب که تو رو کتک زدم، گریه و غمگینی زیاد و فکرهای ناجور که به سرم میزنه.
– مثلاً چه فکرهایی؟
– قتل، انتقام و هزار و یک کار دیگه که فکر میکنم نیمه تموم مونده.
از ترس چند قدمی عقب رفتم که باعث شد با صدای بلند بخندد.
– نترس با تو کاری ندارم.
– خب بریم الان کارگرها میان.
از ساختمان بیرون زدیم،نمیدانستیم باید کدام سمت برویم، اما خوبیاش این بود که حداقل یک نفر کنارم است که گاهی همصحبت میشدیم.
منتظر ماندیم مغازهها باز کنن تا برای او هم لباس بخریم.
الکی خیابانها را تا غروب قدم زدیم.
نزدیک غروب، وقت قرصش گذشته بود که شروع کرد به کارهای عجیب و غریب، یکدفعه جیغ میکشید، توی پارک نیمکت را مشت میزد و سطل زبالهها را پرتاب میکرد؛
پسربچهای را زیر مشت و لگد گرفت. به زور جدایش کردم.
– چیکار میکنی الان پلیس میاد.
– بذار بیاد من دیگه آب از سرم گذشته.
– برای تو مهم نیست؛ برای من مهمه چون تحویل خانوادم میدن و اونا هم میسپارن دست شوهرم.
– تو که وضعت وخیم تر از منه
– نه پس فکر کردی خوشی زده زیر دلم که راه بیفتم صبح تا شب خیابونها رو راه رفتن. یا از خوشبختی زیاد توی ساختمون ها میمونم.
پدر و مادر پسربچه داشتن سمت ما میاومدن که شروع کردیم به دویدن. آنقدر تند میرفتیم که در عرض چند دقیقه کلی خیابان را گذشته بودیم.
دستانم را روی زانوهایم گذاشتم و نفس عمیق کشیدم.
– من دیگه نمیتونم. لعنت بهت
قلبم انگار دیگر از کار افتاده بود. کاش از راه قانونی جواب برزو را میدادم، پشیمان شده بودم از کارم اما دیگر فایده نداشت.
داستان کوتاه لیتیوم
بدون فکر به جادهی خاکی زده بودم و حالا باید خودم هم تاوانش را میدادم.
– اسمت چیه؟
با سوالش از فکر بیرون آمدم.
– سارا ! تو چی؟
– تو شناسنامه زهرا؛ اما واقعاً نمیدونم چون از وقتی خودم رو شناختم همه بهم میگفتن روانی، شاید اسمم روانیه.
دلم برایش سوخت؛ اما بروز ندادم که جبهه نگیرد.
باید کمکش میکردم و نماند در خیابانها عذاب بکشد. از کنار بیمارستانها و پاسگاهها که میگذشتیم تمام بدنش از ترس و وحشت میلرزید ، به لکنت میافتاد.
به سرم زد که تحویل بیمارستان بدهم تا شاید قدمی خیر برایش باشد و اینبار خوب شود اما اگر میفهمید من این کار با او کردهام واکنشش خیلی بد بود.
اعتمادش را به همهی آدمها از دست میداد و دیگر با کسی حرف نمیزد.
تمام اینها در مقالات علمی خوانده بودم، خب میدانستم باید حالا چه کار کنم فقط در زندگی خودم درجا میزدم.
– توی کدوم بیمارستان بستری بودی ؟
– شهید باهنر
نزدیک خانهی ما بود، دیده بودمش. همیشه موقع دعواها برزو میگفت: « خونهی تو اونجاست نه پیش من »
دوباره تمام حقارتهای برزو در ذهنم تداعی شد و نفرتم بیش از گذشته شده بود.
آن شب را هم داخل یک ساختمان نیمهکارهی دیگر سپری کردیم. بعد از تحمل سرمای جانسوز بیرون، آن ساختمان برایمان حکم هتلهای پنج ستاره را داشت.
سرم را روی شانهی زهرا گذاشتم و به خوابی عمیق رفتم.
نزدیکهای ساعت هفت صبح بود که دوباره شال و کلاه کردیم و از ساختمان رفتیم.
دو هفتهای کار و روزمان این مدلی گذشت و این دو هفته برای هر دویمان اندازهی دو سال گذشت.
حرف و نگاههای آدمها، فکر و خیال های داخل سرمان و ترس گیر افتادن همه ی اینها قصد جان ما را داشتند.
اگر زهرا نبود تا حالا هزار بار دق کرده بودم؛ اما خیال میکردم رفتارهای زهرا بر رفتار من هم اثر گذاشته است.
خود به خود با خودم بلند بلند حرف میزدم، خندههای الکیام تبدیل به قهقهه شده بود.
یک روز صبح ساعت پنج، از خواب بیدار شدم، دلشوره داشتم برای کاری که میخواستم انجام بدهم. بدون آنکه زهرا را بیدار کنم از ساختمان بیرون زدم.
قصد داشتم زهرا را تحویل بیمارستان بدهم تا حالش خوب شود.
داستان کوتاه لیتیوم
روز به روز بدتر میشد و مصرف قرص لیتیوم بالا میرفت؛ اگر اینطور میماند حتما اوردُز میکرد.
سمت خانهی خودمان بود، پیدا کردنش راحت بود.
قبل از رسیدن به بیمارستان، طرف خانهی خودم رفتم. خانهای که برزو قول داده بود ملکهی آن باشم اما کنیزی بیش نبودم.
شاید اگر برزو را خودم انتخاب میکردم این همه عذاب نمیکشیدم، شاید اگر دوسال دیرتر ازدواج میکردم عاقبت کارم این طوری نمیشد.
اختیارم را گرفتند و مرا تبدیل به خیمه شب بازی برزو کردند.
داشتم به گذشته فکر میکردم که آگهی ترحیم برزو را دیدم. باورم نمیشد.
یعنی با ضربههای من به آن روز افتاده؟ یعنی من باعث مرگش شدهام؟
ماسکم را روی صورتم کشیدم و سمت مغازهی سر کوچهمان رفتم.
– سلام ببخشید مزاحم شدم. من از همکاران آقای دهقان هستم، مدتی بود از ایشون بیخبر بودم اما حالا متوجه شدم فوت کردند. شما علت فوت رو میدونید؟
– دقیق نه دخترم، اما خانوادهش میگن نزدیک پارک طبیعت بهش حمله کردن و بنده خدا عمرش رو به شما داده.
– میدونن کی این کار رو کرده؟
– نه هیچکس نمیدونه، اما احتمالا همسرش بوده باشه.
– چرا باید همسرشون این کار رو انجام بده؟
– از خونه فرار کرده همسرش
– آهان ممنونم
داستان کوتاه لیتیوم
به زور خودم را بیرون کشیدم تا به من شک نکند، دمای بدنم بالا رفته بود و داشتم هذیان میگفتم.
هزار فکر به سرم زد. باید به پلیس میگفتم اما قبل از آن باید به مداوای زهرا فکر میکردم.
سمت بیمارستان رفتم و قضیهی زهرا را گفتم، پاهایم تاول زده بود آنقدر راه رفته بودم؛ همان جا ماندم تا زهرا را بیاورند.
نیم ساعتی طول کشید، نباید میفهمید که کار من است.
گوشهای قایم شدم تا بستریاش کنن، دیگر بیشتر مراقبش بودند.
بعد از آنکه دیدنش از بیمارستان خارج شدم؛ دوباره تنها شده بودم، تنها قدم میزدم. یعنی واقعاً من برزو را کشته بودم؟
یک لحظه عذاب وجدان میگرفتم و لحظهی دیگر میگفتم حقش بود، تاوان تمام اذیتهایش همین بود.
هذیان میگفتم، بلند میخندیدم و گریه میکردم.
دیگر رفتارهایم ثبات نداشت و همین باعث میشد هر که مرا میدید با تعجب نگاهم میکرد؛ عدهای میخندیدند و عدهای مات و مبهوت به حرفهایم گوش میدادن.
روی تپه ایستاده بودم و میگفتم من قاتلم، قاتل شوهرم، قاتل کسی که بدبختم کرد.
همان لحظه بود که ماشین پلیس جلویم ایستاد. دیگر فراذ نکردم، وقتش بود به این ماجرا خاتمه بدهم.
جیغ و داد میکشیدم و خودم را قاتل خطاب میکردم.
میگفتم: « من برزو رو به سزای اعمالش رساندم، من بودم که تونستم حقم رو بگیرم. من بودم.»
بعد از بررسیها مشخص شد من هم دچار بیماری روانی شدهام.
مدتی تحت درمان قرار گرفتم.
درد شوکهای الکتریکی تمام جانم را میگرفت.
سختترین روزهای عمرم بود؛ از طرف خانوادهام هم طرد شدم.
خیال میکردند آبرویشان را بردهام اما یک درصد هم نگفتند که خودشان بودند که مرا به روز رساندند، خودشان بودند که آینده و جوانی مرا نابود کردند.
دو سال طول کشید تا به حالت عادی برگردم، زیر نظر مددکار و روانپزشک توانستم مصرف لیتیوم را به صفر برسانم.
داستان کوتاه لیتیوم
تا دور شوم از آن هذیانها و تفکرات هراسانگیز، تا باورم شود من گناهی نکردم و ناخواسته بوده است.
حالا من یک دختر هجده سالهای بودم با کولهباری از تجربه و شکست، با یک قتل و ننگ آن بر پیشانیام.
اگر رسومات اشتباه را تغییر میدادیم الان من دختر هجده سالهای بودم که زندگی آرام دخترانهام را رقم میزدم و تنها دغدغهام قبولی در کنکور بود.
پایان
عالی بود
ممنون که خوندین
سلام. خییییییییییییلیییی قشنگ بود از پنج ستاره بهت پنج دادم دمت حسااااابییییی گرمممممم
سلام . ممنون از نگاه قشنگ شما … ممنوونم
سلام. انشا الله بدرخشی لایک
سلام … ممنونمعزیزم ♥️ همچنین
سلام چقدر تو عالی مینویسی بانو. اتفاقی تو گوگل داشتم میچرخیدم همون نتیجه اول این داستان زیبا رو دیدم نویسنده عزیز هرکی هستی دمت گرم
سلام ممنون از نگاه و مهر شما …. زنده باشین
سلام خیلی به نظرم داستان تلخی اومد قلمت همیشه سبز
ممنون بانو … دلتون شاد
چقدر قشنگه کاش منم میتونستم داستان های کوتامو تو همین سایت منتشر میکردم دوستان اگه میشه کمکم کنید این عالیه
ممنون از نگاه بی پایان شما …. زنده باشید…. انشاءالله