خورشید زندگی خودت باش.
نویسنده: لیلا مدرس
از خوشحالی، سر از پا نمیشناخت. بالاخره بعد از کلی درمان، دکتر به او اجازهی بارداری داده بود و این مطلوبترین اتفاق ممکن، طی این چند ماه اخیر بود. برای گفتن این خبر به مسعود، میبایست تا شب منتظرش میماند. باید هر چه زودتر او را هم در خوشحالی خود سهیم میکرد؛ با یک برنامهریزی درست تا بتواند همسر عزیزتر از جانش را هم سورپرایز کند.
تازه به منزل رسیده بود و مشغول در آوردن لباسهایش بود. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت؛ ساعت دو بعدازظهر بود؛ بعد از شنیدن این خبر خوب، حسابی گرسنهاش شده بود.
متوجه صدایی از داخل اتاق خوابشان شد؛ فوراً خود را به اتاق رساند؛ از دیدن مسعود آن موقع روز، تعجب کرد.
– اِ! مسعود تویی؟ سلام.
– سلام. خوبی؟
– خوبم مرسی. مگه تو نباید الان سر کار باشی؟ چطور زود اومدی؟
مسعود که مشغول عوض کردن لباسهایش بود، نگاهی عمیق به ساناز انداخت و گفت:
– کار دارم؛ باید برم. اومده بودم لباسام رو عوض کنم.
ساناز لبخندی زد و نگاهش کرد؛ اما مسعود اصلاً توجهی به او نکرد. حتی متوجه خوشحالی همسرش هم نشده بود. ساناز آنقدر خوشحال بود که حتی غریبهها متوجه خوشحالی او شده بودند.
از بیتوجهی همسر کمی دلخور شد؛ اما اهمیتی نداد.
مسعود کاملاً تیپ زده بود. موهای مرتب و ژل زده، پیراهن صدفی رنگ به همراه کراوات زرشکی، شلوار کتان مشکی و کت اسپرت زرشکی رنگش، کاملا جلب توجه میکرد. بوی عطرش تمام فضای اتاق را پر کرده بود.
این تیپ، تیپی نبود که ساناز به راحتی از کنارش بگذرد.
– به سلامتی، جای خاصی قراره بری؟
مسعود که انگار عجله داشت، گفت:
– با یکی قرار دارم، باید زودتر برم تا دیر نشده.
ساناز حس زنانهاش به کار افتاده بود.
– حتما باید آدم مهمی باشه که اینطور به خودت رسیدی آقای وکیلی.
مسعود بدون نگاه کردن به همسرش، از در اتاق بیرون رفت و در حین رفتن گفت:
– یکی از شرکای کاریه.
این را گفت و رفت. ساناز آن روز را تا شب، با بدگمانی سپری کرد. نمیتوانست باور کند که همسرش برای شریک کاری، آن طور تیپ زده باشد؛ اما سعی کرد تا هیچ چیز نتواند حال خوش آن روزش را خراب کند.
کیک کوچکی برای جشن کوچکشان گرفته بود؛ شام مورد علاقهی همسرش را آماده کرده بود. میز را کاملاً باب میلش چیده بود و لباسی را که مسعود برایش به عنوان هدیهی تولد گرفته بود به تن کرده بود. همه چیز برای سورپرایز همسرش آماده بود.
منتظر آمدن همسر، روی صندلی آشپزخانه نشسته بود. به ساعت نگاهی انداخت. ساعت ده شب بود؛ در حالیکه هر شب ساعت هشت، خانه بود. حس خوبی نداشت؛ اما باز هم اجازه نداد تا افکار مخرب ذهنش را درگیر کند.
ساعت نزدیک دوازده شب بود که بالاخره در ورودی باز شد. ساناز خیلی سعی کرد تا جلوی عصبانیتش را بگیرد. از روی صندلی بلند شد و سمت در رفت. مسعود داخل شد. وقتی ساناز را با آن تیپ و آرایش دید، گفت:
– سلام. خبریه؟
ساناز با اخم گفت:
– چرا هر چی زنگ میزنم جواب نمیدی؟ اصلا معلوم هست کجایی؟
مسعود نفسش را بیرون داد و گفت:
– خیلی خستهام ساناز، خیلی… میخوام برم بخوابم.
بغضی که راه گلوی ساناز را بدجور چنگ میزد، بالاخره شکست.
– مسعود… تو… تو حتی نمیخوای بدونی که امشب چه خبره؟
مسعود کلافه نگاهش کرد و گفت:
– چی میتونه باشه به جز اینکه تو میتونی بچهدار بشی. خوب اینو منم میدونم.
ساناز اشک هایش را پاک کرد و متعجب نگاهش کرد و گفت:
– تو… تو از کجا میدونی؟
مسعود، سوییچ را روی جاکلیدی آویزان کرد و کتش را در آورد و گفت:
– از خانوم دکتر… گوشیت خاموش بود، زنگ زده بودم مطب بگم امشب دیر میام که بهم گفتن تو دیگه هیچ مشکلی نداری.
ساناز بهت زده به حرفهای مسعود گوش میکرد. اینهمه بیخیالی همسرش را درک نمیکرد.
– تو چطور این حرفارو میزنی مسعود؟ با اینکه میدونستی چقد برام مهمه باز کار خودت رو کردی؟ میدونی چقد تلاش کردم تا بفهمم که مشکلی ندارم و اونوقت تو… تو با اینکه همه چیز رو فهمیدی، باز هیچی به من نگفتی؟ تو…
اجازه نداد که صحبتش را کامل کند.
– ببین ساناز… من باید یه چیزی رو به تو بگم.
ساناز به سمت میز رفت و دستمالی از روی میز برداشت و صورتش را پاک کرد. عصبانیت تمام وجودش را پر کرده بود.
قبل از اینکه مسعود حرفی بزند با صدای بلند گفت:
– من از صبح تا حالا دارم از خوشحالی پر در میارم، اونوقت تو داری انقد راحت در مورد این موضوع با من حرف میزنی؟ که میدونستی و اونوقت بازم رفتی سر قراری که معلوم نیست کدوم گوسفندی باهات قرار داشته و بدون توجه به من تا این موقع شب بیرون موندی؟ حتی پیش خودت نگفتی که به خوشحالی این زن یه ذره احترام بذارم… واقعا متاسفم برات مسعود. من…
مسعود میان حرفش پرید و گفت:
– ساناز من نمیخوام با تو بچهدار بشم. من خودمو عقیم کرده بودم که بچهدار نشم.
ساناز بهت زده به صورت مسعود نگاه کرد. باور نمیکرد. مسعودش چه میگفت؟
مسعود نتوانست به صورت بهت زدهی همسرش نگاه کند. سرش را به زیر انداخت و ادامه داد:
– من یکی دیگه رو دوست دارم. من نمیخواستم از زنی که دوستش ندارم، بچهدار بشم. از همون اول تو خودتم میدونستی که عاشق شمیم بودم؛ اما بنا به دلایلی نشد.
ساناز خندهای عصبی کرد و گفت:
– اما… اما شمیم بخاطر اینکه تو هیچی نداشتی رفت. خودتم اینو میدونستی. حالا یهو از کجا سروکلهاش پیدا شد.
مسعود کمی جلوتر رفت و گفت:
– شمیم به هر دلیلی که رفت، الان برگشته و من نمیخوام این فرصت رو از خودم بگیرم.
ساناز که گریه امانش را بریده بود با فریاد گفت:
– حتی به قیمت از دست دادن زندگیت با من؟
مسعود پوزخندی زد و گفت:
– من با تو زندگی نمیکردم ساناز؛ اینو بفهم. اگه قصدم ادامهی زندگی با تو بود، این دو سال آخری که تو تصمیم به بچهدار شدن گرفتی، خودم رو عقیم نمیکردم. اصلاً بذار رک و پوست کنده بگم، من نمیتونستم با تویی که اصلاً عاشقت نبودم، ادامه بدم؛ از قیافت خوشم نمیومد؛ آره چشمات قشنگن؛ اما نمیتونستم تحمل کنم که بچمون بینی بزرگی مثل تو داشته باشه. حتی اگه جراحی هم میکردی و خودت رو خوشگل میکردی، این یه ریسک بود؛ چون به احتمال زیاد ممکن بود از زشتی تو به ارث ببره. اینجوری نگام نکن. آره من خیلی قیافه برام مهمه… من قیافتو دوست نداشتم و فقط تحملت کردم.
ساناز بهت زده فقط نگاهش کرد. باور نمیکرد که مسعود حرف از زشتیاش میزد. بعد از چهار سال زندگی مشترکشان، چه میگفت؟ نتوانست تحمل کند. نتوانست روی زانوانش بایستد. از شدت ناراحتی روی زمین نشست.
مسعود باز ادامه داد:
– من همون اولشم نمیخواستم باهات ازدواج کنم. منتها پدرم خیلی اصرار کرد که شما خانوادهی خوب و با اصل و نسبی هستین. بعد از رفتن شمیم، خودمم نمیدونستم که دارم چی کار میکنم؛ اما الان که شمیم برگشته، نمیتونم ازش بگذرم. اون هیچی نداره؛ اما چهرهاش خیلی به دلم میشینه. دوستش دارم.
اشکها چون باران، روی صورت ساناز جاری بود و جوابی برای حرفهای مسعود نداشت. احساس پوچی میکرد. حرفهای همسرش قابل هضم نبود. این همه سال را عاشق مردی بود که حتی ذرهای علاقه به او نداشته و فقط تظاهر به دوست داشتن کرده؛ تمام این سالهایش را پای مردی گذاشته بود که تمام این مدت به او دروغ گفته بود و این برایش سنگین بود.
تازه فهمیده بود که این همه سال چرا مسعود شبها را با چراغ خاموش کنارش میگذراند. جواب خیلی از سوالهای بیجوابش را گرفته بود.
مسعود بیرحمانه به او حمله کرده بود. این پاسخ تمام زحماتی نبود که ساناز برای بالا نگهداشتن مسعود کشیده بود.
مسعود نفسش را به شدت بیرون داد و گفت:
– نمیخواستم اینطور ناراحتت کنم؛ اما بالاخره باید حرفامو میزدم. آره من پستم؛ من خیلی بیانصافم؛ بی چشم و رواَم. میدونم پدر تو من رو به اینجا رسونده؛ اما از این فرصت نتونستم بگذرم. نمیخواستم به طور دیگهای بشنوی. میخواستم از خودم بشنوی که امروز من و شمیم عقد کردیم. در واقع چراغ زندگی من و تو دیگه خاموش شده. هر وقت بخوای میریم طلاقت میدم و مهریهات رو هم تمام و کمال میدم.
ساناز سرش را بلند کرد و به مردش نگاه کرد. دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. آن مرد دیگر مرد زندگی او نبود. مردی که به گفتهی خودش، زیر سایهی پدرش به اینجا رسیده بود، نامرد از آب در آمده بود و ارزش حتی ذرهای اشک را هم نداشت؛ اما نمیتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد. قلبش بدجور شکسته بود. مردی که او را خورشید زندگیش صدا میکرد، الان صحبت از خاموشی میکرد.
تصورش از آن روز چیز دیگری بود؛ فکر میکرد قرار است قشنگترین شب زندگیش را کنار مردش بگذراند. قرار بود خوشحالیش را با مردش شریک شود؛ اما چه شد.
سعی کرد از روی زمین بلند شود؛ اما کم آورد و روی زمین افتاد. مسعود نزدیکش شد و سعی کرد کمکش کند تا بلند شود. ساناز با عصبانیت دستش را پس زد و گفت:
– گم شو برو بیرون از خونم. گم شو…
مسعود که میدانست دیگر جایی در آن خانه نخواهد داشت، سوییچ و کتش را برداشت و برای همیشه رفت.
ساناز ماند و تنهاییش. تا صبح همانند ابر بهار گریه کرد؛ اما تصمیم بزرگی گرفت.
اینکه نشکند؛ زندگی کند؛ ادامه دهد؛ خورشید زندگی خودش باشد و به همه ثابت کند که زندگی فقط زیبایی صورت نیست؛ زیبایی سیرت است.
خداوند همیشه هست و هیچ چیز از زیر نظرش دور نمیماند. مسعود با ازدواجش با شمیم، در واقع چراغ زندگی خود را خاموش کرد. زندگیش با شمیم خوب پیش نرفت و شمیم باز هم او را رها کرده و رفته بود.
مسعود به شدت پشیمان بود؛ اما ساناز دیگر مسعود نامی را در زندگیش نمیخواست.
قصهی ساناز، قصهای است بر اساس واقعیت. واقعیتی که در کوچه پس کوچههای شهر تهران اتفاق افتاده و هر کس سرگذشت ساناز را شنیده، لعن و نفرینش برای مسعود بلند شده است.
خیلی دردناک است که زنی برای چهرهاش پس زده شود و این چیزی بود که ساناز تجربه کرده بود؛ اما با کمک پدر و مادرش که چون کوه پشتش بودند، از آن بحران عبور کرده و الان با سربلندی به زندگی خود ادامه میدهد.
عالی بود😍🤗 از اخرش خیلی خیلی خوشم امد❤
ممنون عزیزم. این قصه بر اساس واقعیتی بود که چند سال پیش برای یکی از اطرافیان خودم اتفاق افتاده بود.
خیلی عالی بود
ممنونم🙏🙏🙏
بسیار عالی