| سه شنبه 4 اردیبهشت 1403 | 23:21
سرزمین رمان
قصر رمانها با اتاق هایی که ژانر های مختلف دارند
  • ماشین را پارک کردند و پیاده شدند. سینا رو به برادر دوقلویش نیما کرد و گفت:
    – صندوق رو بزن، کوله ها رو برداریم.
    پس از برداشتن کوله پشتی‌هایشان با خنده به سمت جمع دوستانِ‌شان رفتند.
    صدای سلام و احوال‌پرسی در پایین کوه تنها صدایی بود که به گوش می‌رسید.
    کامبیز نگاهی به آن طبیعت بکر کرد و در دلش قدرت خدا را ستایش گفت. دامنه‌ی کوه با جویباری بزرگ از سطح جاده جدا شده بود و این فاصله با پلی کوچک و آهنی به کوه متصل بود. صدای آب و بلبل ها تنها صدای دلنواز اطراف بود. رو به شهرام کرد و گفت:
    – عجب جای دنجی، جون میده گیتارتو بیاری بشینی و بزنی و عشق کنی…
    شهرام خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت.
    – تو که گیتارت همیشه پیشته، غمت چیه دیگه.
    سینا و نیما به سمتِ‌شان نزدیک شدند و نیما از همان فاصله فریاد زد.
    – داداش نمیاین؟ همه رفتنا.
    کامبیز و شهرام چشمکی به هم زدند و باهم به سمت آن دو برادر رفتند. دو نفری نقشه‌اشان را عملی کردند و پس گردنی تحویل سینا و نیما دادند و پا به فرار گذاشتند.
    سینا و نیما دستشان را به گردنشان کشیدند و به دنبالشان گذاشتند. در میان راه کمی برای استراحت توقف کردند دوست نیما محسن که پسری مذهبی بود به سمتشان آمد و گفت.
    – داداشیا، خوش میگذره؟
    خوش و بشی مابینشان شکل گرفت و تا شوخی‌های مبتذل پسرانه کشیده شد.
    َشهرام نگاهی به ساعتش کرد و رو به کامبیز گفت:
    – من دسشویی دارم میرم پشت اون سنگه مواظب باش، کسی نیاد اون سمت.
    به سمت سنگ می‌رود که دوقلو ها تصمیم به تلافی می‌گیرند. اما با صدای فریاد شهرام هر سه به سمتش می‌دوند. دستش را به پایش گرفته بود و ناله می‌کرد.
    – چی‌ شده؟ دِ ناله نکن ببینم.
    سینا دستش را به زور از پایش جدا کرد و پاچه‌ی شلوارش را بالا داد. نیما و کامبیز سعی در کنترل کردن شهرام داشتند.
    سینا با دیدن جای نیش مار فریادی زد و گفت:
    – کجا رفت؟
    شهرام به زیر پایش اشاره کرد که لانه‌ای بود. هر سه نفر قدمی عقب گذاشتند و شهرام را با خود به آن طرف بردند. محسن به سمتشان آمد و گفت.
    – با گروه کم کم میریم بالا خودتون رو برسونید.
    و رو به شهرام کرد و گفت.
    – مرد حسابی جایی بهتر از لونه‌ی مار پیدا نکردی بری دستشویی؟
    و قهقهه سر داد. نیما عصبی بند کتانی‌اش را باز کرد و محکم به بالای جایی که مار نیش زده بود بست.
    و کوله اش را جلو کشید و چاقویی بیرون کشید. هر سه نگاهی به صورت هم کردند و کامبیز که روح لطیفی داشت گفت.
    – رو من حساب نکنید که نمیتونم.
    و از آنجا دور شد. نیما که خوب برادرش را میشناخت و می‌دانست چقدر از خون وحشت دارد خودش شروع به‌کار شد. جای نیش را با چاقو شکافت و دهانش را رویش گذاشت و شروع به مکیدن کرد. هربار محتوی دهانش را بیرون می‌ریخت و دوباره همان کار را تکرار می‌کرد.

    چندین ساعت بود که بین تب سخت گیر کرده بود و نمی‌توانست تکان بخورد. هر سه کنار هم نشسته بودند و به شهرام نگاه می‌کردند که میان تب در حال سوختن بود. هوا رو به تاریکی بود و گروه دور‌تر از آن بود که بتوانند به آن‌ها برسند. کامبیز پیشنهاد داد تا به سمت ماشین بازگردند، اما پایین رفتن؛ خودش ساعت ها طول می‌کشید و با وضعیت شهرام رفتنشان درست نبود.
    سینا به سمت شهرام رفت و دوباره درجه‌ی تبش را با انگشتانش گرفت و رو به بقیه گفت.
    – اگر به بیمارستان نرسونمش، میمیره یا تشنج میکنه.
    با شنیدن این حرف تصمیم گرفتند بازگردند و شهرام را فوراً به بیمارستان برسانند. کامبیز و نیما زیر بغل‌های شهرام را گرفتند و به زور بلندش کردند. سینا کوله ها را برداشت و جلوتر از همه به سمت پایین قدم تند کرد.

    هر سه نفس نفس می‌زدند و روی تخته سنگی نشسته بودند. زخم پای شهرام سر باز کرده بود و خونریزی داشت. هیچ کدام نای راه رفتن نداشتند، تلفن همراه هایشان کار نمی‌کرد و راه را گم کرده بودند. نیما که عصبی تر از بقیه بود کلافگی اش از صد متری هم مشخص بود از سمتی وضعیت شهرام و از سمتی گم شدنشان و خستگی اشان از سمتی دیگر، مغزشان را از کار انداخته بود.
    کم‌کم صدای زوزه های حیوانات وحشی به گوش می‌رسید. نیما که انترن جراحی بود رو به برادرش گفت.
    – باید زخمشو بشورم و بخیه بزنم وگرنه بوی خون حیوونا رو تا اینجا می کشونه…
    سینا کلافه سر بلند کرد و گفت.
    – من که طاقت دیدن خون ندارم، کامبیز برو کمکش.
    کامبیز به همراه نیما به سمت شهرام رفت و شروع به کار کردند. کامبیز با دیدن خون موجود روی زخم حالت تهوع گرفت و گوشی‌اش را که از چراغش استفاده می‌کردند به دست نیما داد و دور شد. نیما زیر لب گفت.
    – خاک توسرا، مثلاً مردن، مرده شورتونو ببرن.
    رو به شهرام کرد و گفت.
    – شرمنده رفیق یخورده درد خواهی داشت. ولی مجبورم.
    شیشه الکل داخل کیفش را باز کرد و روی سطح زخم ریخت. شهرام چشمانش را بست و ناله‌ای کرد. هذیان می‌گفت و نیما چیزی سر در نمی‌آورد.
    بخیه‌اش که تمام شد سطح را پانسمان کرد و کنار شهرام تکیه به سنگ زد.
    2:29 PM
    – مرده شورِ این شانس رو ببرن، مثلاً اومده بودیم خوش بگذرونیم.
    از فضولی شروع به زیر و رو کردن گوشی کامبیز کرد. وارد قسمت پیامک ها که شد، مات ماند.
    – کامبیز، داداشام نباید چیزی بفهمن؛ میفهمی دیگه؟
    پیام بعدی خشمش را شعله ور تر کرد.
    – نه بابا از چشاشون بیشتر بهم اعتماد دارن، حالا اون پت و مت رو بیخیال، دوست دارم نیایش.

    نفس هایش را سنگین بیرون داد و سعی در آرام شدن خودش کرد. بلند شد و به سمت کامبیز رفت. یقه اش را که در دست کشید؛ سینا گفت.
    – چرا همچین میکنی نیما؟ دیوونه شدی؟
    گوشی را به سینه‌اش کوبید و گفت.
    – ببینش.
    و بدون مکث مشت بر دهان کامبیز کوبید. کامبیز تلو تلو خورد و به صخره‌ی پشتش تکیه زد.
    – چته وحشی؟ رم کردی!
    فریاد کشید.
    – فقط خفه شو کامبیز… تو با نیایش.
    دهانش نچرخید تا ادامه را بگوید و دوباره به سمتش حمله‌ور شد. مشت نبود که روی کامبیز خالی نکند. سینا هنوز هم به گوشی خیره بود و مغزش اتفاقات را حلاجی نمی‌کرد؛ که با صدای فریاد برادرش به خود آمد و به سمتشان گام برداشت. سیلی اول که در گوش کامبیز فرود آمد، نگاهی به سینای همیشه ساکت کرد و گفت.
    – قتل که نکردم، عاشق شدم.
    نیما فریاد زد.
    – مرتیکه، عاشق واقعی میاد خواستگاری یا به ما لقب پت و مت میده؟!
    و دوباره به سمتش حمله ور شد و کامبیز عقب عقب رفت.
    – نیما، آروم باش بخدا می‌خواستم که….
    اما صدایش به فریاد تبدیل شد و به پایین دره سقوط کرد.
    سینا همانند دختران شروع به گریه کرد و نیما کلافه دستش را میان موهایش کشید. به سمت شهرام رفت و متوجه سردی جسمش شد.
    دستش را روی نبضش گذاشت و فهمید….

    چه امتیازی میدید به این پست

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    از مجموع ۲ رای
    • اشتراک گذاری
    لینک کوتاه مطلب:
    درباره آیسان نیک پی
    نویسنده ی رمان هایستاره بخت و اقبال منمحیدجزر و مد
      نظرات

      نام (الزامی)

      ایمیل (الزامی)

      وبسایت

      معادله امنیتی رو بنویس تا بدونم ربات نیستی *-- بارگیری کد امنیتی --

      درباره سایت
      سرزمین رمان
      سلامی به لطافت گل ها و نرمی شب بوهاخوش آمدی عرض میکنم خدمت تمامی همکاران عزیز و خوانندگان و بازدیدکنندگان گرامی.سرزمین رمان همونطور که از اسمش پیداست، قصری داره که داخلش پر از رمان های جور و واجور و گوناگونِ…داخل هر اتاق رمانی با ژانر متفاوت قرار داره و این قصر اونقدری بزرگ هست که هرچیزی بخوایید درونش پیدا میشه…تولد این قصر درون سرزمین رمان در تاریخ۱۳۹۷/۵/۹ رخ داد و خوش یومی و خوش قدمی قصرمون رو مدیون نویسندگان و همکاران گرامی هستیم که با رمانهاشون مارو سرافراز میکنند.حالا من از شما بازدیدکنندگان و خوانندگان و طرفداران عزیز دعوت میکنم تا باهم از تک تک اتاقهای این قصر دیدن کنیم و قصه ای از هزار قصه های این سرزمین رو بشنویم….
      آرشیو مطالب
      آخرین نظرات
      • مرضیه باقری دهبالاییسلام دوست عزیز، لطفاً در ایتا با این آدرس‌ها ارتباط برقرار کنید تا جلد پنجم در ا...
      • مرضیه باقری دهبالاییسلام M عزیز. جلد پنجمش نوشته شده، اما فقط توی آدرس شخصی بنده توی کانالم می‌تونید...
      • Mسلام نویسنده عزیز ببخشید جلد پنجمش تموم شده اگر شده لطفا مثل جلد های قبلش لینک د...
      • مرضیه باقری دهبالاییسلام عزیزم. مرسی از تعریف و تمجیدتون. آدرس بنده رو توی فایل کتاب پیدا کنید و برا...
      • الناز ازمودهوایییی مرسی بابت رمانتون خیلی عالیه لطفا جلد بعدیش هم بسازید من کا عاشقش شدم🥰🥰🙂...
      • مرضیه باقری دهبالایی😐😑...
      برای ارتباط با مدیر سایت و انجمن با آیدی تلگرام @sarzaminromanSupportدر ارتباط باشید با تشکر
      کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " سرزمین رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
      طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.