من تورا میشناسم؟!
تو لبخند میزنی و اشکهای من نیز خواهند زد لبخند را…
یادم می آید :چشم های تو روزی پا به پا همراه من از کوچه ای به کوچه ی دیگر حجم کرخت و پر رنگ سایه ها را میپیمود و زیر لب با بغض زمزمه میکرد که چقدر از سکوت و تنهایی میترسد،تو حادثه سقوط را پشت سر گذاشته بودی و هنوز دستانت میلرزید … همان موقع بود ک من نگاهت کردم و چشمان شبزده تو قطره قطره روی سطر سطر پلک های من آب شد و ریخت روی کفشهایم….
من از حجم های سیاه گذشتم و به پشت سر نگاه کردم،تو کرخت شدی،تو سایه شدی،حجم شیشه ایه دستانت را میان سایه ها ب من رساندی و سایه شدی ،تو سایه شدی میان خاطرات گنگ من…تو نور را قورت دادی و از مغز سایه شدی،تو مردی….من ب خاطر دارم…تو مردی…
نگاهت میکنم،من میشناسمت و این دیگر سوال نیست….تو هنوز لبخند میزنی ،میپرسم :ایا شده کسی مهم تر از جانت باشد؟! تو میخندی،لعنت ب این لبخند احمقانه ات ،اری تو باز میخندی و میگویی شاید بعد ب سمت حیاط میچرخی و مرا ب دنبال خودت میکشی زیر لب با همان لبخند مسخره زمزمه وار تکرار میکنی قد بلندی دارد با چشمهای درشت و مشکی و دستان گرمی ک انگار خدا برای دستان همیشه سرد تو افریده و من با خود میگویم چقدر این حرفهایت را شنیده ام و چقدر پیش خود تکرار کرده ام…اما سکوت میکنم،درست مانند زمانی ک تو میان کوچه دلواپسی ها سایه شدی…درست مانند زمانی ک غبار شدی…من سکوت کردم و تو رقص کنان میان شاخه های درخت های پرتقال دور شدی اما صدای قهقه ات هنوز ب گوش میرسید ،من نشستم و گوش دادم…تو رفتی…من ماندم…من تورا هر شب قبل از خواب و هر صبح بعد از طلوع شنیدم…اما تو مرا نشنیدی…
من تورا میشناسم:تو همان دختر دیوانه ی سر مستی همان بانوی لبخند های لعنتی،من تورا میشناسم اما تو همانی یا شیطان شدی میان حجم های سایه شده!؟
من تورا میشناسم ،من تورا لمس کردم و تو دود شدی من دیدم ، من خود با چشم های خود دیدم که غبار شدی تو جلوی مردمک های خسته ی من تنفس شدی و بازدم شدی و خود را از میان لبان بسته من تراوش کردی
من ب خاطر دارم ، هنوز بخاطر دارم…
بخاطر دارم لحظه ای را مردی،دستان سردت را از درد هایی ک میان قلبم زبانه میکشید محکم فشرده بودم و نگاهت میکردم تو ارام اشک میریختی اما لبخند میزدی ک مرا دیوانه تر کنی، تو مرا ب جنون رساندی …کاش میتوانستم محکم ب صورتت سیلی بزنم یا همان لحظه ک میخندیدی با پا صورتت را له کنم….تو با لبخند های پی در پیت جان مرا ب لب رساندی…
خوب ب یاد دارم لبخند میزدی رو ب من گفتی زمان رفتنم را بگو …زیر لب گفتم چهار و چهل و پنج دقیقه صبح است تو باز لبخند زدی و گفتی متاسفی….لعنت ب تو …تو رفتی، تو غبار شدی و من تو را نفس کشیدم و به سرفه های ممتد و ابدی گرفتار شدم…تو رفتی… و من هنوز هم سرفه میکنم ،تو رفتی ،ولی من فراموشت نکردم …
تو نبودی و ندیدی …هیچگاه مرا ندیدی…من از تو میپرسم…تو مرا میشناسی ؟! سایه ی گنگ نقاشی های بی مزمون نیمه شب من
هنوز ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه است …هنوز…ایا تو زمان رفتنت را ب یاد داری….ایا تو مرا میشناسی؟!بگذار ب خاطرت بیاورم خود رو همان بانوی لبخند های لعنتی ام…همان دختر سرمست خاطراتم… من توی مزمن ام ک پا ب غبار شدن نداده و میان لحظه ها لبخند هایش را ب قتل رسانده…من همانم ،همان بی احساس عاشقم ک غبار تن تو را میان شیشه مربای البالو محبوس کرده و هر شب قبل از خواب تورا نفس میکشد…
اما حالا…دیگر تمام شده،خودت میروی یا ایینه را بشکنم؟:)