روی نیمکت پارک نشسته بودم و ریزش برگهای پاییزی را نگاه میکردم. عمر من هم همانند این برگها، رو به پایان بود و باید کاری میکردم؛ نه برای خودم بلکه برای پسرکم که هشت سال داشت و بیخبر از گرفتاریهای من، مقابل چشمانم در حال تاب بازی کردن و سر خوردن بود. دلتنگش میشدم. به این فکر میکردم که بعد از مرگم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ پسرم تحمل دوریام را نخواهد داشت. سنی نداشت که این مصیبت را تحمل کند. چطور باید این خبر را به آنها میدادم. اصلاً این خبر برای فرید دردناک خواهد بود یا…
اشکهایی را که ناخواسته روی گونهام جاری شده بود، پاک کردم و از روی نیمکت بلند شدم. به سمت آرش رفتم و صدایش کردم:
– آرش جان… مامانی بیا، باید بریم.
آرش به سمت من برگشت و با نگاهی مُلتمسانه گفت:
– مامان… تو رو خدا یکم دیگه…
لبخندی زدم و به این درخواستش، جواب رد ندادم.
به سمت نیمکت برگشتم و باز نشستم. یاد حرفهای دکتر کیوان که دوست خانوادگی ما هم تلقی میشد، افتادم. مدتی بود که به خاطر سرگیجههای ناگهانی و سردردهای شدید، تحت درمان بودم. صبح هم برای گرفتن جواب آخرین آزمایشها، پیش دکتر رفته بودم. هیچ وقت حتی فکرش را هم نمیکردم که درگیر چنین بیماریای شوم.
– واقعا برام سخت بود که این خبر رو بهت بدم؛ اونم به همسر عزیزترین دوستم؛ اما دیگه باید میگفتم. نمیتونم بهت امیدی بدم؛ اما باز هم نمیشه از خدا غافل شد؛ پس ناامید نشو و به زندگیت ادامه بده؛ اما کارهای عقبافتادهای هم اگه داری، انجام بده که ممکنه دیگه فرصتی نداشته باشی. به هر حال من وظیفهم رو انجام دادم و همهی راهها رو پیش روت گذاشتم. توصیهی من به شما اینه که حتما شیمی درمانیتون رو از همین فردا شروع کنید تا شاید کمی…
با شنیدن صدای آرش، از فکر بیرون آمدم و نگاهش کردم.
– مامان… مامان… بریم دیگه، من گشنمه.
با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
– بریم پیتزا بخوریم؟
آرش نیشش تا بناگوش باز شد و گفت:
– آره مامانی… خیلی دوست دارم.
دلم بدجور هوای یک ناهار مادر و پسری کرده بود.
– پس پیش به سوی پیتزا…
آرش از خوشحالی بالا و پایین میپرید و دستم را میکشید تا مثلاً زودتر به پیتزا فروشی برسیم. از ساعتی که فهمیده بودم زمان زیادی به پایان عمرم نمانده، کلی اندیشیده بودم.
بعد از خوردن ناهار، راهی خانه شدیم. سر راهمان، از شیرینی فروش محل، شیرینی مورد علاقهی فرید و آرش را هم گرفتیم. به خانه که رسیدیم، آرش آنقدر خسته بود که به محض اینکه وارد اتاقش شد، با همان لباس بیرون، روی تخت، خوابش برد.
لباسهایم را عوض کردم و به آشپزخانه رفتم. جعبهی شیرینی را داخل یخچال گذاشتم. هوا ابری بود و حسابی دلتنگم کرده بود. پرده را کنار زدم و کتری را روشن کردم. در این هوا، چایی بدجور میچسبید.
قرار بود به سفری بروم که اصلاً انتظارش را نداشتم.
دلم میخواست ماههای آخر زندگیم را بیشتر به خودم و خانوادهام توجه کنم. تصمیم گرفتم در مورد این سفر غیر منتظره با فرید صحبت کنم؛ امّا نمیدانستم از کجا شروع کنم.
از پنجره بیرون را نگاه کردم؛ حس عجیبی داشتم. این خبر، حسابی شوکهام کرده بود. توقع دیگری از خودم داشتم، اینکه بنشینم و های های گریه کنم. اینکه بترسم و به عالم و آدم گیر بدهم.
همیشه از مرگ هراس داشتم. درست مثل بقیهی آدمها، فکر میکردم که سرطان برای دیگران است، نه برای من. این برایم باور کردنی نبود که بعد از شنیدن این خبر، انقدر آرام باشم.
نفس عمیقی کشیدم و سرم را روی میز گذاشتم. این آرامش درونم را نمیفهمیدم. حس میکردم تمام غمها و غصه هایم از بین رفته و پر و بالم سبک شده است. حس رهایی داشتم، همانند پرندهای که غافل از تمام دغدغههای دنیا، پر پروازش را گشوده و به این سو و آن سو میپرد. لبخندی به احساسات درونم زدم و باز بیرون را نگاه کردم.
با صدای تق تق در کتری، به سمت گاز برگشتم. آب کتری جوش آمده بود. از پشت میز بلند شدم. در حین دم کردن چای، یاد شب گذشته افتادم که از دست فرید عصبانی شده بودم و باز برای بار هزارم، آرزوی مرگ کرده بودم.
هر بار چقدر فرید از این آرزوی من، عصبانی میشد.
امّا اینبار، انگار خداوند صدای مرا شنیده بود و چقدر زود اجابتش کرده بود. با صدای بلند و حالتی عصبی، شروع به خندیدن کردم و گفتم:
– خدا جونم تو که انقد خوبی، پس چرا صدام رو واسه چیزای دیگه نشنیدی؟ الآن کجایِ این آرزو به نفعت بود که اجابتش کردی!؟
گویی از خدا دلگیر بودم. تازه درد دلم با خدا باز شده بود که صدای فرید مرا به خودم آورد.
– خُل شدنش رو کم داشتیم.
به سمت صدا چرخیدم. پشت اُپن ایستاده بود و با اخم نگاهم میکرد. متعجب نگاهش کردم. زود برگشته بود. سلامی کردم و گفتم:
– چیزی گفتی؟
بدون اینکه جوابم را بدهد، کتش را روی مبل انداخت و به سمت اتاق رفت.
ناراحتیاش را درک میکردم. حرفهایی بینمان رد و بدل شده بود که نباید میشد. حسابی با خودم فکر کرده بودم و به این نتیجه رسیده بودم که همهی دلخوریها را کنار بگذارم تا حداقل باقی عمرم را با آرامش زندگی کنم. میدانستم که بیشتر لجبازیها از سوی من بوده.
کنار ظرفشویی ایستاده بودم و کاملاً غرق فکر بودم که باز هم با صدای فرید، از فکر بیرون آمدم.
– سابقه نداشته وقتی با هم دعوا میکنیم، بلافاصله روز بعدش بهم سلام کنی! چیزی شده؟
نگاهش کردم و گفتم:
– زود اومدی؟
اَبرویی بالا انداخت و گفت:
– دیگه زود اومدم.
لبخندی زدم و گفتم:
– سابقه نداشته که تو هم بعد از دعوا به این سرعت باهام حرف بزنی.
مکثی کردم و نگاهم را از نگاهش گرفتم و گفتم:
– اون حرفت رو نشنیده میگیرم.
فرید پوزخندی زد و گفت:
– نگفتی خبریه؟
– هیچی… یه سفر یهویی برام پیش اومده.
فرید وارد آشپزخانه شد و روی صندلی نشست و گفت:
– سفر یهویی؟
بعد اخمی کرد و گفت:
– باز بحث سفر، ها؟
– این سفر با بقیهی سفرها فرق میکنه عزیزم.
نفس عمیقی کشید و متعجب نگاهم کرد. گفت:
– عزیزم! هه… به هر حال، سَفَر، سَفَره دیگه، چه فرقی میکنه!
از رفتار عادی فرید، کمی متعجب شده بودم. از فرید بعید بود که بعد از دعوای شب گذشته، چنین برخوردی داشته باشد. معمولا قهر میکرد و دیگر تا از او دلجویی نمیکردم، با من حرف نمیزد.
به خصوص بحث دیشب که مقصرش خود من بودم.
لیوانی از روی آب چکان ظرفشویی برداشتم و برایش چایی ریختم و مقابلش، روی میز گذاشتم و گفتم:
– فعلاً بیا این چایی رو بخور، برات شیرینی هم خریدم. از اون شیرینیا که دوست داری گرفتم.
به سمت یخچال رفتم و جعبهی شیرینی را بیرون آوردم. در جعبه را باز کردم و تعدادی از شیرینیها را داخل بشقاب چیدم و کنار چای فرید گذاشتم.
فرید نگاهی به من انداخت و گفت:
– شیرینی!؟ چی شده؟ خبریه؟
لبخندی زدم و گفتم:
– شاید…
فرید دستهی لیوان چای را گرفت و لیوان را سمت خودش کشید و آرام لب زد:
– خدا به خیر بگذرونه.
یک لیوان چای هم برای خودم ریختم و روبهروی فرید نشستم و نگاهش کردم. به این فکر کردم که دلم برای فرید هم تنگ میشود یا نه؟ اصلاً بعد از مرگ میشود دلتنگ کسی شد؟
خوب نگاهش کردم. مگر میشد دلم برای این نگاههای مهربان و خستهی فرید تنگ نشود. فرید متفکرانه مشغول خوردن شیرینی به همراه چاییاش بود و گاهی لبخندهای شیطنت آمیزی برایم میزد.
من هم جواب لبخندهایش را با لبخند میدادم.
چایش که تمام شد، به صندلی تکیه زد، دستانش را روی میز گذاشت و گفت:
– خب… حالا بگو ببینم این لطفی که در حقم کردی رو چطور باید جبران کنم؟
با لبخند گفتم:
– لطف! من که لطفی نکردم.
نفسش را بیرون داد و گفت:
– چرا دیگه… این چای و شیرینی، با این همه مهربونی، بعد از اینکه دیشب کم بود همدیگر رو تیکه تیکه کنیم، یه کم شک برانگیزه دیگه!
خندهی کوتاهی کردم و گفتم:
– دیشب تموم شد و امروز یه روز جدیده و من دلم خواست که امروزم رو اینجوری شروع کنم. بده؟
شانههایش را بالا انداخت و گفت:
– نه، البته که بد نیست؛ کاش همیشه همین جوری باشی!
اخمی کردم و گفتم:
– خیلی پررویی! مگه من همیشه چهجوریم؟
لبخندی زد و از حالتی که تکیه زده بود، خارج شد و مستقیم به چشمانم نگاه کرد و گفت:
– همیشه… همیشه… هیم… همیشه گند اخلاق…
از روی صندلی بلند شدم و خواستم به سمتش حملهور شوم که سریع گفت:
– همیشه گند اخلاقم و تو تحمل میکنی دیگه…
سر جایم ایستادم و نگاهش کردم. فرید هم از روی صندلی بلند شد و روبهروی من ایستاد. پیش دستی کرد و گفت:
– بابت دیشب معذرت میخوام. خیلی خسته بودم و نفهمیدم که چی میگم. حق با تو بود، خیلی وقته که جایی نرفتیم و آب و هوایی عوض نکردیم. اینا همهش تقصیر منه.
متعجب از رفتار فرید، فقط نگاهش کردم. رفتار فرید بر خلاف چیزی بود که تصورش را میکردم. چنین رفتاری بعد از این همه کشمکش، از فرید بعید بود. خیلی به رویش نیاوردم؛ لبخندی زدم و گفتم:
– یعنی میخوای بگی، تو هم میخوای من رو ببری سفر؟
همانطور که ایستاده بود و نگاهم میکرد، گفت:
– سفر! خوب راستش امروز با آقای سپهری صحبت کردم و بالأخره ازش چند روز مرخصی گرفتم.
ناخواسته بغضم ترکید. اصلاً این بغض را از کی با این شدت، نگه داشته بودم، نمیفهمیدم. تحمل دیدن فرید را در آن حال نداشتم. فریدِ مغرور من، از اوضاع من خبر نداشت و بعد از دعوای دیشب که مقصرش من بودم، بدون هیچ چون و چرایی، از من عذرخواهی کرده بود. حتی برای دلجویی از من، مرخصی هم گرفته بود. بدون توجه به فرید، به سرعت از آشپزخانه خارج شدم و خود را به اتاق خوابمان رساندم. خودم را روی تخت رها کردم و های های زیر گریه زدم.
تازه فهمیده بودم که دلم نمیخواهد ترکشان کنم. تازه فهمیده بودم که میخواهم زندگی کنم. من آرزوی مرگ نداشتم. من میخواستم زندگی کنم. کلی به خودم بد و بیراه گفتم که چرا همیشه آرزوی مرگ را میکردم؛ در حالیکه در زندگیم هیچ چیز کم نداشتم. چطور این همه سال این را نفهمیده بودم.
طولی نکشید که فرید با نگرانی، بالای سر من ظاهر شد.
– نسترن… نسترن…
با صدای بلند فریاد زدم:
– تنهام بذار.
فرید بدون حرفی اتاق را ترک کرد. بعد از نیم ساعت، کمی به خودم آمدم و روی تخت نشستم. ملحفهی تخت خیس از اشکهایم شده بود. از صبح که فهمیده بودم، فقط چند ماه از عمرم باقی مانده، حال دیگری داشتم. دیگر برایم این چیزهای سطحی مهم نبود. شاید اگر این موضوع رو نمیفهمیدم، ملحفهها را فوراً عوض میکردم. یا اینکه به خودم اجازه نمیدادم که آنقدر گریه کنم که چشمانم پف کند. تازه فهمیده بودم که چقدر بیخود و بیجهت برای مسائل پیش پا افتاده، زندگی را برای خودم و فرید و آرش، زهر کرده بودم. دنیا ارزش هیچ یک از این ناراحتیها و دلخوریها را نداشت.
با شنیدن صدای آرش، به سمت در نگاه کردم. قامت کوچکش زیر چهارچوب در، چقدر دوست داشتنی بود. دلم میخواست مادر مهربانتری برای پسرکم باشم. دستانم را باز کردم و آغوشم را باز کردم. با عجله به سمت من آمد و خودش را در آغوش من انداخت. پسرکم مانند پدرش غرور نداشت. یاد شب گذشته افتادم که از صدای داد و دعوای من و فرید، خودش را آرام به اتاقش رسانده بود و آنقدر گریه کرده بود تا خوابش برده بود. این را از بالش خیسش، فهمیده بودم. آرش از آغوشم بیرون آمد و گفت:
– مامان… چی شده؟
لبخندی به صورت کشیدهاش زدم و گفتم:
– نه پسرم. فقط دلم تنگ شده بود.
چهرهای کنجکاو پرسید:
– واسه کی؟
با دست سرش را نوازش کردن و گفتم:
– واسه تو، واسه بابا.
متعجب نگاهم کرد و گفت:
– من و بابا که پیشتیم!
سرش را روی سینه ام گذاشتم و گفتم:
– درسته. اما گاهی آدما حتی وقتی خیلی نزدیک هم هستن، باز دلشون واسه هم تنگ میشه.
همانطور که سرش روی سینهام بود، گفت:
– یعنی بابا رو دوست داری؟
به فکر فرو رفتم. فرید مرد زندگیام بود. عشقم بود. همیشه کنارم بود؛ اما مدتها بود که از او دور بودم. از صبح خیلی به این موضوع فکر کرده بودم. علت بیشتر درگیریهای من و فرید، تحمل ضعیف من بود. این چند سال اخیر، به شدت کم تحمل شده بودم. زودرنج شده بودم و برای هر مسألهای شروع به لجبازی میکردم.
عجیب بود! منی که همیشه فرید را مقصر همه چیز میدانستم، بالأخره به تقصیرات خودم هم پی برده بودم.
ظاهراً مرگ، تنها چیزی است که باعث میشود ما آدم ها به خیلی چیزها اعتراف کنیم. تازه فهمیده بودم که این همه سال آرزوی مرگ داشتن، چیزی نبود که میخواستم. من مرگ را نمیخواستم.
با شنیدن صدای فرید، سرم را به سمتش چرخاندم. فرید روی تخت کنارم نشست و گفت:
– چیزی شده نسترن؟ چته تو؟ من که گفتم معذرت میخوام.
نگاهش کردم، باز بغض کردم. اشکها به آرامی از گوشهی چشمانم فرو ریخت. فرید با دست، اشک صورتم را پاک کرد و گفت:
– میشه خواهش کنم، دیگه آرزوی مرگ نکنی؟
در حالی که سر آرش را از روی سینهام برمیداشتم، گفتم:
– آرش جان، میشه یه چند دقیقه من و بابا تنها صحبت کنیم.
آرش سرش را به نشانهی تایید تکان داد و گفت:
– چشم مامانی.
و از اتاق خارج شد. بعد از رفتن آرش، مستقیم به چشمان فرید نگاه کردم و گفتم:
– من نمیخوام بمیرم فرید…
گریه امانم را برید و همانند بچهها سرم را روی سینهی پهن فرید گذاشتم و گریه کردم.
فرید با دست موهایم را نوازش کرد و گفت:
– تو قرار نیست که بمیری.
با هق هق و گریه گفتم:
– چرا… چرا… قراره بمیرم. امروز فهمیدم که…
فرید شروع به خندیدن کرد. با بالا و پایین شدن قفسهی سینهی فرید، سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. اشکهایم خشک شد. فرید در حال خندیدن بود. با دست صورت خیسم را پاک کردم و گفتم:
– چرا میخندی؟
فرید کمی از من فاصله گرفت و در کمال جدیت گفت:
– تا تو باشی دیگه ما رو فراموش نکنی و آرزوی مرگ نکنی. هر وقت که پیش من و آرش، داد میزدی و از خدا میخواستی که مرگت رو زودتر برسونه، قلبم هزار تیکه میشد. خوار و ذلیل میشدم؛ به خاطر اینکه کاری کردم که زنم، عشق زندگیم، آرزوی مرگ بکنه. تو اصلاً اینا رو فهمیدی؟
عصبی نگاهش کردم و گفتم:
– منظورت چیه؟
فرید دستم را گرفت و گفت:
– فقط خواستم بفهمی که آرزوی مرگ داشتن به همین سادگیا هم نیست. میخواستم کمی کش بدم ماجرا رو امّا، امّا دلم نیومد، واقعاً تحمل دیدن اشکهای تو رو با این حال ندارم.
ابروهایم را به هم نزدیک کردم و گفتم:
– تو… تو… چیکار کردی؟ فرید...
جفت دستانم را گرفت و محکم فشار داد و گفت:
– من… من فقط دوستت دارم و هر کاری کردم به خاطر دوست داشتن تو بوده.
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
– من نمیفهمم فری، چی داری میگی؟ یعنی…
فرید معصومانه نگاهم کرد و گفت:
– صبح پیش دکتر کیوان بودم؛ قبل از اینکه تو بری پیشش.
نفسم را بیرون دادم و به زور خودم را کنترل کردم. عصبانی شده بودم. فرید حق چنین کاری را نداشت. از صبح تمام احساساتم جریحه دار شده بود و واقعا مرگ را جلوی چشمانم دیده بودم.
دستان فرید را پس زدم و عقب رفتم و با صدای بلند گفتم:
– تو… تو چطور تونستی با من این کار و بکنی؟ تو با من بازی کردی؟ می دونی از صبح تا حالا چه حالیم؟ باورم نمیشه فرید…
اخمی کرد و با صدای بلند گفت:
– تونستم؛ تونستم و این کار رو کردم. تونستم، چونکه دوستت دارم. میفهمی؟ دوستت دارم! خواستم بفهمی که آرزوی مرگ، آرزوی تو نیست.
درست میگفت. آرزوی مرگ، آرزویی بود که آرزویم نبود.
ادامه داد:
– میدونم که از صبح تا حالا داغون شدی، اما می خواستم که این رو تجربه کنی. می فهمی؟ حالا هم من میخوام ببرمت سفر؛ امّا سفر هوایی نه، سفر زمینی میریم.
این را که گفت، خنده اش گرفت و نگاهم کرد.
ناخواسته من هم خندهام گرفت. نمیتوانستم این مرد را به خاطر اینکه مرا متوجه اشتباهم کرده بود، سرزنش کنم. با خودم عهدی بسته بودم که دیگر اوقاتم را برای مسائل پیش پا افتاده، تلخ نکنم.
نزدیکش شدم و زیر لب گفتم:
– منم دوستت دارم فرید.
چشمم به آرشی خورد که به خاطر صدای بلند ما، وارد اتاق شده بود و نظارهگر ما بود.
واقعا عالی بود آفرین معرکس
ممنون عزیزم نظر لطف شماست