بسم الله الرحمن الرحیمنام رمان مملو از تهیبرای سومین بار نگاهی به ساعت مچی دستم کردم بله طبق معمول مریم خانم دیر کرده بود.فقط پنج دقیقه به شروع کلاس مونده بود.شوتی به سنگ ریزه ی جلوی پام زدم، کوله ی سنگین روی شونمو جا به جا کردم و به درخت رو به روی نگهبانی تکیه دادم بلکه خانم از راه ...
- 1985 روز پيش
- آتوسا رازانی
- 6,703 بار بازدید
- 12 نظر
بسم الله الرحمن الرحیمکسی نفهمهماه منیر خانم با یک دستش گوشه ی چادرشو سفت گرفته بود. و با دست دیگریش کیسه ی خرید.از کوچه ها می گذشت و به رهگذرایی که اکثرا آشنا یا همسایه بودن سلام می کرد.تا اینکه به نزدیکی کوچه خودشون رسید.صدای آهنگ رقصی تو کوچه غوغا می کرد.با خودش گفت: حتما یکی از همسایه ها جشن ...
- 1986 روز پيش
- آتوسا رازانی
- 2,566 بار بازدید
- 2 نظر
با احساس جای خالی مت لای پلکانم را باز کردم. نور نارنجی رنگ یخچال از اتاق هم قابل مشاهده بود. نگاهی به لیوان روی میز کنار تخت انداختم خالی بود؛ لیوان را برداشتم و به سمت یخچال رفتم.به مت که رو به یخچال و پشت به من ایستاده بود گفتم:_مت می شه بطری آب رو بدی؟مت بی حرف بطری را برداشت ...
- 1987 روز پيش
- YAME
- 2,724 بار بازدید
- 2 نظر
بنام خدایی که هرچه داریم از اوست...کمترین آرزویم این است: هرگز با چشمان مهربانت، نامهربانى روزگار را نبینى ناز بانو!تقدیم به بی مانند ترین مادر دنیا...خلاصه رمان:دختری به نام راویس....پسری به نام مرداس....هر دو زلزله و لجباز و مغرور که عاشق رشتشونن.رشتهٔ آشپزی ( هتل داری ) که با دل و جان هم دوسش دارن.بخاطر نبود خوابگاه با یسری شرایط ...
- 1989 روز پيش
- ریحانه اخوان
- 20,338 بار بازدید
- 9 نظر
مریم خانم بالاخره بعد از چند ساعت نقاشی روی صورت بنده رخصت دادن خودمو تماشا کنم .با ذوق چشامو باز کردم و به چهره ی توی آینه چشم دوختم.دیدن چهره ی مزین شده ی من به ارایش، تصویری از خاطرات گذشته رو مقابل چشمام به نمایش گذاشت.وقتی که دانشگاه قبول شده بودم، یک روز کهبوی پختن رب همه ی خونه ...
- 1992 روز پيش
- آتوسا رازانی
- 2,855 بار بازدید
- 2 نظر