نام داستان: پشت عینک آفتابی
نام نویسنده: ستایش نوکاریزی
پسرک به همراه مادرش، سوار قطار شدند. باز یک روز تکراری دیگر برای پسرک رقم میخورد. روی صندلی همیشگی نشست و به بیرون خیره شد. مادرش با دیدن دوست و همکارش، به پسرک گفت:
– پسرم، من یه چند دقیقه میرم پیش خاله فاطمه، برمیگردم.
پسرک سری به نشانهی تایید تکان داد و باز غرق تماشای بیرون شد.
همان صحنه های تکراری، همان درختهای همیشگی، که سرسبزیش دیگر برایش تازگی نداشت؛ دریاچهی کوچک آبی و یک آسمان آبی پر از ابرهای سفید که حتی شکل و شمایلش برای پسرک تکراری شده بود.
از نظر پسرک، همه چیز تکراری بود و این باعث میشد بیشتر حوصلهاش سر برود.
هیچ وقت دوست نداشت این مسیر تکراری را به همراه مادرش برای کار، به شهر برود. اما به اصرار مادرش که همیشه میگفت «هنوز به اندازه کافی بزرگ نشدی که تنها تو خونه بمونی»، همراهش میرفت.
پسرک هیچ وقت نفهمید که چرا در دهکدهی کوچکشان، برای مادرش کاری پیدا نمیشد.
چشم از مناظر بیرون برداشت و به پیرمرد عجیبی که کنارش نشسته بود، نگاه کرد. مثل همیشه، عینک آفتابی بر چشمانش بود و به مقابلش نگاه میکرد.
سوالی ذهن پسرک را درگیر کرده بود که برای پرسیدنش تردید داشت.
مادرش همیشه به او گفته بود که با غریبهها هم صحبت نشود. اما اینبار به حرف مادرش توجهی نکرد و تردید را کنار گذاشت و پرسید:
– پدر جان یه سوالی ازتون داشتم، میتونم بپرسم؟
پیرمرد لبخندی زد و گفت:
– بپرس پسر جان.
پسرک از لبخند پیرمرد، احساس امنیت کرد و پرسید:
– من هر وقت سوار قطار میشم، شما رو میبینم که همینجا نشستین؛ تا به حال ندیدم که توجهی به اطراف نشون بدین.
اصلا انگار هیچی دور و بر شما نیست.
پیرمرد بدون اینکه تکانی به خودش بدهد، در جواب پسرک گفت:
– چرا وقتی همه چیز تکراریه، باز هم توجه کنم؟
پسرک متعجب پرسید:
– ولی نعمتهای خدا که هیچ وقت تکراری و خسته کننده نمیشن.
– پس چرا من حس میکنم که تو کلافهای؟
پسرک به پیرمرد زل زده بود.
– در هر صورت، من دربارهی مناظر و نعمتهای دیدنی خدا حرف نمیزنم، دربارهی تاریکی حرف میزنم. تاریکیای که همراه همیشگی منه.
پسرک گنگ به پیرمرد نگاه کرد و پیرمرد که متوجه گنگی پسرک شده بود، بدون این که به سویش برگردد ادامه داد:
– پسرم من نابینام.
و همانجا بود که قطار ایستاد. پیرمرد عصایش را از کنار دستش برداشت و بلند شد و گفت:
– تو رنگها رو از هم تشخیص میدی. بارون و برف رو میبینی، ولی من نه، محروم شدم از این نعمت بزرگ الهی. یه کم با دقت به اطرافت که حس میکنی تکراری شده نگاه کن تا خودت به حرف خودت پی ببری.
و زیر لب زمزمه کرد:
– نعمتهای خدا هیچ وقت تکراری نمیشن.
پیرمرد رفت و پسرک ماند. اینبار با دقت بیشتری بیرون را نگاه کرد؛ به نظرش مناظر بیرون، چسمگیرتر شده بود. انگار در عرض این چند دقیقه، دنیا برایش، رنگ و شکل دیگری پیدا کرده بود.