| جمعه 7 اردیبهشت 1403 | 08:36
سرزمین رمان
قصر رمانها با اتاق هایی که ژانر های مختلف دارند
  • لاعلاج از تمام عالم و آدم به پسر عمویش پناه می‌برد. وقتی وارد آن مغازه‌ی کریستال می‌شود به یاد می‌آورد که روزی کجا بود و به کجا رسیده است.
    – سلام ناصر.
    ناصر با شنیدن صدایی که روزگاری عاشقانه می‌پرستید، به سمتش بر‌می‌گردد و با دیدن نادیا در آن وضعیت قلبش درد می‌گیرد.
    نادیایی که روزگاری لباسانش زبانزد فامیل بود حالا با چند لباس کهنه و رنگ و رو رفته جلویش ایستاده بود. ناباور لب می‌زند.
    – نادیا، خودتی؟
    نادیا شرمنده سرش را به زیر می‌اندازد و می‌گوید.
    – میتونم وقتتو بگیرم، یه کار مهم داشتم.
    نادر لبخندی می‌زند و به سمت دیگر مغازه راهنمایی‌اش می‌کند اما این لبخند در نظر نادیا بیشتر شبیه به پوزخند می‌آید.
    – راستش به پول نیاز دارم، به خاطر ناباروریم مجبور شدم که پول هنگفتی از یه نزول خور قرض بگیرم و الان اون پولش رو میخواد.
    ناصر عصبی دستش را بین موهایش می‌کشد و می‌گوید.
    – پس اون شوهر بی‌عرضه‌ات چیکار میکنه؟
    شرمنده سرش را پایین می اندازد و می‌گوید.
    – فقط پونصد تومن کم داریم، لطفاً کمکمون کن.
    پوزخندی گوشه‌ی لب نادر شکل می‌گیرد و نادیا معنای آن را خوب می‌داند.
    نا امید از مغازه بیرون می‌زند و به سمت خانه‌اش یا همان دخمه‌ی کوچکش می‌رود. تابستان بود و هوای گرم حالش را دگرگون می‌کرد؛ امروز جواب آزمایشش مثبت بود. اما قرض تیموری خوشی این خبر را زهر کرده بود.
    وارد خانه که می‌شود، پژمان با روی گشاده به استقبالش می‌آید.
    – چی شد؟ داد؟
    لب می‌زند.
    – نه…
    و به سمت اتاقش می‌رود، روی تشک رنگ و رو رفته‌اش دراز می‌کشد؛ به اطراف نگاهی می‌کند و می‌نالد‌‌‌. اتاق به غیر از یک فرش کهنه چیزی ندارد و نادیا با یادآوری گذشته‌اش خود را لعن و نفرین می‌کند.کاغذ آزمایش در دستش به خواب عمیقی می‌رود. با نوازش‌های پژمان چشم می‌گشاید.
    – چرا نگفتی؟ میدونی چه قدر خوشحال شدم.
    نگران در چشمان پژمان زل می‌زند و مردد است بگوید یا نه؟ اما بالاخره دل به دریا می‌زند و می‌گوید.
    – فردا صبح باید تمام پول رو به تیموری بدیم وگرنه سفته هامو میذاره اجرا و باید برم زندان…
    فکرش هم پژمان را از پا در می‌آورد. پژمان از روی همسرش خجالت‌زده و شرمنده می‌شود. او مرد خانه است اما…

    چند روز بعد نادیا وارد زندانی می‌شود که پر از هزار نوع خلافکار است و حس بدی نسبت به آن‌جا دارد خوف بدی در دلش می‌نشیند و بی‌اراده دستش را برای محافظت از کودکش روی شکمش می‌گذارد.
    وارد سلول که می‌شود انتظار دارد که کسی راهنمایی‌اش کند اما کسی حتی او را به حساب آدم هم نمی‌گذارد. به اطراف دقیق می‌شود؛ همه جا پر است از تخت‌های دو طبقه و دختران و زنان آن‌طرف سلول دبه‌ای برداشته و می‌نوازند و می‌رقصند.
    روی تخت دراز می‌کشد و به گذشته‌ی نه چندان دورش می‌اندیشد. خانه‌ی پدری‌اش که پر از ناز و نعمت بود و پرنسس وار زندگی می‌کرد.
    ماه‌ها می‌گذشت. شکمش کم‌کم جلب توجه می‌کرد.
    بین آن همه آدم با کسی ارتباط خوبی برقرار نکرده بود و هر روز افسرده‌تر از روز‌های قبلش می‌شد. پژمان چندین بار به ملاقاتش آمده بود، اما هر بار قول واهی داده و رفته بود.
    ماه‌ها بود که در زندان بود و همه فهمیده بودند که او دیگر حامله است.

    تمام امیدش حرکات درون شکمش بود. با او حرف می‌زد و درد دل می‌کرد. از نامردی برادرش می‌گفت. از نامردی شوهرش… که به خاطر او به برادرش رو انداخته بود. از خاطراتش…
    با پژمان در دانشگاه آشنا شده بود، آن موقع ها نادیا دختر حاج سلمان موحد بود و برای خودش برو و بیایی داشت. ماشین‌های صفر کیلومتر، لباس‌های فاخر و خدمت‌کاران شخصی، خواستگارانش از در و دیوار خانه بالا می‌آمدند. ناصر هم یکی از همان خواستگاران بود که پدرش دوستش داشت. اما نادیا دل‌باخته‌ی پژمان شده بود. پسری بور و قد بلند با چشمانی عسلی رنگ که هر کجا نادیا بود حضور داشت. رنگ چشمان پژمان نادیا را از خود بی‌خود می‌ساخت، کم‌کم روابط بیشتری باهم برقرار می‌کردند و نادیا هم راضی به ازدواج شد.
    پژمان فکر می‌کرد با ازدواج با نادیا پله‌های موفقیت را یک شبِ طی خواهد کرد؛ اما پدر نادیا مخالف ازدواجِ‌شان بود. نادیا خانواده‌ی خود را ترک کرد و با پژمان ازدواج کرد، تازه آن ‌موقع بود که پژمان فهمید که اشتباه بزرگی کرده است. یک پسر لیسانسه که نه کار درست و حسابی داشت و نه پشتوانه‌ای به عنوان سرمایه تا با آن زندگی خود را بسازد. با کمی و کاستی زندگی می‌کردند و مشکلات روز به روز بیشتر شد و کمر پژمان را خم می‌کرد.

    پژمان سخت کار می‌کرد و تمام تلاشش را می‌کرد که قبل از زایمان فرزندش همسرش را بیرون بیاورد، اما تمام حقوقش برای اجاره‌ی خانه و خورد و خوراکش می‌رفت و مقدار کمی هر ماه کنار می‌گذاشت تا به تیموری بدهد و نادیا را آزاد کند.
    چندین بار به دیدن نادر رفته بود و زندانی بودن خواهرش را به او گفته بود اما جوابش بی اهمیتی بود.
    با حساب کتاب کردن خودش
    10:54:03 PM
    دو ماه دیگر می‌توانست نادیا را بیرون آورد.
    هر شب و روز شرمنده بود که چرا به جای نادیا او زندان نیست؟
    دلش برای نادیایش پر‌می‌کشید. اگر او بود، با حرف‌هایش آرامَش می‌کرد و بذر امید را در دلش می‌کاشت اما…. خسته بود.گاهی دلش هوای گریه می‌کرد.

    نادیا با فرزندش هر شب و روز انتظار پژمان را می‌کشید و منتظر بود.
    پژمان خسته از تمام عالم و آدم بود و دیگر توان هیچ چیزی را نداشت. برای همین هم به دیدن حاج سلمان موحد می‌رود.
    پیرمرد بعد از چندین سال هنوز هم سرزنده بود و پژمان با خود می‌گوید:
    – ببین پول چطوری آدم رو سرزنده نگه میداره! بعد منم با ۳۸ سال سن موهام سفید شدن!
    و پوزخندی می‌زند و دستش را روی موهای سفید شقیقه‌اش می‌کشد.
    جلوتر می‌رود و رو به پدر زنش با صدای بلندی می‌گوید:
    – سلام حاجی… میتونم وقتتون رو بگیرم؟
    حاج سلمان به سمتش متمایل می‌شود و با دیدن دامادش اخمی بین ابروهایش می‌نشیند و با دست اشاره‌ای به گوشه‌ی مغازه‌ی بزرگ لوسترش می‌کند، پژمان روی مبل چرم سیاه رنگ جا می‌گیرد و سرش را به زیر می‌اندازد.

    – راستش حاجی شرمنده‌ام، ولی چاره‌ی دیگه‌ای ندارم، چند بار به نادر هم رو زدم اما هر بار بی اهمیتی کرد. نادیا زندانِ و شرایطش هم مساعد اونجا موندن نیست. من کمی از پول رو ردیف کردم اما بازم کم دارم.

    حاج سلمان که تا آن‌موقع ساکت بود، می‌گوید.
    – چند؟
    پژمان باز هم شرمنده می‌شود و مبلغ را می‌گوید.
    حاجی که می‌داند در حال پدربزرگ شدن است، رو به پژمان می‌کند و می‌گوید:
    – میارمش بیرون اما شرط داره؟

    پژمان هنگامی که شرط حاجی را می‌شنود؛ با تعجب خیره‌اش می‌شود.
    – حالا چرا حاجی؟ بعد از این همه سال!
    حاجی که از اول هم می‌دانست چشم پژمان به ملک و املاکش هست. پوزخندی می‌زند و می‌گوید:
    – طاقت ندارم تک دخترم دیگه سختی بکشه… بلند شو و برو بیارش.

    نادیا با فرزندش کنج تختش دراز کشیده بود و خودکار به دست روی روزهای تقویم خط می‌کشید؛ که خبر آزادی‌اش را می‌شنود و از ته دل می‌خندد. با شوق و ذوق بلند می‌شود و تمام وسایلش را جمع می‌کند حتی شادی کردن بچه‌ی درونش را هم می‌فهمد…

    چه امتیازی میدید به این پست

    میانگین امتیازات ۴ از ۵
    از مجموع ۴ رای
    • اشتراک گذاری
    لینک کوتاه مطلب:
    درباره آیسان نیک پی
    نویسنده ی رمان هایستاره بخت و اقبال منمحیدجزر و مد
      نظرات

      نام (الزامی)

      ایمیل (الزامی)

      وبسایت

      معادله امنیتی رو بنویس تا بدونم ربات نیستی *-- بارگیری کد امنیتی --

      درباره سایت
      سرزمین رمان
      سلامی به لطافت گل ها و نرمی شب بوهاخوش آمدی عرض میکنم خدمت تمامی همکاران عزیز و خوانندگان و بازدیدکنندگان گرامی.سرزمین رمان همونطور که از اسمش پیداست، قصری داره که داخلش پر از رمان های جور و واجور و گوناگونِ…داخل هر اتاق رمانی با ژانر متفاوت قرار داره و این قصر اونقدری بزرگ هست که هرچیزی بخوایید درونش پیدا میشه…تولد این قصر درون سرزمین رمان در تاریخ۱۳۹۷/۵/۹ رخ داد و خوش یومی و خوش قدمی قصرمون رو مدیون نویسندگان و همکاران گرامی هستیم که با رمانهاشون مارو سرافراز میکنند.حالا من از شما بازدیدکنندگان و خوانندگان و طرفداران عزیز دعوت میکنم تا باهم از تک تک اتاقهای این قصر دیدن کنیم و قصه ای از هزار قصه های این سرزمین رو بشنویم….
      آرشیو مطالب
      آخرین نظرات
      • مرضیه باقری دهبالاییسلام دوست عزیز، لطفاً در ایتا با این آدرس‌ها ارتباط برقرار کنید تا جلد پنجم در ا...
      • مرضیه باقری دهبالاییسلام M عزیز. جلد پنجمش نوشته شده، اما فقط توی آدرس شخصی بنده توی کانالم می‌تونید...
      • Mسلام نویسنده عزیز ببخشید جلد پنجمش تموم شده اگر شده لطفا مثل جلد های قبلش لینک د...
      • مرضیه باقری دهبالاییسلام عزیزم. مرسی از تعریف و تمجیدتون. آدرس بنده رو توی فایل کتاب پیدا کنید و برا...
      • الناز ازمودهوایییی مرسی بابت رمانتون خیلی عالیه لطفا جلد بعدیش هم بسازید من کا عاشقش شدم🥰🥰🙂...
      • مرضیه باقری دهبالایی😐😑...
      برای ارتباط با مدیر سایت و انجمن با آیدی تلگرام @sarzaminromanSupportدر ارتباط باشید با تشکر
      کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " سرزمین رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
      طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.