تیامروزگاری در روستای دیزباد علیا، پسری زندگی میکرد که نامش بهداد بود. در نزدیکی خانهی بهداد یک قلعهی گِلی کوچک قرار داشت و او عادت داشت که هر شب، در کنار رودی که در چند قدمی قلعه بود بنشیند.یک شب در اوایل فصل بهار، به دیوار قلعه تکیه داده بود که آسمان و ماهِ زیبا را در بالای سرش تماشا ...
- 1260 روز پيش
- مصطفی ارشد
- 2,220 بار بازدید
- یک نظر