نام داستان حوالی دیروز
نویسنده فاطمه یونسی
بی هوا مدام فریاد می زند “امکان نداره”
صدایش چهار ستون خانه را می لرزاند.
به سمیرا حمله می کند و او را به سمت دیوار هل می دهد و می گوید:
_امکان نداره…نه سمیرا بگو که اینا اشتباه کردن…بگو که تو فقط مال منی…د دهن وا کن بگو همه این خوابه. د نامرد اخه چی برات کم گذاشتم هان؟
مشتی بر روی دیوار می زند و ادامه می دهد:
_سمیرا غیرتم داره اتیش می گیره، قلبم داره می سوزه، مغزم داره ارور می ده و مشت دیگری می زند و اشک از چشمانش جاری می شود:
_دوسم نداشتی؟قبول ! ازم متنفر بودی؟قبول ! یکی دیگرو دوست داشتی؟ اینم قبول!
دستی بر روی صورت خیس از اشک هایش می کشد و می گوید:
_فقط می گفتی طلاقت بدم که بری پی هوس بازی هات این وسط چرا من و کردی مهره سوخته هان؟میدونی چقدر دوست داشتم زنیکه خراب؟ بد کردی سمیرا بد کردی…
باید لال می شد و شد!
چه باید می گفت، عذر خواهی بابت چه؟
و او برای اولین بار حس کرد که نفس می کشد، اما زنده نیست!
هیچ کس جرعت حرف زدن ندارد و حتی کودکی که میثم را پدر صدا می زند.
سمیرا مانند بید می لرزد و گویی تا بحال میثم را این گونه ندیده.
برای خوندن این داستان لطفا