تیام
روزگاری در روستای دیزباد علیا، پسری زندگی میکرد که نامش بهداد بود. در نزدیکی خانهی بهداد یک قلعهی گِلی کوچک قرار داشت و او عادت داشت که هر شب، در کنار رودی که در چند قدمی قلعه بود بنشیند.
یک شب در اوایل فصل بهار، به دیوار قلعه تکیه داده بود که آسمان و ماهِ زیبا را در بالای سرش تماشا کند.
بعد از چند ساعت که در همان حالت به آسمان خیره مانده بود، به خودش گفت:
– چقدر بده که هیچوقت از این کوهستان خارج نشدم؛ کاش میشد که به شهرهای اطرافِ روستا میرفتم با آدمهای جدید آشنا میشدم. خوش به حالت ماه! هر وقت، هر جا میخوای میری و کسی بهت کاری نداره.
همچنان در این فکر بود و کلمات از دهانش خارج نشده بود که صدایی شنید؛ صدایی شبیه جمعیت بزرگی از زن و مرد که با هم حرف میزدند و به بهداد نزدیک میشدند. سپس گردبادی در آن تاریکی از کنار او عبور کرد و وارد قلعه شد.
بهداد با تعجب به خودش گفت:
– وای! این چی بود؟ خیلی جالبه، بذار برم دنبالش ببینم چی بود!
بهداد نمیدانست داخل آن گردباد چه بود؛ اما بعد فهمید که آنها چند شبح بودند. او به دنبال آنها وارد قلعه شد.
سپس شنید که به زبان عجیبی با همدیگر شعر میخوانند:
– فولپاتی، فولالاتی، فولوپرنی، رپی هولا…
بعد همه آنها با هم تا جایی که قدرت داشتند فریاد زدند:
– اسبم… بیا… بیدارم. اسبم… بیا… بیدارم…
بهداد با خودش گفت که «بد نیست که من همین کار را بکنم.» او هم همین کلمات را تکرار کرد و در همان لحظه یک اسب زیبا با یالی یشمی با افساری از طلا و زینی نقرهکوبی شده در برابرش ظاهر شد.
او با یک پرش بر روی اسب پرید و دید که قلعه از اسبهایی پر شده است که سواران آن شبحهایی کوتوله هستند.
یکی از آنها که کلاهی عجیب شبیه به شیپور بر سر داشت، بدون آنکه به پشت سرش نگاهی کند، گفت:
– امشب با ما میآیی بهداد؟
بهداد تعجب کرد که از کجا او را دیدهاند و نامش را هم میدانند.
با لحنی متعجب و ترسان گفت:
– شما مگه من رو دیدین؟ اسم من رو از کجا میدونید؟
یکی از اشباحِ کوتوله که کلاهی بر سر نداشت، بدون نگاه کردن به بهداد گفت:
– ما اشباح کوتولهِهای قلهِی قوچگر، پشت سرمان چشم داریم و از همه چیز خبر داریم. دیگه دونستن اسم تو که کاری نداره.
کوتوله اولی دوباره حرفش را تکرار کرد:
– با ما میآیی؟ میدونیم که تا حالا از این کوهستان بیرون نرفتی.
بهداد با لبخند خوشحالی، بدون معطلی گفت:
– بله که میام.
اشباح کوتوله همصدا گفتند:
– پس پشت سر ما حرکت کن.
همه با هم از قلعه دور شدند، به سرعت باد پاییزی؛ سریعتر از اسبها و تندتر از یوزپلنگهای کوهستان؛ آنقدر سرعتشان زیاد بود که باد زمستانی هم به گرد پایشان نمیرسید. بدون توقف تاختند و تاختند تا به لب درهای بزرگ رسیدند.
سپس همه با هم گفتند:
– به آن سوی دره… به آن سوی دره…
و در همان لحظه همگی به هوا پریدند و از اسبها، مانند ققنوس بال درآوردند و پروار میکردند.
بهداد در اوج آسمان، هیچ چیزی را جز سیاهی مطلق در زیر پاهایش حس نمیکرد.
به سرعت باد از دره عبور کردند و پای اسبها به روی زمین آرام گرفتند و ایستادند.
بهداد در این فکر بود که از کوتولهها بپرسد اینجا کجاست.
چون در مقابل چشمان بهداد، خانههایی روستایی دیده میشد که شبیه به روستای خودشان نبود و در بالای آن خانهها، کاخی بزرگ بود که با نورهای رنگی تزیین شده بودند و کل محوطه روستا را روشن کرده بود.
ناگهان یکی از کوتولهها گفت:
– میدونی اینجا کجاست؟
– نه!
کوتوله دیگری از پشت سر بهداد گفت:
– تو الان در غرب ایرانی.
بهداد کاملا شوکه شده بود:
– کجا!
– گندمان.
– گندمان دیگه کجاست؟ اینجا چه کار میکنیم؟
سر دسته کوتولهها با اسبش به سمت بهداد آمد و گفت:
– امشب عروسی دختر خان هستش. زیباترین دختری که تا به حال در عمرت دیدی رو امشب میتونی ببینی.
کوتولهی دیگر گفت:
– آره خیلی زیباست! دختری که نور آفتاب به صورتش تابیده و ماه هم اون رو بوسیده.
بهداد هنوز شوکه بود و نمیدانست چطور با این سرعت به این روستا آمده و حالا باید چه کار کند.
– خب، شماها… یعنی ما برای چی اومدیم اینجا؟
سر دستهی کوتولهها که قدش کمی بلندتر از بقیه بود از اسبش پیاده شد و گفت:
– ما باید تمام تلاشمون رو بکنیم که نذاریم دختر خان با این مرد ازدواج کنه. باید با خودمون ببریمش یک جای دور تا در امان باشه. موافقی بهداد؟
– آره چرا که نه!
بقیه هم از اسبهایشان پیاده شدند و با هم جملاتی را گفتند که بهداد متوجه معنی آن نمیشد؛ ولی در همان لحظه بهداد، خودش را به همراه کوتولهها در داخل کاخ، میان مهمانها دید.
در آنجا جشن بزرگی بر پا بود که تعداد مهمانهایش از اهالی روستای خودش بیشتر بود.
تمامی بزرگان روستا با لباسهایی رنگین از جنس ابریشم، ساتن و نقره که حتی تعداد محدودی از آنها لباسهایشان از طلا بود، حاضر بودند.
داخل کاخ، برخلاف بیرون آن که تاریکی مطلق بود و حتی نمیتوانستی جلوی پایت را ببینی با شمعها و چراغها چون روز روشن بود؛ آنقدر روشن که بهداد مجبور شد چشمهایش را ببندد.
وقتی دوباره چشمهایش را باز کرد، با خود فکر کرد که تا به حال چنین جشن بزرگی را در روستای خود ندیده است و چه میشد که چنین جشن بزرگی برای شب ازدواج خودش به پا میشد.
زیباییهایی را که در آنجا دیده بود فراموش نمیکرد؛ آنجا میزهایی چیده شده بود که روی هر کدام از آنها پر از خوردنیها و نوشیدنیهای متنوع بود.
روی هر میز، انواع خوراک گوشت، کیک، شیرینی و شربتهای رنگی قرار داشت که مهمانها هر کدام به آنها دستی میرسانند.
و در دو طرف تالارِ کاخ، نوازندگان با آلات موسیقیشان، زیباترین آهنگها را مینواختند که تا به حال بهداد نشنیده بود و برایش دلنشین بود.
از میان پچپچ کوتولوها متوجه شد که خان روستا قصد دارد که امشب، دخترش را به عقد خانزادهِ روستای بورجان در بیاورد.
در صورتی که دخترِ خان به ازدواج با شاهین راضی نیست و از او متنفر است؛ ولی چه کند که پدرش، خانِ روستا است و نمیتواند مخالفت کند چون عواقب بدی دارد.
این جشن قرار بود سه شب ادامه پیدا کند و در انتهای شب آخر که همین امشب بود، به عقد شاهین دربیاید.
حالا بهداد به این نتیجه رسیده بود که فراری دادن دخترِ خان، توسط اشباح کوتوله، کار درستی است.
بهداد و کوتولهها در بالای مجلس ایستادند؛ جایی که شبیه محراب درست کرده بودند و در آن دو صندلی که با پارچههای ارغوانی و زرد تزیین شده بود تا که در موعد مقرر توسط یک روحانی، دختر و پسر را به عقد هم دربیاورند.
همان لحظه، سر دستهی کوتولهها، وِردی خواند که خودشان و بهداد نامرئی شدند. انگار که اصلا وجود نداشتند.
بهداد که داشت به نور و صداهایی که تا به حال ندیده و نشنیده بود ، عادت میکرد، از یکی از اشباح پرسید:
– دخترِ خان کجاست؟
شبحِ کوتوله به جلو اشاره کرد و گفت:
– همینجا؛ روبروی خودت؛ آخر تالار رو نگاه کن.
بهداد بدون معطلی به انگشت کوتوله که به انتهای تالار اشاره کرده بود، نگاه کرد.
دختری را دید که تا به این ثانیه از عمرش ندیده بود.
دختری که صورتش به زیبایی گلهای رز و سوسن بود. دستهایش مثل لیمو؛ دهانش به سرخی توت فرنگی؛ پاهایش به ظرافت دستهای زنان اشرافزاده؛ اندامش نرم و زیبا و موهایش مثل تکهای از شب، روی شانههایش ریخته بود. تار لباسش از طلا بود و پود آن از نقره و نگین انگشترش مثلِ خورشید میدرخشید. دامن بلندش مثل آبشاری از طلا به روی سرازیر شده بود.
بهداد با دیدن آن همه زیبایی محض که تمام چشمانش را پر کرده بود، جای دیگر را نمیدید.
اما وقتی که دوباره با دقت نگاه کرد، دید که دختر گریه میکند و چشمهایش اشکالود است.
بهداد از حال افسردهِ دخترِ خان، آشفته شده بود.
یکی از کوتولهها که چهرهی بدریختی داشت، دهانش را به طرز زشتی کج کرد و گفت:
– خیلی دوست داشتم که دخترِ خان رو به عقد خودم درمیآوردم.
بهداد تا این جمله را شنید، قلبش مانند سنگ آسمانی سیاه شد و به درد آمد. از اینکه دخترِ خان امشب باید به عقد کسی در بیاید که هیچ مِهری به آن ندارد و حتی از آن بدتر، با یک شبح ازدواج کند.
سپس با خودش فکر کرد که برای شادی و لبخندِ دخترِ خان، چه کاری میتواند انجام بدهد. اما هیچ فکری به ذهنش نرسید و مایوس شد.
در همان لحظه دخترِ خان از انتهای تالار به سمت محراب میآمد و بهداد به سمتش رفت؛ ولی دختر، رویش را برگرداند و شاهین دستش را محکم گرفت و به زور به سوی خودش کشاند.
با این حرکت شاهین، قلبِ بهداد بیشتر به درد آمد و افسوس خورد.
دختر و شاهین به سمت محراب میرفتند تا که به روی صندلی، کنار تختِ خان بنشیند.
خان و بزرگان دیگر آمدند و به روی تخت نشستند و منتظر بودند تا مراسم عقد آغاز شود.
وقتی به محراب نزدیک شدند، یکی از اشباح کوتوله، پایش را جلوی پای دختر دراز کرد و دختر افتاد. قبل از آنکه دختر از جایش بلند شود، شبح چیزی را که در دستش بود به سمت دختر پرتاب کرد و وِردی خواند و دختر یک لحظه از دید مهمانها ناپدید شد و فقط برای اشباح و بهداد قابل دیدن بود.
شبح دختر را گرفت و بلندش کرد و هیچکس او را ندید.
دختر گیج شد که این افراد کوتوله و بهداد چه کسی هستند.
همهی مهمانها با تعجب و گریه در سرتاسر تالار کاخ به دنبال دخترِ خان بودند.
اشباح و بهداد، دختر را حلقه کردند و او را همراهی کردند، بدون آنکه کسی آنها را ببیند از کاخ خارج شدند.
به مقابل کاخ رسیدند و همگی با هم گفتند:
– اسبم… بیا… بیدارم!
و در همان لحظه دوباره اسبها از دل آسمان در مقابلشان ظاهر شد.
سردستهی کوتولهها گفت:
– بهداد، دخترِ خان رو تو باید سوار کنی. تا صبح خیلی نمونده، زود باش.
بهداد، اول دختر را با احترام، سوار اسب کرد و بعد خودش روی اسب پرید و همگی بیوقفه در دل صحرا تاختند تا از دره بزرگ عبور کنند.
بدون توقف تا قلعهِ روستای بهداد راندند. زمانی که رسیدند، بهداد چرخید و به دختر گفت:
– لطفا… بانو دست من رو محکم بگیرید و از من جدا نشید.
دختر، فرمایش بهداد را گوش کرد و دستش را محکم فشار داد.
بهداد آتشی در دلش شعلهور شد و به روی خودش نیاورد.
بهداد رو به دختر، با صدایی رسا و بلند گفت:
– من به نام خدا تو را احضار میکنم به روی زمین و تو را تقدیس میکنم از جن و پری.
همان لحظه که این جملات از دهانش خارج شد، اسبِ اشباح کوتوله به زمین افتادند و به خوک تبدیل شدند.
وقتی اشباح این ورد جادویی بهداد را شنیدند، با هم فریاد زدند:
– بهداد… تو به ما نیرنگ کردی و امیدواریم نحسی جای شانس تو را بگیره.
دختر هنوز حرفی نمیزد و متعجب بود.
اما دیگر اشباح کوتوله، آن لحظه هیچ قدرتی نداشتند که دختر را با خود ببرند چرا که بهداد او را تقدیس کرده بود.
آنها با ناراحتی و عصبانیت از آنجا دور شدند و بهداد را با دخترِ خان تنها گذاشتند و همانطور که دور میشدند ، فریاد میزدند:
– حقهباز… روزی تاوان این کارت رو میدی… مطمئن باش… تو را طلسم میکنیم…
و در یک لحظه در آسمان غیب شدند.
و حالا بهداد با دخترِ خان تنها شد.
– خدا رو شکر که رفتند؛ بانو با من بودن بهتره یا رفتن و ازدواج با اشباح کوتوله!
دختر ساکت ماند و با نگاه غمآلودش به بهداد خیره شد و صورتش سرخ و سفید شد.
– بانو… نترسید. من شبح نیستم و هیچ رابطهای با اون اشباح کوتولهِ ندارم. من فقط یک پسرِ دامدار سادهام که توی همین روستایی که الان داخلش هستیم، زندگی میکنم و از کاخ پدر شما هزاران فرسخ دور شدیم.
بهداد کل ماجرای آمدنش به کاخ خان و آوردنش به اینجا را توضیح داد.
ولی دخترِ خان هیچ عکس العملی نشان نداد و در چهرهاش تشویش و نگرانی موج میزد و دید که لبهایش حرکت میکند؛ انگار که بخواهد چیزی بگوید؛ اما هیچ کلمهای از آن خارج نشد.
بهداد حیرت کرده بود.
– چطور ممکنه که شما نمیتونید حرف بزنید! من خودم امشب داخل کاخ دیدم که با مادرتون حرف میزدید. نکنه…
بهداد چند قدمی دور خودش دور زد و گفت:
– نکنه واقعا نفرین اشباح کاری کرده که شما لال بشید!
دختر دستانش را بلند کرد و انگشتش را روی زبانش گذاشت و متوجه شد که صدا و قدرت حرف زدن را از دست داده است. همان لحظه، اشک مثل سیل از چشمانش جاری شد.
بهداد نتوانست جلوی گریهی خود را بگیرد. چرا که برخلاف ظاهر زمخت و موهای مجعداش در سینه قلبی مهربان و شکننده داشت و طاقت دیدن دختر را در آن وضعیت نداشت.
او فکر کرد که بهتر است چه کاری انجام بدهد.
دوست نداشت دخترِ خان را با خود به خانهیِ پدرش ببرد؛ چون به خوبی میدانست که خانوادهاش باور نمیکنند که او آن شب به روستای گندمان، در آن طرف کشور رفته است و دخترِ خان را از دست یک سرنوشت شوم نجات داده است و میترسید که دخترِ خان را مسخره یا به او توهین کنند و خودش را هم دیوانه فرض کنند و او را به دارالمجانین شهر ببرند.
در همین حال بود که ناگهان به یاد کدخدای پیر روستا افتاد که مردی دنیادیده و با تجربهای بود.
با خودش گفت:
– خدا را شکر… حالا فهمیدم چه کار کنم. من دختر را به خانه کدخدا میبرم و اتفاقات پیش آمده هم را برایش توضیح میدهم، امیدوارم باور کند.
رو به دختر کرد و گفت:
– ببخشید بانو! شما رو به خونهی کدخدا میببرم؛ نگران نباشید؛ خیالتون راحت باشه. مرد با خدایی هستش. اگرم کدخدا قبول نکرد، شما رو به کلبهِی داخل کوهستان میبرم که در امان باشین. راستش رو بخواید نمیتونم شما رو به خونهی پدرم ببرم؛ چون اتفاقات امشب رو باور نمیکنند.
دختر به نشانهی موافقت سرش را خم کرد و به بهداد فهماند که آماده است که به دنبالش بیاید. در راه برای دختر از خوبیها و مهربانی کدخدا تعریف کرد و گفت سالهاست همسرش فوت کرده.
آنها با هم به خانهی کدخدا که در بالای روستا بود، رفتند. وقتی به آنجا رسیدند، خورشید در حال طلوع کردن بود. بهداد محکم در زد و کدخدا را بیدار کرد.
کدخدا از دیدن بهداد با دختری که مثل پنجهی آفتاب بود، شگفت زده شد و فکر کرد برای عقد به پیش او آمدند.
کدخدا رو به بهداد کرد و گفت:
– مبارکه بهداد! مبارکه! اومدی که برای بعد نماز شب عقدتون کنم؟
و نگاهش را به دختر دوخت و گفت:
– حالا عروس
خوشبخت ما کی هست؟
– نه کدخدا برای عقد کردن نیومدم؛ خواستم اگه میشه مدتی این بانو در خونهی شما پنهان باشه.
کدخدا از حرفهای بهداد چیزی متوجه نشد و متعجب نگاهش کرد؛ اما بدون هیچ سوال دیگری از آنها خواست که وارد خانهاش شوند. در را پشت سرشان بست و آنها را به اتاق پذیرایی دعوت کرد.
سپس رو به بهداد کرد و گفت:
– حالا برام تعریف کن که چه اتفاقی افتاده!
بهداد تمام ماجرای دیشب را برای کدخدا هم تعریف کرد.
با اینکه باورش برای کدخدا سخت بود، ولی چون بهداد پسری دروغگو و خیالبافت نبود، به راحتی قبول کرد.
– بهداد، حالا میخوای چه کار کنی؟
– نمیدونم کدخدا… اگه بشه مدتی پیش شما بمونه، تا که ایشون رو به روستاشون راهی کنم.
– دخترم… شما راضی نبودی که با اون پسر ازدواج کنی؟
گونههای دختر سرخ شد و بهداد از قبل مطمئنتر شد که دختر ترجیح میدهد که در شرایطی بدتر از این باشد تا اینکه تن به ازدواج تحمیلی بدهد.
کدخدا رو به هر دویشان کرد و گفت:
– من حرفی ندارم دخترم اینجا بمونه؛ ولی خب من به اهالی روستا چی بگم؟ بگم این دختر زیبا کی هستش؟
بهداد در فکر فرو رفت. داخل پذیرایی دور خودش میچرخید تا اینکه با خوشحالی رو به کدخدا کرد و گفت:
– بگید دختر برادرتون هستش که سالهاست شما رو ندیده و میخواد پیش شما بمونه. بخاطر فوت مادر و پدرش.
به خاطر بخش آخرِ حرفش، رو به دختر کرد و عذرخواهی کرد و منتظر تایید کدخدا بود و به چهرهاش خیره ماند.
کدخدا دستی به محاسنش کشید و رو به دختر کرد و گفت:
– نظر تو چیه دخترم، موافقی؟
دختر با اشاره سر به بالا و پایین، موافقت کرد.
– خیلی عالی شد کدخدا! من هم تو این مدت دنبال راهی میگردم تا که ایشون رو به کاخ پدرش برسونم.
بهداد نگاهی به دختر کرد و نشان رضایت را از چشمانش خواند.
با آنها خداحافظی کرد و به خانهاش برگشت و در جواب این که دیشب کجا بوده است، گفت که در کلبهی کوهستانی خوابش برده بود است.
مدتی گذشت و همهی اهالی روستا از دیدن دختری به این زیبایی در خانهی کدخدا تعجب کردند و او هم برای همه، ماجرا را تعریف کرد که برادر ناتنیاش در شهر فوت کرده و حالا دخترش که لال است، برای مدتی به پیش او آمده.
خانواده و اهالی روستا، مدتی بود حس میکردند که رفتار بهداد عجیب شده است و به خانه کدخدا خیلی رفت و آمد میکند.
خانوادهاش چند باری او را شماطت کردند که این رفت و آمدهایش خوب نیست و برای او حرف درمیآوردند.
ولی بهداد با هماهنگی کدخدا، گفته بود که برای درس دادن به برادرزادهی کدخدا به آنجا میرود؛ چون بهداد در شهر چند کلاسی بیشتر درس خوانده بود، حرفش را باور کردند.
بهداد این مدت تلاش میکرد، درمانی پیدا کند که دختر بتواند حرف بزند و هم راهی که او را به روستای خودش برساند و تصمیم گرفته بود که برای خانِ روستای گندمان نامه بنویسد و آنها به دنبال دخترشان بیایند و اگر توضیح خواستند، ماجرای آن شب را هم برایشان توضیح بدهند و امیدوار بود که باور کنند.
بهداد که به جز آن شب تا به حال از روستای خودشان و شهری که در نزدیکی خودشان بود، دور نشده بود و جایی را هم بلد نبود.
مدتی به همین منوال گذشت تا که فصل پاییز هم از راه رسید و علاقهی بهداد به آن دختر، عمیق و عمیقتر شد. حالا برای خودش و کدخدا آشکار شده بود که دختر را دوست دارد.
ترس پسر از آن بود که نامهها به دست خان برسد و دختر را از او جدا کنند و برای همین مدتی دوباره پیگیر نامه نوشتن نبود. کدخدا هم گفت که همه چیز را به خدا واگذار کند.
*
یک سال از شب ناپدید شدن دخترِ خان گذشت و اولین روز سال بود. بهداد به دنبال چارهای برای درمان لال بودن دختر، نزدیک همان قلعهی قدیمی، کنار رودخانه نشسته بود.
به اتفاقاتی که در سال گذشته در همان شب، افتاده بود فکر میکرد که چطور با اشباح کوتوله آشنا شده بود و او را با خودشان به آن سفر افسانهای برده بودند.
با خودش گفت که «صبر میکنم تا شب برسه و دوباره تو همون قلعه با اشباح کوتوله ملاقات میکنم. شاید راه چارهای پیدا کردم و طلسم شکسته شد
و از آنها هم عذرخواهی میکنم و میگم که عاشق گندم شدم.»
گندم، نامی بود که بهداد و کدخدا برای او گذاشته بودند. برگرفته از نام روستایی که از آنجا آمده بود و همه او را با همین نام میشناختن و صدایش میزدند.
شب سر رسید و بهداد کنار در قلعه نشسته بود؛ ماه به آرامی بالا آمد و مهِ سفیدی، علفزارها و تالاب را پوشانده بود.
شب به آرامی پیش میرفت به آرامی دریاچهای بدون موج و وزوز جیرجیرک، فریاد ناگهانی قوهای وحشی که در دوردستها در داخل رودخانهها تغییر مسیر میدادند و شیون جغد که در لابهلای درختان پنهان شده بود.
لحظهی موعد فرا رسید و صدایی شنیده نمیشد. هزاران ستارهی درخشان بدون پرده در بالای سرش میدرخشیدند و علفها زیر پایش سرد و تازه بودند.
همان لحظه صدایی از دور آمد و به او نزدیک شد و از کنارش به سرعت تندباد گذشت و داخل قلعه رفت.
بهداد آن صدا را شناخت؛ صدای کوبیده شدن موج به صخرهها و همان خندهی اشباح؛ صدا، صدای دستهی اشباح کوتوله بود که برای سوار شدن به اسبهای افسانهایشان به آمده بودند.
در یک لحظه نفس بهداد در گلویش حبس شد و به خودش آمد که باید زود به داخل قلعه برود؛ چون اشباح با اسبهایشان، سریع از آنجا دور میشوند.
وارد قلعه شد. اینبار اشباح پراکنده بودند و هم صدا آن ورد جادویی را میخواندند.
– فولپاتی، فولالاتی، فولوپرنی، رپی هولا…
اما پیش از آنکه کلمات ورد کامل شود، یکی از اشباح فریاد زد:
– آه! بهداد خائن! دوباره اومدی اینجا. حال و روز دخترِ خان چطوره؟ هنوز نمیتونه حرف بزنه.
و بعد همه اشباح با همدیگر خندید و یکی از آنها ادامه داد:
– بیخود اسبت رو صدا نزن، ما تو رو با خودمون نمیبریم. نمیخوایم کلک پارسال به ما بزنی.
صدای دیگری امد که گفت:
– شاید دوست داره فقط به دختر نگاه کنه.
دوباره همه رو به بهداد خندیدن.
یکی از اشباح که تازه به جمع آنها آمده بود در بین خندههایش گفت:
– این احمق نمیدونه که داخل کوهستان، گیاهی هست که اگه اون رو دَم کنه و به دختر بده، خوب میشه.
یک شبح دیگر هم حرفش را تایید کرد و گفت او احمق هستش و میخندید.
سر دستهی اشباح گفت:
– خودتون رو سرگرم نکنید، باید بریم، دیر شده. این احمق رو به حال خودش بذاریم.
در کمتر از چند ثانیه، در هوا ناپدید شدند و خندههایشان همانطور دور میشد و بهداد با چشم آنها را تعقیب میکرد.
گیج از خنده و حرکات سریع اشباح، به سمت خانه قدمزنان رفت و بعد از مدتی حرف آن شبح کوتولهیِ مانند قلاب در ذهنش زنجیر شد.
فهمید که باید چه کار کند. در مسیر از خودش میپرسید « آیا واقعا چنین گیاهی وجود دارد یا برای انتقام گرفتن از من این حرف را زدند.»
کمی بعد گفت:
– اگر این گیاه واقعا فایدهای داشت، اونها هیچوقت به من نمیگفتند و اینطوری انتقام میگرفتن و یا شایدم شبح خودش متوجه نبود که این راز از دهانش پریده.
تصمیم گرفت که وقتی خورشید طلوع کرد به کوهستان برود و این گیاه را پیدا کند.
چون تمامی گیاهان دارویی کوهستان را میشناخت و این کار برایش کمی آسانتر بود و باید دنبال گیاهی عجیب و تازه باشد.
به خانه رفت. خیلی خسته بود. صبح شده بود. هنوز چشمانش گرم نشده بود که صدای خروس او را بیدار کرد و فرصت خواب دیدن به او ندادند.
با عجله به کوهستان رفت. وجب به وجب کوهستان را بررسی کرد و به جز علف هرز و گیاهان دارویی که کاملا آنها را میشناخت، چیزی پیدا نکرد.
نیمهی ظهر بود که نا امید شده بود و به روستا برمیگشت که در راه برگشت؛ کنارِ تخته سنگ بزرگ لبهی دره، چیزی نظرش را جلب کرد.
شگفت زده شد به سختی خودش را به لبهی دره رساند؛ گل را با دقت نگاه کرد. گیاه هفت شاخه داشت که هر کدام از آنها هفت برگ کوچک سوزنی ضخیم داشت و در هر برگ شیرهی سفیدی مایل به صورتی وجود داشت.
بهداد با خوشحالی تمام، با احتیاط گل را چید و در ظرفی قرار داد و به خانه برگشت و مطمئن بود این گیاه باید داروی درمان گندم باشد.
داخل اتاقش رسید و با چاقو یکی از برگها را جدا کرد. شیرهی چربی از آن خارج شد که اندازهی چند قطره از خون پشه بود.
برگ برش خورده را با کمی آب مخلوط کرد؛ داخل ظرفی گذاشت و روی آتش گذاشت تا دم بکشد.
زمانی نگذشت که آماده شد و فنجانی لعابی کوچکی را آورد و محتویات دَم شده ظرف را درون آن ریخت.
به مایع صورتی رنگ تبدیل شده بود. فنجان را نزدیک بینیاش آورد و بو کرد؛ بوی خوشی پخش شده بود.
در آن لحظه، فکری از ذهن بهداد گذشت که نکند این گیاه سمی باشد و حالا به دست خودش، گندم را از دست بدهد و این حقه اشباح شد.
بدون معطلی، چند قطره از آن دمنوش را با قاشق برداشت و در دهان خودش قرار داد و خورد.
تلخ نبود؛ بلکه طعم شیرین و دلچسبی داشت.
حالا جرات پیدا کرده بود و تمام فنجان را سر کشید.
بعد از خوردن آن تا بعد از اذان شب به خواب رفت.
وقتی بیدار شد به شدت گرسنه و تشنه بود.
متوجه شد که این دارو خطری ندارد و حالا باید تا صبح صبر کند تا که پیش گندم برود.
صبح شد. با همان جوشانده به خانهی کدخدا رفت و موضوع شب قبل را برای هردویشان تعریف کرد.
و به گندم اطمینان داد که این گیاه سمی نیست و بعد از خوردن آن فقط به خواب نصف روزه میروی و بعد صدایتان به حالت اول برمیگردد.
بهداد، گیاه را در خانهی کدخدا جوشاند و به گندم داد.
گندم نیمی از فنجان را نوشید، سپس به پشت در رختخوایش افتاد و به چنان خواب عمیقی فرو رفت که تا صبح فردا بیدار نشد.
بهداد و کدخدا، تمام شب را بالای سر گندم بیدار ماندند و انتظار کشیدند.
بین ترس و امید مانده بودند. ترس از آنکه به گندم آسیبی برسد و امید به درمان شدنش. بالاخره وقتی خورشید به نوک قله رسید، دختر بیدار شد.
اوچشمانش را میمالید و حالت کسی را داشت که میداند کجاست و سعی دارد افکارش را جمع کند.
گندم از دیدن کدخدا و بهداد که بالای سرش ایستاده بودند، تعجب کرد. نمیدانست که چند ساعت خوابیده است.
بهداد گفت:
– تو یک روز کامل خواب بودی.
دو مرد با نگرانی منتظر بودند که ببیند آیا جوشانده این گیاه تاثیر خودش را گذاشته است یا نه.
چند دقیقهای گذشت و سکوت فضای خانه را پر کرده بود.
کدخدا رو به گندم کرد و گفت:
– دخترم… خوب خوابیدی گندم؟
و گندم لبش را حرکت داد و گفت:
– بله… ممنونم.
به محض اینکه بهداد صدای گندم را شنید، از شادی فریادی زد و به سمت دختر رفت و جلوی او زانو زد:
– خدا را هزار بار شکر میکنم که قدرت صحبت کردن رو به تو برگردوند بانوی قلبم. باز هم با من حرف بزن!
کدخدا از شنیدن حرف آخر بهداد، شوکه شد و لبخندی روی لبش نشست و نگاهی به گندم کرد. او هم برایش جالب بود اینطور حرف زدن بهداد.
گندم با خندهی که در چشمانش بود ، گفت:
– ممنونم از شما بهداد! از همون روزی که من رو به اینجا آوردی، تمام مهربونیت رو به من دادی و مطمئن باش این محبت تو رو هرگز فراموش نخواهم کرد.
بهداد دوباره از شنیدن صدای گندم، داشت از خوشی و رضایت میمُرد.
آنها برای دختر غذا آوردند و او با اشتهای تمام غذا را خورد.
در طول مدتی که در حال خوردن غذا بود، شاد و خندان، دائم با بهداد صحبت میکرد.
بعد از اینکه بهداد به خانهاش برگشت، خودش را روی تخت انداخت؛ هنوز تاثیر دارو در بدنش مانده بود و به خواب رفت.
او یک شبانه روز دیگر هم خوابید؛ وقتی بیدار شد به خانهی کدخدا رفت و متوجه شد که گندم هم از همان دیروز، مانند خودش خوابیده است.
او با کدخدا به اتاق گندم رفت و هر دو دختر را تماشا میکردند تا او برای بار دوم بیدار شد و مثل همیشه صحبت کرد.
در میان خنده و صحبتهایشان، همان لحظه گندم با خنده به چشمان بهداد خیره شد و گفت:
– اسم من تیام هستش، نه گندم.
برای بهداد و کدخدا، این اسم جدید بود و جا خوردند.
بهداد نگاهش بین کدخدا و تیام رد و بدل شد و با خنده گفت:
– وای! یکسال با این اسم عادت کرده بودیم. من که از ذوق صحبت کردن شما، یادم رفت بپرسم اسمتون چی هست.
نام « تیام » هم برای بهداد، زیبا بود و وقتی که معنیاش را از زبان خودش فهمید، بیشتر سرمست شد.
دوباره سفره پهن شد، وقت نهار بود و یکبار دیگر با هم غذا خوردند.
چند روزی گذشت و تمام اهالی روستا به این باور رسیده بودهاند که برادرزادهی کدخدا، شفا پیدا کرده است و میتواند حرف بزند.
و کدخدا به همه اهالی گفت که نام اصلی گندم « تیام » هستش و نام او را با خواهر بزرگترش اشتباه گرفته بود.
بعد از آن، بهداد هر روز به خانهی کدخدا میآمد، این دوستی و عشق بین بهداد و تیام بیشتر از قبل شده بود.
چرا که تیام به جز کدخدا و بهداد، همصحبت دیگری نداشت و بهداد را بسیار دوست داشت. حتی ناراحت نبود که یکسال است که از خانوادهاش دور است.
مدتی گذشت که چندین ماشین و سرباز تفنگ به دست به همراه خان، به روستایشان آمدند.
بهداد در دلش آشوب بود، نگرانی اینکه تیام را از دست بدهد، اذیتش میکرد.
اما تیام به بهداد اطمینان خاطر داد که ماجرا را تعریف میکند و فقط او را دوست دارد و میماند.
خان و همسرش وقتی دخترشان را شاد و سرحال در کنار بهداد دیدند در رفتارشان تعجب، عصبانیت و خوشحالی موج میزد.
اهالی روستا متعجب از اینکه خانی را که نمیشناختند، چرا با این همه سرباز و خدمه به روستایشان آمدهاند.
کدخدا خانوادهِی خان را به خانهیشان
دعوت و اهالی روستا را متفرق کرد.
ساعتها حرف زدند. از خندهی مادر و دختر، از تعجب خدمهی خان و همسرش، اینکه چطور در یک شب دخترشان از روستایی در غرب کشور به شرق کشور آمده است.
تا پاسی از شب طول کشید.
چند روز خان در آنجا ماند و حتی توسط خان روستای دیزباد، دعوت به عمارت شدند و بعد رفتند.
در این چند روز بهداد و تیام نگران راضی کردن خانوادههایشان بودند و از همه بیشتر بهداد نگران بود. چون یک رعیتزادهی دامدار بود.
تیام، دلداریاش را با عشق نثارش میکرد، تا آرام شود.
روزی رسید که تیام با خانوادهاش صحبت کرد و چند روز درگیر بود و همانطور که بهداد حدس زده بود، خان گندمان مخالف بود، برای اینکه او یک رعیتزاده بود. ولی سرانجام تیام، رضایت آنها را گرفت.
قرار شد تیام با این شرایط با بهداد ازدواج کند که در شهر و روستای خودشان در گندمان زندگی کنند.
بهداد هم چون یک سال تمام عاشق تیام بود، این شرط را پذیرفت.
با خواهش خانوادهی بهداد، در روستای دیزباد علیا، جشن بزرگی را برای محرمیت بر پا کردند و بعد از مدتی در روستای گندمان جشن بزرگ عروسی در کاخ خان برگزار شد. در همان شب، اشباح کوتوله همگی برای جشن آمده بودند و خودشان را از چشم همه به جز بهداد و تیام مخفی کرده بودند.
یکی از کوتولهها ، بین بهداد و تیام ایستاد و گفت:
– نه نگرانی و دغدغه، نه بیماری و غصه، نه فقر و بدبختی تا پایان عمرتون، سراغ شما نمیاد.
این داستان کوتاه واقعا عالی بود……..