پیشبند زرشکی خود را بست و پشت پیشخوان مشغول آسیاب کردند دانه های قهوه شد…
مشتری ها یکی پس از دیگری یکی وارد کافه می شدند
بوی دلچسب قهوه فضارا پر کرده بود .
صاحب کافه، نیم نگاهی به مشتری ها و باریستا کرد و لبخند رضایت بر لب پرگوشتش نشست .
از استخدام باریستا دو ماه بیشتر نمی گذشت .او
چشمان سبز روشن داشت . قدی نسبتا بلند و چارشانه که توجه هر دختری را به خودش جذب می کرد.
موقع گرفتن سفارش و دادن منو خوش مطرب و با اخلاق بود این را می توانستی از گذاشتن دست راستش روی سینه اش فهمید که جالب و منحصر به فرد بود.
تا اینکه دختری جوان وارد کافه شد و بدون نگاه به اطراف پشت میز گوشه ی کافه نشست…
و به ساعت مچی اش نگاهی انداخت و گره ی روسریش را محکم کرد .
باریستا با منو در دست به سمت او رفت.
دختر نگاهی به چهره ی جذاب او کرد و منو را از او گرفت .اما لرزش دست هایش مانع می شد به منو نگاهی بیندازد. باریستا با تعجب به چهره ی آشفته و پریشان زن نگاهی انداخت و گفت : 《 حالتون خوبه و یک فنجان چای برای او آورد.》
زن با مکث جواب داد :《 مرسی خوبم》اما همین که خواست یک جرعه از چای را بنوشد .مردی تنومند با چهره ی غصبناک وارد کافه شد به سمت میز دختر رفت و سیلی محکمی به باریستا زد که کنار میز ایستاده بود .
قدرت سیلی آنقدر محکم بود که به سمت میز کناری پرت شد و روی زمین افتاد.
لیوان از دست دختر افتاد و شکست .
خون از گوشه ی لب باریستا جاری شد. مرد به دختر نگاهی انداخت و گفت : 《 دختر ورپریده…خجالت نمیکشه با پسر مردم قرار میزاری و کیف را از دست دختر کشید و اسکناس ها را از داخل آن بیرون آورد و گفت این پول ها را می خواستی بدی به این پسر اره …که ببری خارج….
خوب شد مادرت خونه بود و صدای صحبتت و شنید و بهم خبر داد… وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی واست می افتاد》
باریستا از جا بلند شد و گفت : اینجا مگه شهر هرت …از راه نیومده شروع میکنید به تهمت زدن و عربده کشیدن
..ازتون شکایت میکنم.》
مرد یقیه ی باریستا را گرفت و به سینه ی دیوار چسباند و گفت : 《تو دیگه خفه شو …اگه یکبار دیگه به دخترم زنگ بزنی ….》
دختر با بغض وسط حرف پدر پرید و گفت :《 بابا اشتباه میکنی این فقط پیشخدمت 》
مرد نگاهی به اطراف کرد . مشتری های داخل کافه با ترس به او نگاه می کردند … حسابی کلافه شده بود با صدای بریده گفت :《 حساب اون پسر و می رسم …》
و دست دختر را گرفت و کشان کشان بیرون رفت.
فضای تلخ و سردی در کافه حکمفرما شد. دو مرد جوان از صندلی بلند شدند .یکی از آنها باریستا را روی صندلی پشت پیشخوان بردند و دیگری مشغول جمع کردند خرده شیشه های ریخته شده ی کف کافه شدند.
باریستا دستمال کاغذی را روی لب پاره اش گذاشت
زنی که با دوست پسرش کنار پنجره نشسته بود به باریستا نگاه کرد و گفت : 《 بابا این مرد روانی بود…فکر کنم شما را با دوست پسر دختر اشتباه گرفته بود》
مردی که در حال جمع کردن خرده شیشه ها بود گفت : 《 پسر مقصر بوده که قصد داشته دختر را فریب بده…نشنیدید باباش چی گفت….》
زن ادامه داد:《 ازش شکایت کنید این پارگی دیه داره.》
باریستا نگاهی به خون دستمال کرد وسرش را به علامت تایید پایین برد.
نیم ساعت بعد به سمت گوشی رفت و در قسمت مسیج نوشت….
این بار هزینه دو برابر شد
..سریع بابات و بپیچون و بیای پارک
وگرنه خارج بی خارج……