| جمعه 31 فروردین 1403 | 16:21
سرزمین رمان
قصر رمانها با اتاق هایی که ژانر های مختلف دارند
  • سبزی ها را در دیگ می ریزم و هم می زنم، نذری بود که‌ باید ادا می کردم. ماه دوم پاییز است، یک ساعتی تا اذان مانده. پریای من هم کم کم باید برسد، هرچه باشد صاحب اصلی نذر است. وضو می گیرم و شروع می کنم به خواندن زیارت عاشورا، لبخند دخترکم جلوی چشمانم به رقص در می آید. باید مادر باشی تا این چنین عشق بورزی و از اخمش دلت بگیرد، شیرینی خانه ام است، بلبل من و پدرش. منکر عشقم به بردیا نمی شوم، اما خب دختر است و ناز کردن هایش. آنقدر غرق فکر می شوم که با مامان گفتن های بردیا به خودم می آیم.
    ـ مامان من آش می‌خوام.
    سرش را می بوسم.
    ـ مامان جان هنوز آماده نشده که.
    ـ کِی آماده می‌شه؟
    ـ هروقت خواهرت بیاد و بین همسایه ها پخش کنیم.
    سری تکان می دهد و به سمت حیاط می رود، اما گویی چیزی فراموش کرده باشد عقب گرد می کند و من سوالی خیره اش می شوم.
    ـ میگم مامان منم بزرگ شم، واسه منم نذر می‌کنی؟
    لبخندی به وسعت دنیایش می زنم، با اینکه هشت سال سن دارد و پنج سالی از خواهرش کوچک تر است، اما دنیای متفاوت و جالبی دارد.
    ـ شما امر کن من همین الان برات نذر می‌کنم وروجک من.
    ـ اووم، نذر کن ماشین کنترلیِ رو که بابا شاهین قول داده امشب بگیردش، عوضش منم تا یه هفته واسه گنجشکا دونه می‌ریزم.
    ـ ای به چشم.
    لبخند شیرینی می زند که دلم می خواهد لپ هایش را گاز بگیرم.
    دوباره راه می افتد که قدم اول را برنداشته روی پاشنه‌ی پا می چرخد و به من خیره می شود.
    ـ یه سوال دیگه، منم قد پریا شم، روزای تعطیل می‌تونم با دوستام برم بیرون؟
    لبخند عمیقی از سوالات جالبش روی صورتم نقش می بندد. سرم را تکان می دهم.
    ـ بله عزیزم، چرا نتونی، اگه تو هم دوستات مثل خودت پسرای خوبی باشن حتماً.
    ـ دولا شو مامان.
    ـ چرا؟
    ـ دولا شو، کار نداشته باش.
    خم می شوم، از گردنم آویزان می شود و صورتم را غرق بوسه می کند.
    ـ خیلی عاشقتم، مامان!
    ـ من بیشتر.
    ـ راستی نذر آبجی پریا چی بود؟
    ـ واسه دوستش که مریض بود، مرضیه. الانم با دوستاش رفتن خونه‌شون دیدنش.
    سری تکان می دهد و به سمت حیاط می دود.
    چقدر خوشحالم که خوشبختی از دیوار خانه ام بالا می رود. نفس عمیقی می کشم و به سمت اجاق می روم، زیر لب صلوات می فرستم و آهسته رشته را داخل دیگ می ریزم و با ملاقه هم می زنم. دعا می خوانم و سفارشات دخترم را ریز به ریز انجام می دهم. تلویزیون روشن است و صدای قرآن به گوش می رسد، لبخندی تمام وجودم را دربر می گیرد. نزدیک آمدن گیسوطلایی من است. کاسه ها را در سینی می چینم، نعناع و پیاز داغ را آماده می کنم. با پشت دست عرقم را پاک می کنم. صدای الله اکبر موذن زاده تمام فضای خانه را در بر گرفته به حی علی الصلوه که می رسد، صدای در می آید به سمت پذیرایی پا تند می کنم. بلند می گویم:
    ـ سلام دختر چشم بادومی من!
    با شاهین سینه به سینه می شوم.
    جا خوردنم را به وضوح متوجه می شود. لبخند خسته ای می زند، به خودم می آیم. لبخندی از عمق قلبم به رویش می پاشم.
    ـ سلام گل بانوی من، مهسای عزیزم، ناراحتی من اومدم؟ می‌خوای برگردم؟
    باز هم شرمنده‌ی محبتش می شوم.
    ـ سلام سرور قلبم، این چه حرفیه؟ خسته نباشی.
    ـ درمونده نباشی بانو، چه بو و برنگی راه انداختی، اووم به به!
    ـ شکمو نباش، بذار پریا بیاد.
    چشم می گوید و به سمت اتاق می رود تا لباس عوض کند و من دلم کمی به شور افتاده از این تاخیر کوتاه دخترکم و سعی می کنم آرام باشم. همزمان با صدا زدن شاهین صدای فریاد بردیا می آید، نمی فهمم چگونه خودم را به حیاط می رسانم. زمین خورده و تمام پاهایش خونی است. تمام تلاشم بر این است که خونسرد باشم مبادا پسرکم هول کند. شاهین با چشمان بهت زده کنارم می آید. بردیا را بغل می گیرد، هنوز لباس هایش را عوض نکرده.
    ـ تا من ماشینو از پارک درمیارم، آماده شو دفترچه‌ش رو هم بردار.
    بین زمین و آسمانم، اجاق را خاموش می کنم. بردیا ناله های ریز می کند، در دلم رخت می شویند. چشمانم پر و خالی می شوند و اورژانس خیلی شلوغ است. کلافه ام، پسرکم بغض کرده اما گریه نمی کند، سرش را به سینه ام می فشارم و روی موهایش را می بوسم. آنقدر ذهنم درگیر است که ساعت را فراموش کرده ام و یادم رفته چند ساعت است که اینجاییم و پریا هنوز تماس نگرفته.
    بالاخره نوبتمان می شود، تمام بدنم چشم می شود و به پسرم نگاه می کنم که مردانه شجاعت می کند وقتی پرستار بخیه بر زخمش می زند. دلم ضعف می رود برای بزرگ مرد کوچکم. با صدای شاهین به خودم می آیم.
    ـ ببین فسقلی چطوری ما رو الاف خودش کرد. ساعت شده ده!
    پوف کلافه ای می کشد و من از دلشوره به حالت تهوع افتاده ام متوجه رنگ پریدگی و دستان سردم می شود. کمک می کند روی یکی از نیمکت ها بنشینم.
    ـ چی شد بانو؟
    آرام لب می زنم.
    ـ پریا! پریا شاهین.
    آب دهانش را قورت می دهد.
    ـ پریا چی؟
    با چشمان درشت شده و نگران خیره اش می شوم.
    ـ هنوز زنگ نزده یعنی بچه ام کجاست؟
    نمی فهمم چگونه تسویه می کند و با آن سرعت سرسام آور سالم به مقصد می رسیم.
    هنوز ماشین کامل متوقف نشده که پیاده می شوم، با دستان لرزان در را باز می کنم. چراغ ها روشن بود، داخل می شوم. یادداشت دست نخورده است و دلشوره امانم را بریده. پر بغض و نالان فریاد می زنم.
    ـ پریا! پریا! مامان کجایی؟ خدا بچه‌م کجاست؟
    زانوهایم تا می شود و همان وسط می نشینم. تمام صورتم از اشک خیس است، سلول به سلول وجودم می لرزد. گویا در سرمایی جان فرسا هستم.
    نمی دانم چند دقیه است که در آن حالم، با صدای شاهین که هراس در آن نمایان است به سمتش می چرخم.
    ـ مهسا، پریا! پریا!
    به سختی از زمین کنده می شوم.
    ـ پریا چی؟ بچه‌م کجاست؟ اتفاقی براش افتاده؟ یا خدا! یا امام حسین!
    روبرویش ایستاده ام، صورتم را با دستانش قاب می گیرد.
    ـ نه چیزی نشده، آقای رحیمی بابای مهتاب دم دره بیا بریم توضیح میدم.
    ـ بردیا، اون کجاست؟
    ـ آروم باش عزیزم، دکتر مسکن زده. خوابه. بیدار نمیشه، نگران نباش.
    سری تکان می دهم و با عجله به کوچه می روم. هرچقدر چشم می چرخانم اثری از پریا نیست. آب دهانم را تند تند قورت می دهم. شاهین دستش را دور شانه هایم حلقه می کند. آقای رحیمی پدر مهتاب جلو می آید.
    ـ سلام.
    سعی می کنم صدایم نلرزد.
    – سلام، پریا، پریا کجاست؟ حالش خوبه؟
    – نگران نباشید، همینجاست.
    – پس کو؟
    دخترم را می بینم که با پیشانی کبودِ ورم کرده و چشمان سرخ آرام به سمتم قدم بر می دارد. خودش را در آغوشم پرت می کند و من بهت زده به پدر مهتاب خیره ام.
    سرش را پایین می ندارد و با صدایی آرام شروع می کند.
    ـ با آژانس که داشتن برمی‌گشتن یه از خدا بی خبر م‌ پیچه جلوشون، راننده بنده خدا سریع ترمز می،گیره نزنه به اون. این بچه هم جلو نشسته بوده که سرش می‌خوره به داشبرد و اینجوری میشه. یک ساعت بعدش اومدم در خونه‌تون، اما نبودین شماره همراه جناب آریان رو هم نداشتم. می دونم نگران شدین…..
    دیگر ادامه‌ی حرف هایش را نمی شنوم، اشک صورت دخترکم را می گیرم به خودم می فشارمش و خدا را شکر می کنم که فکرهای جولان داده‌ی مزخرف در سرم دود شده و هوا رفته.
    هنوز هم خوشبختی از سر و کول زندگی‌ ام بالا می رود.

    چه امتیازی میدید به این پست

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    از مجموع ۴ رای
    • اشتراک گذاری
    • برچسب ها:
    لینک کوتاه مطلب:
    درباره رها تمیمی
    raha tamimi hastam 29 sale az tehran.
      نظرات

      نام (الزامی)

      ایمیل (الزامی)

      وبسایت

      معادله امنیتی رو بنویس تا بدونم ربات نیستی *-- بارگیری کد امنیتی --

      درباره سایت
      سرزمین رمان
      سلامی به لطافت گل ها و نرمی شب بوهاخوش آمدی عرض میکنم خدمت تمامی همکاران عزیز و خوانندگان و بازدیدکنندگان گرامی.سرزمین رمان همونطور که از اسمش پیداست، قصری داره که داخلش پر از رمان های جور و واجور و گوناگونِ…داخل هر اتاق رمانی با ژانر متفاوت قرار داره و این قصر اونقدری بزرگ هست که هرچیزی بخوایید درونش پیدا میشه…تولد این قصر درون سرزمین رمان در تاریخ۱۳۹۷/۵/۹ رخ داد و خوش یومی و خوش قدمی قصرمون رو مدیون نویسندگان و همکاران گرامی هستیم که با رمانهاشون مارو سرافراز میکنند.حالا من از شما بازدیدکنندگان و خوانندگان و طرفداران عزیز دعوت میکنم تا باهم از تک تک اتاقهای این قصر دیدن کنیم و قصه ای از هزار قصه های این سرزمین رو بشنویم….
      آرشیو مطالب
      آخرین نظرات
      • مرضیه باقری دهبالاییسلام دوست عزیز، لطفاً در ایتا با این آدرس‌ها ارتباط برقرار کنید تا جلد پنجم در ا...
      • مرضیه باقری دهبالاییسلام M عزیز. جلد پنجمش نوشته شده، اما فقط توی آدرس شخصی بنده توی کانالم می‌تونید...
      • Mسلام نویسنده عزیز ببخشید جلد پنجمش تموم شده اگر شده لطفا مثل جلد های قبلش لینک د...
      • مرضیه باقری دهبالاییسلام عزیزم. مرسی از تعریف و تمجیدتون. آدرس بنده رو توی فایل کتاب پیدا کنید و برا...
      • الناز ازمودهوایییی مرسی بابت رمانتون خیلی عالیه لطفا جلد بعدیش هم بسازید من کا عاشقش شدم🥰🥰🙂...
      • مرضیه باقری دهبالایی😐😑...
      برای ارتباط با مدیر سایت و انجمن با آیدی تلگرام @sarzaminromanSupportدر ارتباط باشید با تشکر
      کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " سرزمین رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
      طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.