گاهی دنیا بی رحم تر از آدم ها عمل می کند. گاهی می بر شخصی را عزیز ترین کس دیگری است. دنیا بی رحم تر از خیال من و تو است.
از پنجره خیره به بیرون بود. غرق در فکر و خیال… دستی روی شانه اش نشست, برگشت و با لبخند لب زد: مادر جون چرا از زیر اون دستگاه میاید بیرون؟ من که گفتم بمونید خودم میام.پیرزن با لبخند لب گشود: دخترم عمر دست خداست چه با اون دستگاه چه بی دستگاه.
آتریسا مادرجون را در آغوش کشید حتی فکر به لحظه ای نبودن این پیرزن مهربان قلب او را به درد می آورد. همراه مادر جون به اتاقش رفت.از آسایشگاه بیرون خارج شد. داوطلبانه اینجا کار می کرد.
صبح روز بعد در آسایشگاه او را دید با شاخه گُلی آبی رنگهمان رنگ مورد علاقه اش…تنها کسی که از محل کارش با خبر بود, او بود. داخل آمد.آتریسا سعی کرد با سرد ترین حالت ممکن نگاهش کند. لب باز کرد:چرا اومدی اینجا؟ آراد گفت : اومدم ببینمت و اینکه هنوز دلیل منطقی برای ترک کردنم نیاوردی.آتریسا دلش برای آغوش آراد پر می کشید اما مجبور بود برای خودش…برای عشقش…آتریسا به ناچار لب زد: آراد برو بیرون نمیخوام ببینمت دیگه… من ازت متنفرم! من عاشق کس دیگه ای هستم! گل از دست آراد افتاد. لب باز کرد تا چیزی بگوید… اما نگفت! با شانه هایی خمیده به سمت در رفت دقایقی بعد آتریسا با چشمانی پر از اشک بر زمین افتاد…
چشمانش را که باز کرد در بیمارستان بود. بدون کلاه گیس! دلش نمی خواست کسی اینگونه اورا ببیند. دکتر گفته بود وقت زیادی ندارد! برای همین آراد, تنها مرد زندگی اش را کنار گذاشت. برای همین این روز ها بیشتر با مادرجون صحبت می کرد.برای همین بیشتر حواسش به همه بود!آتریسا درست روز بعد به آسمان پیوست…روزها گذشت آراد هنوز نمی دانست عشقش به خاطر سرطان اورا تنها گذاشت و به آسمان رفت.اما مادر جون هر روز برای پرستاری که دختر خود می دانست دعا می خواند… او هم متوجه آسمانی شدن دخترش نبود کسی جرئت دادن این خبر را به او نداشت…سال ها بعد وقتی آراد همراه با دخترش آتریسا در قبرستان قدم بر می داشت نگاهش به قبری به نام آتریسا محمدی افتاد ناگهان تمام بدنش یخ زد تاریخ فوتش دقیقا دو روز بعد از آخرین دیدارشان بود…
خیلی غمگین بود
اما قشنگ