مارا در اینستاگرام دنبال کنید...همان خورشیدی-که بی صبرانه-منتظر طلوعش بودم.طلوع...همان طلوعی-که چشم-بر هم نمیگذاشتم که نکند تماشایش را از دست بدهم.من فرق کردهام؛ ولی طلوع خورشید نه! طلوع خورشید همان طلوع خورشیدی است که از کودکیام مشتاقانه نگاهش میکردم.من عاشق طلوع هستم.ولی...این طلوعی که همین حالا پیش روی من است، چرا انقدر مرا غمگین میکند؟چه بر سرم آمد بعد از ...
- 1211 روز پيش
- ستایش نوکاریزی
- 2,402 بار بازدید
- ارسال نظر
روی نیمکت پارک نشسته بودم و ریزش برگهای پاییزی را نگاه میکردم. عمر من هم همانند این برگها، رو به پایان بود و باید کاری میکردم؛ نه برای خودم بلکه برای پسرکم که هشت سال داشت و بیخبر از گرفتاریهای من، مقابل چشمانم در حال تاب بازی کردن و سر خوردن بود. دلتنگش میشدم. به این فکر میکردم که بعد ...
- 1228 روز پيش
- لیلا مدرس
- 2,277 بار بازدید
- 2 نظر
شهامت یعنی بهنامبعد از دو ساعت سفر، به فرودگاهِ مشهد رسیدیم.وقتی داخلِ تاکسی، از شیشهی سهگوش کوچکِ صندلی عقب، به محوطهی فرودگاه نگاه میکردم؛ حسابی از بزرگی فرودگاه و صدای وحشتناک هواپیماهایی که مو به تن آدم سیخ میکرد، خوف کرده بودم.پدرم که از ترس من خبر داشت، از خود نیشابور تا به اینجا من را دلداری میداد و از ...
- 1241 روز پيش
- مصطفی ارشد
- 1,771 بار بازدید
- ارسال نظر
تیامروزگاری در روستای دیزباد علیا، پسری زندگی میکرد که نامش بهداد بود. در نزدیکی خانهی بهداد یک قلعهی گِلی کوچک قرار داشت و او عادت داشت که هر شب، در کنار رودی که در چند قدمی قلعه بود بنشیند.یک شب در اوایل فصل بهار، به دیوار قلعه تکیه داده بود که آسمان و ماهِ زیبا را در بالای سرش تماشا ...
- 1266 روز پيش
- مصطفی ارشد
- 2,223 بار بازدید
- یک نظر
شهد شیرینبه اطرافم سر میچرخاندم و به دنبال سوژهی جدیدی برای عکس گرفتن بودم تا بهانهی تازهای برای غرولندهای خسروی درست نکنم.ناگهان میان آن همه ازدحام و هیاهوی بچهها، در آنطرف خیابانِ لادن، داخلِ پارک، واکنش جالب یک پسربچه با موهای فرفری، من را به خنده وادار کرد. خندهای که یک بخش از گذشتهی شیرین کودکیام را به یاد آورد.پسربچه ...
- 1274 روز پيش
- مصطفی ارشد
- 1,770 بار بازدید
- یک نظر