زغال های نیمه سوخته توی پیپ حلبی یهو زبانه کشید و زن را چند قدم به عقب راند.چادر روی شانه اش سر خورد و نگاه مرد به سینه ی بلورین زن لغزید.زن بلافاصله خودش را جمع کرد .مرد تخته ها را توی پیپ حلبی انداخت و گفت : اسمت چیه ؟زن سرش را بالا گرفت و گفت : سایهمرد به ...
- 2023 روز پيش
- معصومه
- 2,827 بار بازدید
- 9 نظر
پیشبند زرشکی خود را بست و پشت پیشخوان مشغول آسیاب کردند دانه های قهوه شد...مشتری ها یکی پس از دیگری یکی وارد کافه می شدندبوی دلچسب قهوه فضارا پر کرده بود .صاحب کافه، نیم نگاهی به مشتری ها و باریستا کرد و لبخند رضایت بر لب پرگوشتش نشست .از استخدام باریستا دو ماه بیشتر نمی گذشت .او ...