به نام حق
مردها-گریه-نمیکنند
نیلوفر قنبری(سها)
آدم های این دوره و زمانه محبت سرشان نمیشود.
تلخ میشوی
زهر میکنی اوقاتشان را
قَدرت را بیشتر میفهمند
محبتِ نابِ قلبِ پاکتان را تقدیم خودتان کنید
نه این آدمهای تلخ پسند.
تلخ باشید مثل قهوه
نچسب باشید مثل نمک
دور باشید مثل ستاره…
قسمت اول
قوری کوچک را، روی کتری رنگ و رو رفتهی نارنجی گذاشتم و از آشپزخانه خارج شدم، بیرون آمدنم از آشپزخانه همزمان شد با اخمِ غلیظم. خدای من! پارسا داشت عکسهایی را که چند دقیقهی قبل نشانش داده بودم، ریزریز میکرد.
همزمان اشک میریخت و زیرِ لب چیزهایی میگفت. شنیده بودم مردها اهل گریه نیستند، مگر دلشان آنقدر شکسته باشد که احساساتشان با اشک طغیان کند.
چیزی نگفتم. گذاشتم گریه کند تا شاید اشکش زخم دلش را شستشو دهد و تسکین یابد.
نزدیکش رفتم. به عکس آخر، با دستانی لرزان،
خیره شده بود و انگار داشت توی ذهنش با خاطرهی آن روز در آن عکس با خودش کلنجار میرفت.
دستم را روی شانه اش گذاشتم.
– پارسا؟
عکس را توی دستش مچاله کرد و مثل بقیهی عکسها آنها را روانهی شعله های سرخ شومینه کرد.
اورا به سمت خودم برگرداندم و در آغوشش کشیدم.
صدای هق هق گریهاش با سوت کتری توام شده بود.
-چی کار کنم پیمان؟ آخه چجوری دلش اومد با من، پسرش، اینطوری تا کنه؟ چرا پیمان؟ چرا باید بین این همه آدم ، دنبال داشته های من باشه؟
سرش را از روی شانه ام بلند کردم و گفتم:
-نمیدونم پارسا. به خدا موندم با چه رویی این کارو با ما کرد. یعنی اصلا میتونه تو چشای مامان نگاه کنه؟ روش میشه؟ مرتیکه بی همه چیز!
به سمت آشپزخانه رفتم و درحالیکه دنبال چای خشک میگشتم پارسا به دنبالم توی آشپزخانه آمد و گفت:
-تو قفسهی کناره یخچاله.
چای را دم کردم و پشت میز آشپزخانه کنارش نشستم و گفتم:
-حالا میخوای چی کار کنی پارسا؟
-نمیدونم. هنوز باورش برام سخته. تو از کجا فهمیدی؟ این عکسا چجوری رسیده دستت؟
آهی کشیدم و گفتم:
– میدونستی نوشین قبل از اینکه با تو نامزد کنه، نامزد پسرعموش بوده؟
– یه چیزایی سربسته بهم گفته بود؛ اما چون عین احمقا عاشقش شده بودم، نپرسیدم چرا ازش جدا شده.
– خب راستش، همون روزای اولی که تازه با نوشین نامزد کرده بودی، من به یه چیزهایی مشکوک شده بودم. میدونی که چقدر تیزبینم!
-آره مو رو از ماست میکشی بیرون .
-دقیقا. تو اون موقع خیلی داغ بودی و هیچی حالیت نبود. یکبار که نوشین رو با اون پسرعموش توی خیابون دیدم، یه جورایی رفتاراشون مشکوک بود. این بار این شکاک بودنم به مسائل، به نفع تو شد.
چندباری که نوشین توی جمع یواشکی با تلفن با کسی پچ پچ میکرد، تصمیم گرفتم سر از کارش دربیارم.
-چرا همون موقع بهم چیزی نگفتی پیمان؟ چرا گذاشتی دیر بشه؟
-همون موقع هم دیر شده بود و خبر نداشتی چه کلاه گشادی سرت رفته.
-خب بقیه شو بگو.
-توی احمق نفهمیدی که نوشین برای تو دام پهن کرده. اونم با همدستی پسرعموش. باهم قرار گذاشته بودند تا بعد از عقد، نوشین با یه دعوای سوری ازت درخواست طلاق بکنه و مهریه شو بگیره. میدونی که تو دوران عقد نصف مهریه قابل پرداخته.
-تو اینارو از کجا فهمیدی؟
– چند روز پیش محسن، همون پسرعموی نوشین واسم گفت. محسن گفت همه چیز داشت خوب پیش میرفت که یهو نوشین رفتاراش عوض شد. کمتر بهش زنگ میزد و حالش رو میپرسید.
محسن فکر میکرد نوشین عاشق تو شده و قول و قرارشون رو یادش رفته؛ اما…
-اما نوشین و… باهم… خدایا! یعنی میشه یه آدم اینقدر پست فطرت باشه؟
-آره پارسا چرا نشه؟
نوشین وقتی دیده “ایشون” لقمهی بزرگتر و چربتراز توئه و میشه راحتتر گولش زد، به راحتی آب خوردن اونو به طرف خودش کشونده.
-چرا نفهمیدم پیمان؟ چرا نفهمیدم عزیزترینام دارن بهم خیانت میکنن؟
-چون تو اینجا نبودی. همون بیست روزی که رفته بودی باکو واسه عقد قراداد شرکت رو یادته؟ بهترین فرصت واسه نوشین بود تا به هدفش برسه.
-آره راست میگی. حالا میفهمم که چرا وقتی برگشتم، نوشین اخلاقش عوض شده بود. همش بهونههای الکی می گرفت. دیگه دلبری نمیکرد برام. ناز نمیکرد نازش رو بخرم.
هر چی من تو اون بیست روز ازش دور شدم اون انگار بیست سالِ نوری ازم دور شده بود.
اما پیمان، چرا “اون” این کار رو کرد؟ اون که مثل نوشین احتیاج مالی نداشت. اون که یکی مثل مامانو داشت که مثل پروانه دورش بگرده و عاشقش باشه.
-بیچاره مامان! از وقتی فهمیده، داغون شده.
-همش تقصیر منه .کاش عاشق اون زن هزار رنگ نشده بودم.
پیمان برای برادر سرخورده و مادر خیانت دیدهاش، سخت دلخون بود. اما چارهای نداشت که پردهی آخر این بازی را هم برای برادر محزونش نمایان کند.
-تو و مامان هردو از یه دختر بیست ساله بدجوری رو دست خوردین.
قسمت دوم
-منظورت چیه پیمان؟
– بازندهی اصلیِ این بازی بابائه پارسا.
پارسا با اخمهایی گره کرده روی میز کوبید و گفت:
-چی میگی پیمان؟ همین الانشم اون دوتا دارن به ریش من میخندن و باهم خوشن. اون وقت تو میگی…
-نه پارسا. اشتباه میکنی. متاسفانه بابای ساده لوحمون دار و ندارشو به اسم اون نوشین کرد و حالا این محسن و نوشین هستن که یه جایی، دارن به ریش ما چهار نفر میخندن.
پارسا با چشمهایی از حدقه درآمده نیم خیز شد و محکم به پیشانیش زد و گفت:
-وای نه! خدای من! به خاک سیاه نشستیم. یعنی…
سرم را به حالت تاسف تکان دادم و در حالیکه که کاغدی را از توی جیبم بیرون میآوردم گفتم:
-متاسفانه بله. بیا اینو ببین.
پارسا کاغد را از دستم گرفت و شروع به خواندن کرد:
( آقا پیمان. وقتی این نامه رو میخونید که من و نوشین، از اینجا فرسنگها دور شدیم. از اول قرار نبود اینجوری بشه. اما پدرتون میتونست آرزوهای مارو به آسونی برآورده کنه. از بچگی بارها این جمله رو به خودم و دیگران گفتم که شما پولدارا همیشه حق ما بیچارهها رو خوردین. ما فقط حقمون رو گرفتیم. همین.)
خیلی طول کشید تا مادر و برادرم بتوانند خودشان را دوباره پیدا کنند. اما پدرم هیچوقت نتوانست آن مرد سابق شود. آنقدر شکسته شد، گویی هزار سال است که زندگی کرده.
مردی که عمری با سختی و مشقت زندگی آرمانیش را ساخت و یک شبه به خاطر هوس همهی آن را بر باد داد.
پایان.
قشنگ بود