مهمان دوست دارم
مهمان قلب من، آن روز به تو گفته بودم.
یادت هست؟
گفتم که “مهمان دوست دارم و تو هم مهمان منی”.
گفتی:
– مهمان میآید و بالاخره میرود. دوست داشتن مهمان، دو روز است، چه فایده؟
نگاهت کردم و با لبخند گفتم:
– هر مهمانی نمیرود.
آن روز نفهمیدی چه گفتم. رفتی و نفهمیدی که مهمان قلبم شدی.
دوباره باز آمدی و گفتی:
– باز هم مهمان دوست داری؟
لبخندی زدم، به آن چشمان براق نگاه کردم و گفتم:
– مهمان دوست دارم.
نفهمیدم چه شد، انگار شرم داشتی. سرت را پایین انداختی و باز گفتی:
– گفته بودم که مهمان دو روزه، چه ارزش دوست داشتن دارد؟ چشمانت همه چیز را برایم تعریف میکرد و خبر نداشتی.
آن روز گفته بودم که
“مهمان دوست دارم”.
امان از آن چشمان سیاهت که بازگو میکرد، تمام درونت را.
آن روز، آرزو کردم که ای کاش تو هم قدرت حرف زدن با چشمان مرا داشتی.
اینستاگرام
باز گفتی:
– مهمان دو روز میآید و میرود؛ از یاد آدمی میرود، مگر تا دیداری دوباره.
گفتم:
– اما نه هر مهمانی. نه هر آدمی. تو مهمان دو روزهای؟
با همان چشمان سیاه به چشمانم خیره شدی، لبخندی زدی و گفتی:
– نمیدانم.
من هم لبخندی مهمان لبم کردم و دستم را روی قلبم گذاشتم. نگاهت کردم و تمام آنچه را که باید از چشمانم میفهمیدی را در یک جمله برایت گفتم:
– تو مهمان قلب منی.
با لبخند نگاهم کردی و باز رفتی.
آن روز به تو گفتم که
مهمان دوست دارم؛ اما نه هر مهمانی.
قلب من فقط پذیرای یک مهمان است.
من مهمان قلبم را “دوست دارم”.
باز آمدی. این بار با همیشه فرق داشتی.
محکم روبه رویم ایستادی و با همان چشمان سیاهت خیره به چشمانم نگاه کردی.
دستت را روی قلبت گذاشتی و گفتی:
– من هم مهمان دوست دارم.
آن روز گفته بودم
نویسنده لیلا مدرس
ما را در اینستاگرام دنبال کنید.
داستان کوتاه تفریح شوم به قلم آیسان نیکپی
دلنوشته پاییز چرخهی بی انتها ، نویسنده پویا علیبخشی