داستان کوتاه شب چهاردهم به قلم فروغ.سین، خواندنش خالی از لطف نیست.نام اثر: شب چهاردهمنویسنده: فروغ. سینما را در اینستاگرام دنبال کنید. داستان کوتاه شب چهاردهم... در را گشود و وارد اتاق کارش شد. به سوی میزکار همیشه مرتبش رفت، تکیه به صندلی داد و پوشه سبزرنگی را برروی میز قرار داد. پد الکیای برداشت و به گوشه کنار پوشه روی ...
- 253 روز پيش
- فروغ
- 609 بار بازدید
- 2 نظر
داستان کوتاه غبار مرگ در بنبست شمالی نویسنده زینب قشقاییحوالی نیمه شب با پریزاد از تالار خارج شدیم، دیروقت بود اما ساعت دقیق را نمیدانستم.شب پرماجرا و خاطره انگیزی بود.از همان سرشب دهانمان تا بناگوشمان باز بود و با بچهها، دورهمی را خوش گذرانده بودیم.خستگی تمام بدنم را احاطه کرده بود؛ زیر لب زمزمه میکردم به قول مامان تا باشه ...
- 731 روز پيش
- زینب قشقایی
- 1,702 بار بازدید
- ارسال نظر
دروازه ی مردگانوقتی کسی بهت محل نذاره، وقتی برای هیچ کس مهم نباشی، وقتی به آخر راه برسی و مرگ بشه شروع دوباره زندگیت...خداحواسش بهت هست، وقتی که از همه چی ناامیدی.شاید تنها محبت کردن بتونه تو رو از این باتلاق دربیاره، پس آروم بخواب!مارا در اینستاگرام دنبال کنید<h2چندین روز است که دروازهی مردگان باز شده و هر شب قربانیان ...
- 753 روز پيش
- sara toot
- 8,672 بار بازدید
- یک نظر
مارا در اینستاگرام دنبال کنید...همان خورشیدی-که بی صبرانه-منتظر طلوعش بودم.طلوع...همان طلوعی-که چشم-بر هم نمیگذاشتم که نکند تماشایش را از دست بدهم.من فرق کردهام؛ ولی طلوع خورشید نه! طلوع خورشید همان طلوع خورشیدی است که از کودکیام مشتاقانه نگاهش میکردم.من عاشق طلوع هستم.ولی...این طلوعی که همین حالا پیش روی من است، چرا انقدر مرا غمگین میکند؟چه بر سرم آمد بعد از ...
- 759 روز پيش
- ستایش نوکاریزی
- 1,836 بار بازدید
- ارسال نظر
روی نیمکت پارک نشسته بودم و ریزش برگهای پاییزی را نگاه میکردم. عمر من هم همانند این برگها، رو به پایان بود و باید کاری میکردم؛ نه برای خودم بلکه برای پسرکم که هشت سال داشت و بیخبر از گرفتاریهای من، مقابل چشمانم در حال تاب بازی کردن و سر خوردن بود. دلتنگش میشدم. به این فکر میکردم که بعد ...
- 777 روز پيش
- لیلا مدرس
- 1,541 بار بازدید
- 2 نظر