پارت_اول
خسته تر از همیشه به سمت گل فروشی رفتم.
کیفم را روی شانه ام جا بجا کردم، بلکه وزن سنگینش را تحمل کنم راهی نمانده بود، فقط یک چهارراه دیگر باید میرفتم.
با آن کتانی های کُهنه و زهوار در رفتهام پاهایم اذیت میشد اما چاره ای نداشتم باید تاب میآوردم.
با احتیاط به آن سمت خیابان رفتم، کلید را از کیفم بیرون کشیدم ودر قفل چرخاندم؛ باز هم باید آن کرکره ی لعنتی را تنهایی بالا میبردم و برایم از همیشه سنگین تر به نظر میآمد.
وارد گلفروشی شدم. چراغ ها را روشن کردم، با حس بوی گلها لبخندی زدم و به طرف پیشخوان رفتم کیفم را زیرش گذاشتم، آبپاش را برداشتم و به سمت گلها رفتم، عاشق کارم بودم اما حقوقش کفاف ما را نمیداد.
اولین مشتری آن روز آمد و یک روز کاری دیگر را گذراندم.
شب با تنی خسته تر از همیشه به سمت خانه راه افتادم، خواستم داخل کوچهمان شوم که مامور آگاهی جلوی در خانه، ترس را به دلم ریخت. در دلم گفتم:
《 باز چه گندی زدن؟ خسته شدم خدایا! 》
به قدم هایم سرعت دادم. باز هم سامان را گرفته بودند، با دیدنم گفت:
– نمک به حروم، کار تو بود آره؟ من که از اون خراب شده بالاخره میام بیرون! فقط منتظر باش.
با صدای آرامی گفتم:
– داداش داری چی میگی؟ مگه میتونم؟
به سمتم حملهور شد اما سربازها جلویش را گرفتند.
سوالهایی بود که در سرم رژه میرفت.
《چرا نباید من روزی به این خونه قدم بذارم و اتفاقی نیفتاده باشه؟ چرا همیشه آرامش از من فراریه؟ خدایا چیز زیادی نمیخوام فقط ذره ای آرامش.》
با احساس نفرت وارد خانه شدم، هنوز کفشهایم را در نیاورده بودم که سیلی اولم را خوردم.
– حرومزاده، چه گندی زدی؟
– بابا بهخدا کار من نبود.
– پَ، کار کی بود؟ تو این خونه غیر تو کس دیگه ای هم با این کار مخالفه؟
آنقدر کتک خورده بودم که دیگر درد را نمیفهمیدم؛ زیر مشت و لگدهایش آرزوی مرگ میکردم، بهتر از این زندگی نکبت بار بود.
پارت_دوم
با تن دردآلود خودم را به گوشه دیوار کشیدم و تکیه دادم، بغضم را درون گلویم خفه کردم.
مادرم به سمتم آمد و گفت:
– سوگل، بابات برای سامان ناراحت نیست که برای اون همه جنسی که بردن، ناراحته.
سرم را از روی زانوهایم برداشتم؛ دوباره میان انگشتانش سیگار بود و چشمانش خمار بودند.
دلم در آن لحظات مادری را میخواست که به خاطر من جلوی پدرم میایستاد، نه آدم روبرویم که نظارهگر کتک خوردنم بود.
به زور کنارش زدم و به طرف تنها اتاق خانه بهراه افتادم. یک خانه کوچک در یک محلهی پایین شهر.
کیفم را گوشه اتاق پرت کردم و کنار دیوار چمباته زدم و سرم را به زانوهایم تکیه دادم.
نگاهم به دیوار روبه رویم افتاد. نیمی از آن ترک برداشته و قسمت های پایین، چون سیلی ویرانگر، قصد تخریب دیوار را داشت.
وقت برای فکر و خیال کردن نداشتم، یعنی من کی وقت داشتم؟ که الان داشته باشم.
به سختی لباسهایم را عوض کردم، به سمت آشپزخانهای که در گوشه ای از حیاط بود، راهی شدم. با دیدن ظرفهای تلنبار شده آه از نهادم بلند شد.
شروع به شستنِشان کردم، داخل قابلمه را نگاه کردم حتی یک قاشق غذا هم برای من نگه نداشته بودند، دوباره بغض مهمان گلویم شد.
به طرف یخچال سبز رنگ درب و داغان گوشهی آشپزخانه رفتم، باز هم خالی بود، به غیر از چند برگ کالباس و نصف یک نان باگت چیزی در یخچال نبود. با اینکه از غذای سرد نفرت داشتم ولی مجبور بودم.
با خستگی به سمت حمام گوشهی حیاط رفتم و باز هم با لباس های نشسته رو به رو شدم، با غرغر شروع به شستن کردم.
– معلوم نیست اینجا خونه است یا لجن خونه… چه قدر کثیف کاری میکنن؟ آخه من بیچاره هم باید کار کنم و نون آور خونه باشم و هم باید بیام اینجا و کثیف کاری های اینا رو تمیز کنم!
با شنیدن صدای دعوا از خانه هراسان به سمت خانه رفتم، باز هم هر دو خمار بودند و سر یک ذره تریاک معرکه گرفته بودند. برای جدا کردنشان جلو نرفتم هیچ، برایشان آرزوی مرگ هم کردم.
پارت_سوم
سر درد امانم را بریده بود، به سمت کیفم رفتم و قرصی خوردم، تشکم را روی زمین پهن کردم و زیر لحافم خزیدم، در عالم رویایی خود غرق شدم. یعنی میشد که کسی پیدا شود تا من را از این خانواده نجات دهد؟ دختری ۲۲ ساله بودم که تا سوم راهنمایی درس خوانده بودم، دلم مثل هم سن و سال هایم یک روز بدون دغدغه میخواست و یک پدری که نگذارد آب در دلم تکان بخورد. ولی همه این ها برایم غیر ممکن بود، دلم مادری میخواست که همیشه همدم رازم باشد وقتی از سر کار باز میگردم چایی ام را جلویم بگذارد و غذایم را جدا از بقیه نگه دارد. ولی نه، این من بودم که برای خانواده ام هم پدر بودم و هم مادر. دلم میخواست پدرم نه برای مواد مخدر کتکم بزند برای اینکه چرا دانشگاه نمیروم کتک بزند.
دوباره این بالشم بود که قطرات اشکم را تحمل میکرد، یعنی به غیر از بالشم هم کسی داشتم که درد دلم را پیشش ببرم؟
میان خواب و بیداری بودم که احساس کردم کسی کنارم دراز کشید، به پهلو چرخیدم و از دیدن سهیل جیغ بلندی کشیدم.
– تو اینجا چه غلطی میکنی؟
– سوگل آرومتر، الان پدرت بیدار میشه حوصله معرکه گیری ندارم.
– گم شو از خونه ما بیرون، تو چطور وارد خونه شدی؟
دسته کلید را از جیبش بیرون کشید و گفت:
– با این، سامان بهم داده.
پوز خندی زدم و گفتم:
– اینم از خوش غیرتیشه! هه!
سهیل با لحن ملایمی گفت:
– چرا نمیخوای از این خراب شده بیای بیرون؟ چرا نمی خوای بیای خونه من خانومی کنی؟ خسته نشدی از این همه تحقیر؟ سنگ بود تا حالا آب شده بود تو چطور هنوز راضی نمیشی؟ سوگل بخدا دوست دارم… فقط یه اشاره کن تا عالم و آدم رو برات بسیج کنم.
نگاهش که روی شانه ام که از شدت ضربات پدرم کبود شده بود افتاد. دستش را جلو آورد تا لمسش کند که زود رویم را کشیدم. چرا من با این لباس، باز هم جلویش نشسته بودم؟ نگاهی به من خجالت زده انداخت و گفت:
– کار اون مرتیکه است آره؟ ننشو به عزاش میشونم. چطور تونسته دست رو تو بلند کنه؟
پارت_چهارم
بلند شد، به پذیرایی رفت و پارچ آب را که پشت پنجره بود، برداشت و یک سره روی سر پدر و مادرم خالی کرد. پدرم هراسان بلند شد و نگاهی به سهیل کرد:
– به، آقا سهیل… صفا آوردین! چی شده یادی از ما کردین؟
– مرتیکه لندهور تو رو زنِ من دست بلند کردی؟ به چه حقی؟ هان؟
ته دلم از حمایتش لرزید ولی برای کسی که تا به حال کسی حمایتش نکرده بود، عادی بود.
پدرم با تته پته گفت:
– سهیل جان، اشتباه میکنی! مگه من میتونم روی سوگل دست بلند کنم؟
با داد گفت:
– پس کبودی روی شونهاش چیه؟
بابا نگاه وحشتناکی به من انداخت و گفت:
– سوگل بابا، مگه تو نگفتی خورده به در؟ چرا برای آقا سهیل توضیح نمیدی؟
سهیل که باور نکرده بود رو به مادرم کرد و گفت:
– تو هم وایسادی و نگاش کردی! هان؟
عربده ای میکشید که حتی من هم میترسیدم چه برسد به پدر و مادرم.
مادرم سعی کرد با قربان صدقه رفتن سهیل را آرام کند.
– سهیل، پسرم قربونت برم آروم باش! چیزی نشده که به در خورده، مگه نه سوگل؟
هر دو تهدید وار نگاهم میکردند ولی من سکوت کرده بودم. سهیل که عصبی بود؛ رو به سمت من کرد و گفت:
– سوگل برو شناسنامه ات رو بردار بیا بریم. نمیذارم دو دقیقه هم تو این خراب شده بمونی.
در دلم گفتم: 《 انگار چیزی بهش نگفتم پرروتر شد! 》
– سوگل باتوام.
– سهیل نصف شبی معرکه نگیر… بیا برو .
نگاهی به چشمان سبزم انداخت و گفت:
– بدون تو جایی نمیرم؛ ولت کنم که بازم بیفتن به جونت. قربونت برم برو حاضر شو… آفرین عشقم.
صدایم را کمی بالا بردم و گفتم:
– سهیل مگه با بچه طرفی که با دوتا قربونت برم و آفرین تحریک شم و پاشم بیام؟ بیا برو بیرون.
– سوگل به خدا تو حیفی بین اینا.
با دستم کلید را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
– یالا، بیرون .
و به سمت بیرون هلش دادم و در خانه را بستم، همانجا کنار در سر خوردم و دستم را روی قلبم گذاشتم. وقتی وارد خانه شدم، متلک ها و زخم زبان ها شروع شد.
– هان چیه؟ دیدی یکی پشتت وایساده برای من شاخ شدی؟
پدرم یک سره میگفت و من بی اعتنا به سمت اتاقم میرفتم که گفت:
– هی با توام! مواظب باش من این شاخ رو نشکنم فهمیدی؟
*
صبح با انرژی از خواب بیدار شدم و بعد از خرید برای خانه به سمت گل فروشی رفتم، آنقدر خوشحال بودم که نفهمیدم کی رسیدم! باز هم در حال انجام کارهای روزانه شدم و…
پارت_پنجم
محسن/
– آقای دکتر.
به سمت موحد برگشتم:
– بله؟
از آن نگاه های پر عشوه کرد و گفت:
– مادرتون پشت تلفن هستن و میگن گوشیتونو جواب نمیدین.
به سمت ایستگاه پرستاری رفتم و گوشی تلفن را برداشتم.
– جانم مادر.
– سلام محسن، مادر معلومه کجایی؟
– شرمنده مادر، اتاق عمل بودم، گوشیم تو اتاقم مونده.
خندهی ریزی کرد و گفت:
– خسته نباشی عزیزم، این خانوم موحد بود تلفن رو جواب داد؟
صدایم را آرام کردم:
– بله مامان میام خونه حرف میزنیم، باشه؟
با لحن مهربانی گفت:
– باشه، محسن دارم میرم خونهی مهدیه؛ اومدی خونه تو یخچال غذا هست گرم کن بخور.
لحن شوخی گرفتم و گفتم:
– خیر باشه، نکنه خبریه؟
خندید و گفت:
– پدر صلواتی عجله نکن، فردا پس فردا بالاخره زمانش میرسه.
لبخندی زدم و خداحافظی کردم، به طرف اتاقم به راه افتادم اما وسط راهرو سعید جلویم را گرفت.
– اوه، اوه دکتر خوشتیپ و جذابمون که بازار ما رو کِساد کرده، به کجا چنین شتابان، پیاده شو باهم بریم.
و سپس قهقهی بلندی سر داد که نگاه همهی پرستاران و افراد حاضر در راهرو به سمت ما کشیده شد.
زیر لب گفتم:
– بیا برو تو اتاقم که آبرو برام نذاشتی، پسرم اینقدر سبک!
دوباره خندید و گفت:
– یکی مثل شما برج زهرمار یکیام مثل من عسل و باقلوا.
اخلاقش دستم بود. همیشه همین قدر شوخ بود و شیطنت داشت. به سمت اتاقم هولش دادم و گفتم:
– برو تو که برام آبرو حیا نذاشتی.
مردانه خندید و گفت:
– مگه چیه؟ دکتر پولدار و خوشتیپ و جذاب، دل میبری تُن تُن، خدا منو بکشه که مقابل تو هیچ شانسی ندارم! ببین منو، مهره ماری چیزی نداری؟
لبخندی از این همه شیطنت زدم و گفتم:
– استغفرالله، پسر چرا کفر میگی؟ تا خدا هست مهره مار چیه؟
خندید گفت:
– حق با توعه، حاجی جون…
و از اتاق بیرون زد، میدانست دستم بهش برسد تکه بزرگ گوشش است.
به سمت میزم رفتم و روی صندلی ام جا گرفتم و کتابم را بیرون کشیدم، صادق هدایت یکی از نویسندگان مورد علاقهام بود و کتابهایش را چند بار هم میخواندم سیری نداشتم .
پارت_ششم
چشمانم تازه کمی گرم شده بود که صدای تلفن آمد. به طرفش رفتم و صدای خوشحال مادرم گوشم را نوازش داد.
– الو محسن، مژدگونی بده.
از صدای شادش فهمیدم که من دایی شدهام.
– سلام مامان، چشم روی جفت چشام، مهدیه حالش خوبه؟
– آره مادر، نمیدونی چه پسر نازی بهدنیا آورده که؟
لبخندی روی لبانم شکل گرفت:
– ای جانم، میشه گوشی رو بدی مهدیه؟
لبخند ریزی زد و گفت:
– ازت خجالت میکشه!
با صدا خندیدم و گفتم:
– بده من اون خواهر کوچیکه رو… از من خجالت میکشه خوبه زیر دست خودم بزرگ شده.
– نه مادر، خجالت میکشه نمیتونه حرف بزنه…
لبخندی از این همه شرم و حیای خواهرم روی لبانم شکل گرفت و گفتم:
– باشه بهش سلام برسون، کدوم بیمارستان هستین؟
– بیمارستان خودت.
بعد از خداحافظی شال و کلاه کردم تا به دیدنش بروم، تیپ اسپرتی زدم تا عشق دایی، اولین بار داییاش را خوشتیپ ببیند و به سمت بیمارستان به راه افتادم.
جلوی یک گل فروشی نگه داشتم تا سبد گلی تدارک ببینم.
همین که از ماشین پیاده شدم، دو دختر که اصلاً سر و وضع خوبی نداشتند، شروع به متلک کردند.
– اوی، خوشتیپ کت چرمت تو حلقم.
دستی روی تهریشم کشیدم و زیر لب استغفرالله گفتم. هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که تنهای خوردم و صدای دختری بلند شد.
– وای ببخشید تو رو خدا ندیدمتون.
در دلم پوزخندی زدم و گفتم:
《 خوبه دیگه این هیکل گنده و قد بلند رو ندیدی؟ اگه مورچه بودم چی؟》
سر به زیر گفتم:
– مشکلی نیست.
با پررویی تمام گفت:
– اِ، من این بالام ها نه تو زمین که؟
دوباره سر به زیر گفتم:
– گفتم که مشکلی نیست.
با خود اندیشیدم عجب دختران بیحیایی در دنیا وجود دارند.
و به سمت گل فروشی به راه افتادم، چند قدم بیشتر برنداشته بودم که صدایشان به گوشم خورد.
– از این بچه بسیجی های اُمُل بود، این همه دلبری و خوشگلی به چشش نیومدا!
وارد گل فروشی شدم و باقی حرفهایشان را نشنیدم.
دختری در حال قلاب بافی پشت پیشخوان نشسته بود، به سمتش رفتم و سفارش سبد گل دادم.
آلبومی دستم داد و گفت:
– مدل کارامون هستن؛ انتخاب کنید در خدمتم.
نگاهی به آلبومکردم و یک مدل را پسند کردم، فیل آبی رنگ بزرگی گوشهی جعبه نشسته بود و بقیه را گلهای رز سفید با لبه های آبی پوشانده بود.
– همینو میخوام مرسی.
پارت_هفتم
به سمت کاناپهی بزرگی که گوشهای از مغازهی بزرگ بود رفتم و نشستم. گوشیام را در آوردم و بی هدف تلگرام را باز کردم، در حال نگاه کردن به پیام هایم بودم که متوجه عکس نوزادی شدم که روی پروفایل مهدیه بود، بازش کردم و با محبت نگاهش کردم. نوزادی که عشق داییاش بود، کمی خیرهاش شدم و در دل خدا را بابت این نعمت با ارزشش شکر گفتم.
ترکیبی از مهدیه و علی بود، لبخندی روی لبم نشست و با صدای همان دختر گوشی را خاموش کردم و در جیبم گذاشتم.
– آقا سفارشتون حاضرِ.
قفل گوشی را زدم و در جیبم گذاشتم.
به سمتش رفتم و جعبه را از دستش گرفتم و پس از پرداخت از آنجا بیرون زدم.
جلوی بیمارستان بوقی برای نگهبان زدم که در را باز کرد و سلامی داد.
ماشین را پارک کردم و جعبه را دستم گرفتم. نگاهی به خودم در آینه کردم و از ماشین پیاده شدم. هنوز چند قدم برنداشته بودم که پرسنل بیمارستان سلام دادند و منم به تبعیت جوابشان را دادم.
وقتی وارد طبقه همکف شدم تمام کارکنان بیمارستان نگاهی به من کردند و سلام دادند.
به سمت طبقه دوم به راه افتادم و همزمان شمارهی مادر را گرفتم تا شماره اتاق را بگوید.
هنگامی که وارد بخش زنان شدم پرستارها سرشان را بلند کردند و یکی از آنها که مرا میشناخت، گفت:
– سلام آقای دکتر، کاری داشتین بفرمایید.
همانطور که سرم پایین بود گفتم:
– نه ممنونم، اومدم دیدن خواهرم.
تعجبی صدایش را پوشاند و گفت:
– خانوم مهدیه قربانی خواهر شماست؟ من فکر کردم فقط یه تشابه فامیلی هستش. وگرنه بیشتر بهشون رسیدگی میکردم.
کجخندی گوشه لبانم شکل گرفت و گفتم:
– ممنونم ازتون، ولی فکر نکنم مشکل خاصی داشته باشه که نیاز به رسیدگی داشته باشه، با اجازهتون.
وقتی وارد اتاق شدم، مهدیه تنها بود و چشمانش بسته، پسر کوچکش در تختش بود.
سبد گل را روی میز گذاشتم و به سمت نوزاد رفتم و بوسیدمش، عجیب بوی خدا را میداد. بدون گناه و پاک بود و روح خداییاش هنوز قابل لمس بود.
نگاهی به آن موجود کوچک رو به رویم انداختم و اندیشیدم.
《 منی که دکترم نمیتونم این یه بند انگشت رو درست کنم، خدا چه قدرتی داره؟ خدای من عاشق این معجزه های کوچکی هستم که نشونم میدی! 》
پارت_هشتم
وقتی سرم را بالا بردم نگاهم در چشمان باز شدهی مهدیه ثابت ماند، به احترامم خواست بلند شود که مانعش شدم.
– چیکار میکنی؟ دراز بکش یالا…
خجالت زده گفت:
– ببخشید داداش.
خندیدم و گفتم:
– چی رو ببخشم؟ دختر خوب تو من رو دایی کردی احترام از این بهتر و بیشتر؟
رنگ صورتش رو به سرخی زد و سرش را به پایین انداخت.
با خنده گفتم:
– قربون این همه حجب و حیات، مامان کجاست؟
– رفت نماز بخونه.
به طرف نوزاد رفتم و گفتم:
– بلاخره اسم این عشق دایی چی شد؟
مهدیه لبخندی زد و گفت:
– مبین.
– چه اسم قشنگی نامدار باشه، انشاءالله.
با آمدن مادر بحث به موضوعات مختلفی از جمله ازدواج من کشیده شد، مادرم خانم موحد را پیشنهاد میداد؛ مهدیه یکی دیگر از دوستانش را ولی من فعلاً برای ازدواج نمیخواستم اقدامی کنم. برای فرار از اصرارهایشان بهانهی خستگی را آوردم و به سمت خانه به راه افتادم.
به محض ورود به خانه به تختخوابم پناه بردم و غرق خواب شدم.
سهیل /
در حال رانندگی بودم و ترافیک سنگین بود؛ کولر ماشین را روشن کردم و خودم را به دست خنکی خارج شده از کولر سپردم.
نگاهی به ساعت کردم، حسابی دیرم شده بود. جلوی دفترخانه پارک کردم و با دو خودم را به طبقهی اول رساندم. با دیدنم داد و بیداد کرد:
– من مسخره تو نیستم که دیر میای و…
با خونسردی معذرت خواستم و سند را به نامش زدم.
– مرسی اقای شریفی، ببخشید یخورده تندگویی کردم.
با لبخند نگاهش کردم و بازهم به خاطر دیر رسیدنم معذرت خواستم.
با خداحافظی، به سمت آن طرف خیابان که گل فروشی سوگل در آن قرار داشت، رفتم.
سخت در حال کار بود، ضربان قلبم بی اختیار بالا رفت و به خودم نهیب زدم.
《 چته بابا؟ آروم بگیر که الان میزنی بیرون!》
در را باز کردم و وارد گل فروشی شدم، با صدای زنگولهی بالای در به سمتم چرخید و با دیدنم سلامی داد.
سلامش را پاسخ گفتم و محو تماشایش شدم که گفت:
– سهیل اینجا محل کارِ منه! میشه بری؟
خندیدم و گفتم:
– اگه قرار بود برم که نمیاومدم!
به سمتش گام برداشتم و گفتم:
– شونهات چه طوره؟
دستی روی شانهاش کشید که از درد صورتش جمع شد و گفت:
– خوبم، من عادت کردم دیگه.
از آن همه خونسردیاش حرصم میگرفت. عصبی گفتم:
– چرا نمیخوای از اون خراب شده دل بکنی؟؟ اونجا چی داره؟
صدایش را آرام کرد و گفت:
– میشه بری سهیل؟ خواهش میکنم.
پارت_نهم
ناراحت به چشمانش زل زدم و گفتم:
– کی میخوای از لجبازیت دست بکشی؟ من رو ببین خانواده ندارم یه خونه بزرگ، ماشین و خدمتکار زیر دستت، دیگه چی میخوای؟
نگاهی به سمتم انداخت و گفت:
– اینا برام مهم نیست؛ فقط یه نفر میخوام که بتونم بهش تکیه کنم! بتونه مردونه هوام رو داشته باشه. وگرنه مادیات برام اهمیتی نداره…
عصبی دستی میان موهایم کشیدم و گفتم:
– درسته زیبایی خاصی تو چهره ندارم ولی خودتم خوب میدونی که چقدر میخوامت و دوست دارم.
پوزخندی زد و گفت:
– دِ، اگه دوسم داشتی که به حرفام گوش میکردی!
با ورود مشتری به داخل حرفش را نیمه کاره گذاشت و به سمتش رفت. با خداحافظی مختصری بیرون زدم و سوار ماشینم شدم و تمام حرصم را روی پدال گاز خالی کردم.
با صدای تلفن از آن همه هیجان دست کشیدم و جواب دادم.
– بله؟
– سلام سهیل خان، جنس ها رسیدن! چیکارشون کنیم؟
کمی فکر کردم که چرا من امروز را فراموش کرده بودم؟
– ببرشون انبار، اومدم.
و بدون خداحافظی گوشی را قطع کردم.
سوگل /
با بیرون رفتن سهیل از مغازه نفس راحتی کشیدم و برای حاضر کردن سفارش مشتری رفتم؛ بعد از رفتن مشتری روی صندلیام جا گرفتم و به فکر فرو رفتم.
《 پسرِ لندهور، فکر کرده همه چیز تو این دنیا پوله؛ بابا من یکی رو میخوام که کامل باشه! انسانیت داشته باشه. خودپسند نباشه 》
وجدانم سرم فریاد زد و گفت:
《 نه اینکه خودت کاملی! دنبال چی هستی سوگل؟ تو خانوادهای داری که سهیل قبولش کرده! مگه کس دیگهای هم میتونه خانوادهی تو رو قبول کنه؟》
به اینجایش اصلاً فکر نکرده بودم! آیندهی من قرار بود چه شود؟ چرا من نمیتوانستم خانوادهای نرمال داشته باشم؟
بغض بدی روی گلویم سنگینی کرد و دلم از این همه ناملایمتی روزگار لرزید.
با صدای زنگولهی بالای در سعی کردم خندان شوم، خانم خوش قد و بالایی جلو آمد و گفت:
– سلام دخترم.
جوابش را دادم و منتظر ادامهاش شدم.
– راستیَتِش چند وقتیه که دارم از دور تماشات میکنم، دختر خوب و نجیبی هستی!
کمی مکث کرد و ادامه داد.
– پسر من مهندس شهر و راه سازیه، وضعیت مالیمونم متوسط هستش ولی پسرم خیلی خوش اخلاق هستش. چند وقت پیش تو رو نشونش دادم موافقت کرد. میتونم شماره خونتون رو داشته باشم؟
پارت_دهم
با خود گفتم 《 گل بود، به سبزه نیز آراسته شد. این رو حالا کجای دلم بذارم؟ 》
نگاه کنجکاوش رویم کلید شد و منتظر جوابی از سمت من ماند، برای من موقعیت خوبی بود تا از آن خانه و خانواده دور شوم اما میدانستم که پدر و سهیل قرار مدارهایی با هم دارند و پدرم هرگز اجازه نمیدهد زن شخص دیگری شوم.
زن که از کلافگی من کلافه شده بود گفت:
– اتفاقی افتاده دخترم؟ حرف بدی زدم!
سرم را به نشانهی نفی تکان دادم.
– پس چرا اینقدر کلافهای؟
نمیدانستم راستش را بگویم یا نه؟ اما باید میفهمید وگرنه، ممکن بود بد برداشت کند.
به سمت کاناپهی کنار مغازه راهنماییاش کردم و رویش نشستیم. با نفس عمیقی شروع به تعریف خودم و خانوادهام کردم. هر لحظه حالت چهرهی زن تغییر میکرد. یک لحظه عصبی بود. لحظهی بعد حیرتزده، لحظهی بعد نگاهش رنگ ترحم میگرفت.
با تمام شدن حرفهایم گفتم:
– این منم و اونم خانوادهام. بهنظر خانوادهی محترمی میاید، دلم نمیخواد که از روی ناچاری به شما پناه بیارم. پس لطفاً بیخیال من شید.
لبخندی به رویم پاشید و گفت:
– عزیزم این چه حرفیه؟ من اتفاقاً مصممتر شدم از انتخابم.
نگاه متعجبی به او انداختم که گفت:
– واقعاً صداقتت منو شگفتزده کرد.
آمدم ابرویش را درست کنم زدم چشمش را هم ناکار کردم. خدایا من چهقدر بدبختم؟
– الان میتونم ازت یه خواهش کنم؟
نگاهم که به کف گل فروشی بود را بالا آوردم و گفتم:
– خواهش میکنم؟
به لحنش لطافت داد و گفت:
– لطفاً شمارهی خونتون رو بده…
درمانده نگاهش کردم. انگار عجز را درچشمانم دید که گفت:
– از چی خجالت میکشی؟ اونی که باید خجالت بکشه، نمیکشه پس تو چرا؟
چقدر مادرانه احساسش را خرجم میکرد. دلم برای مادرانههای مادرم هم تنگ شده بود. آن زمانهایی که هنوز سامان و سهیل باهم آشنا نشده بودند؛ عجب دوران شیرینی بود. با صدای زن از گذشته کنده شدم و به حال برگشتم.
– منتظرم؛ یالا.
تلفن خانه را گفتم و زن در گوشی بزرگ و لمسیاش زد. با ورود مشتری دیگری فوراً عذر خواهی کردم و به سمت پیشخوان رفتم.
-بفرمایید در خدمتم.
پسرِ جوانی یک انگشتر از جیبش بیرون کشید و گفت:
– میخوام به دوست دخترم پیشنهاد ازدواج بدم، از این طرح های شیشهای میخوام که وسطش جای انگشتره و دور ورش گل.
خوب منظورش را از آن طرح میدانستم. این گل فروشی بهترین گل فروشی تبریز بود و دست من امانت.
– الان آمادهاش میکنم.
زن به پشت پیشخوان آمد و گفت:
– راستی عزیزم، من اسم و فامیلیت رو نپرسیدم.
با خوش رویی گفتم:
– سوگل نامداری هستم.
با لبخندی خداحافظی کرد و رفت.
پارت_یازدهم
در حال تعطیلی مغازه بودم. چشمم به یک تسبیح زیبا که روی میز جلوی راحتی بود، افتاد. جلو رفتم و در دست گرفتمش به نظر گران قیمت میآمد. سنگهای قیمتی با تراشکاریهای زیباتر کنار هم قرار گرفته بودند و یک تسبیح زیبا درست کرده بودند.
برداشتمش؟ در کشوی میزم گذاشتم که اگر صاحبش دنبالش آمد، پسش دهم.
کرکرهی سنگین مغازه را پایین کشیدم و قفل را زدم. پیاده به سمت خانه به راه افتادم.
تا خانه فاصلهی زیادی داشتم اما چارهای نبود باید این همه راه را پیاده میرفتم.
هندزفری گوشی کهنه و رنگ و رو رفتهام را در آوردم و در گوشم گذاشتم. صدای آهنگ که در گوشم پیچید، لبخندی زدم و تمام خستگیام را فراموش کردم. من باید روحیهام را حفظ میکردم. چرا؟ که حال باید به خانهای از جنس بدبختی پا میگذاشتم.
در آن شب تاریک حتی پرنده هم در خیابانهای فرعی پر نمیزد اما باید من پیاده میرفتم. برای کوتاه شدن راهم به یک خیابان فرعی پا گذاشتم هنوز نیمی از خیابان را نرفته بودم که متوجه شاسی بلند مشکی رنگ شدم که صدای موزیکش تا هفت خیابان آنطرفتر هم شنیده میشد.
با ترس به قدمهایم سرعت دادم اما چه تفاوتی به حالم میکرد سرعت یک لندکروز با قدمهای من یکی نبود که! در تلاش بودم که اتومبیل کنارم توقف کرد و پسری دخترنما با صدای کریحش گفت:
– خانوم خوشگله کجا با این عجله؟ در خدمت باشیم.
زیر لب استغفرلله گفتم و سعی کردم عصبی نشوم. اما ول کن نبود.
– اوه اوه، عجب نازی هم داری! بیا بالا راضیت میکنم.
دیگر از ترس به خود میلرزیدم. با صدای لرزانی گفتم:
– برو گمشو، برو تا نزدم له و لوردهت کنم.
نیشخندی زد و گفت:
– تو یه موشِ کوچولویی؛ تو میخوای منو له و لوردهکنی؟
و قهقهه زد. از حالاتش فهمیدم که مست است و این موضوع نگرانیام را تشدید کرد.
– بیا بالا خوب.
در دل خدا را صدا زدم.
– خدایا خودت به دادم برس، جز تو کسی رو ندارم.
از ماشین پیاده شد و به سمتم یورش آورد که با جیغی شروع به دویدن کردم.
محسن/
خواب بودم که تلفنم زنگ خورد. با صدای خواب آلود جواب دادم.
– بله، بفرمایید.
صدای خانم رضایی را تشخیص دادم.
– سلام آقای دکتر.
خمیازهای کشیدم و پاسخ دادم.
– سلام خانوم رضایی… بفرمایید.
با ناز موجود در صدایش گفت:
– آقای دکتر، یه بیمار اورژانسی دارین! اتاق عمل حاضر شده، فقط منتظر شماییم.
در جایم نیمخیز شدم و گفتم:
– الان میام.
پارت_دوازدهم
از روی تخت به سرعت بلند شدم بعد از آماده شدن، از خانه بیرون زدم. خیابان های اصلی شلوغ بود و من حوصلهی رانندگی در این خیابانها را نداشتم. ساعت ۱۱ شب بود و هنوز خیابانها شلوغ بود! به سمت یک خیابان فرعی که به خیابان اصلی دیگری راه داشت پیچیدم و کمی بیشتر نرفته بودم که متوجه فریاد دختری شدم که در حال فرار از دست پسری بود.
پسر در یک حرکت کثیف دختر را به آغوش کشید و حرفهای رکیک زد. فاصلهی زیادم را با یک گاز دادن کمتر کردم و پیاده شدم و به سمتشان رفتم.
دختر در حال التماس و قسم دادن بود ولی پسر حیوان صفت محلی نمیگذاشت و در حال کار خودش بود.
از یقهاش گرفتم و به عقب کشیدم و مشت محکمی حوالهاش کردم.
– حیوون مگه نمیبینی نمیخواد.
پسر که ترس از چشمانش معلوم بود، به سمتم متمایل شد و با بوی الکلی که از دهانش میآمد، گفت:
– تو رو سننه؟ وکیلشی یا وسیع؟
دوباره یقهاش را در دست گرفتم و از بین دندان های کلید شده ام فریاد زدم.
– حیوون نجس، زودتر گورتو گم کن.
به سمت ماشینش رفت و پایش را روی گاز گذاشت و رفت. به سمت دختر برگشتم. کنار دیوار نشسته بود و زانوهایش را در بغل گرفته بود و هقهق میکرد. نگاهام به چشمانش افتاد که درست شبیه چشمان آهو بود. استغفرلله گفتم و سرم را به زیر انداختم. افسار نگاهم دیگر دست خودم نبود، اما باید کنترلش میکردم وگرنه ممکن بود که وارد گناه شوم. سر به زیر به سمتش رفتم و گفتم:
– خوبین؟
میان هقهق تشکر کرد و بلند شد.
– ببخشید تو زحمت انداختمتون. با اجازهتون…
چه ساده از کنارم گذشت و در چشم به هم زدنی رفت. سوار ماشین شدم و به سمت بیمارستان رفتم؛ در طول راه فقط به این فکر میکردم که چرا باید یک دختر در آن وقت شب بیرون از خانه باشد؟ اما نجابت در کلماتش و … معلوم بود که دختر پاکی است. نکند از خانه بیرون زده بود؟ نکند….
به خودم طعنه زدم.
– هوی آقا محسن، چته؟ خدا شدی، مردم رو قضاوت میکنی؟
دستم را در جیبم کردم تا تسبیحم را بیرون بیاورم و ذکر بگویم اما هر چه میگشتم کمتر مییافتمش.
بیخیال شدم و پشت چراغ قرمز ایستادم.
– سلام عمو محسن.
نگاهی به علیرضای کوچک کردم و گفتم:
– سلام علیرضای گل، ببینم تو هنوز نرفتی خونه؟
تلخخندی زد و گفت:
– عمو محسن حال مامان بدتر شده؛ راستش داروهاش تموم شده و باید تا دیر وقت کار کنم تا بتونم داروهاشو بگیرم.
سرم را از شرم به زیر انداختم و گفتم:
– برو خونتون؛ من فردا ظهر با داروهای مادرت میام خونهاتون.
خجالت میکشیدم از خدای خودم، من در یک خانهی بزرگ و بی در و پیکر زندگی میکردم اما در همین شهر مردمی بودند که در یک اتاق ۴۰ متری زندگی میکردند. بی دغدغه درس میخواندم، اما علیرضا هایی بودند که به جای درس در پی کار بودند. تنها دغدغهی مادرم ازدواج نکردن من بود اما مادرانی بودند که نگران دختران و پسرانشان بودند که هنگام کار تصادف نکند.
آهی بیرون فرستادم و با سبز شدن چراغ پایم را روی گاز فشردم. نگهبانی با دیدنم در را باز کرد و وارد حیاط بیمارستان شدم. ماشین را پارک کردم و کیفم را به دست گرفتم و پیاده شدم.
در آسانسور بودم و هنوز ذهنم در گیر علیرضا بود. با ایستادن آسانسور بیرون رفتم و وارد کلیدور شدم و داخل اتاق تعویض لباس شدم.
لباسهایم را با لباس جراحی عوض کردم و به بیرون رفتم.
پارت_سیزدهم
وارد بخش که شدم، همه جا در سکوت و آرامش بود، تنها صدای بخش از اتاق مریضی بود که از درد به خود میپیچید و چارهای جز تحملش نداشت.
خانم رضایی با دیدنم به سمتم آمد.
– سلام دکتر، ببخشید این موقع شب بیدارتون کردم.
از زبان بازیاش به تنگ آمدم.
– خانوم رضایی، من یک پزشک هستم وظیفهام این رو ایجاب میکنه.
لبخند پرعشوهای تحویلم داد.
– حق با شماست ببخشید.
برای فرار از دست پرحرفی هایش به قدم هایم سرعت دادم و گفتم:
– یه مسکن قوی به این بیمار تزریق کنید، بیچاره از درد مرد. معلوم نیست از غیبت کردن وقت میکنید به بیمارا هم سر بزنید یا نه!
زیر لب زمزمه کرد.
– برج زهرمار.
*
واقعاً عمل سختی بود و تمام انرژیام را گرفته بود. به سمت اتاقم رفتم و خود را روی تخت انداختم. همهی بیمارستان را سکوت مطلوبی فرا گرفته بود و گاهی صدای پرستاران و صدای میخکوب کردن چند کاغذ به گوش میخورد. نیاز شدیدی به یک فنجان قهوه و استراحتی چند روزه داشتم.
بلند شدم و لباسهایم را عوض کردم و به سمت خانه به راه افتادم، چشمانم را به زور باز نگه داشته بودم. همین که وارد اتاق شدم، به تختم پناه بردم و خوابیدم.
سوگل/
با ترس وارد خانه شدم و به در تکیه دادم، دستم را روی قلبم گذاشتم که از شدت استرس بیشتر از همیشه میزد. صدای جر و بحثشان میآمد.
– تو باید چایی میریختی!
– چرا باید؟ مفنگی تو که حتی نمیتونی یه جیکه مواد منو تامین کنی، من برا چی باید کنارت حمالیتو کنم؟
پوزخندی روی لبانم نشست.
– کی به کی میگه مفنگی؟ مگه فرقی هم دارن باهم؟
نگاهم را به روی سرامیک های سفید کف زمین دادم. زمان زیادی بود که درست و حسابی به خانه نرسیده بودم و رنگ سیاه شده بودند.
به سمت اتاق رفتم و کنار دیوار نشستم و زانوهایم را بغل کردم.
– کی میشه، منم یه زندگی راحت و پر از عشق داشته باشم؟
صدای تلفن که بلند شد به پذیرائی رفتم و گوشی را برداشتم.
– بله بفرمایید.
صدای سامان که در گوشی پیچید، اشک درون چشمانم نشست:
– خوبی؟ داداش…
نگذاشت حرفم را به پایان برسانم.
– خفه شو، حروم لقمه! بابا اون دور و اطراف هستش.
گوشی قرمز رنگی که از جهیزیه مادرم مانده بود را به سمتش گرفتم و گفتم:
– سامان هستش، با شما کار داره.
نگاهی به سر و روی هر دو انداختم و چندشم شد. یک وجب کثیفی روی هر کدام خود نمایی میکرد. به سمت مامان رفتم و کنارش نشستم.
– مامان، بلند شو یه حموم برو، منم برات لباساتو بیارم.
نگاهم کرد و گفت:
– سوگل خمارم، نای ایستادن ندارم چه برسه به حموم کردن اونم با آب سرد.
عصبی شدم:
– چرا آب سرد؟
خندید و آن دندان هایی زشتش را که روزی مثل مروارید میدرخشیدند را به نمایش گذاشت.
– بابات با پول گاز رفته مواد گرفته.
پارت_چهاردهم
نیشتر اشک که در چشمانم نشست. سرم را بالا گرفتم تا از چکیدنشان جلوگیری کنم. نگاهم به لامپ صد ولتی روی سقف افتاد.
– این لامپ! من که تازه یه کم مصرف برای اینجا گرفته بودم!
دوباره خندید.
بلند شدم و به سمت اتاق پناه بردم. فردا سر ماه بود و حقوقم را میگرفتم. باید فکری به حال این خانه و زندگی میکردم. با گرسنگی سرم را روی زمین گذاشتم و نفهمیدم کی به خواب عمیقی رفتم.
*
صبح با تنی دردآلود از خواب بیدار شدم. تکانی به دست و پایم دادم و درد را با تمام وجود حس کردم. نگاهی به اطراف کردم. متوجه شدم تمام شب را روی قالیچهای رنگ و رو رفته خوابیدهام. هر دو تشک هایشان را برده بودند و پهن کرده بودند اما رغبتی نکرده بودند که بگویند:
– بلند شو جاتو بنداز بخواب.
من چهقدر بدبخت بودم که مادر دلسوزی مثل ماهور داشتم. اشک هایم تمام صورتم را نوازش دادند و دلم از این همه بی مهری ترکید، صدای فین فینم که درآمد، صدای بهمنخان همانی که روزگاری عاشقانه پدر صدایش میزدم، بلند شد.
– چته اول صبحی؟ صدات نمیذاره کپه مرگمونو بذاریم!
در دلم گفتم:
– مگه من همچین شانسی رو هم دارم؟ شما ها تا منو نکشید ول کن نیستید.
بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم و با پوشیدن لباسهایم به سمت مغازه به راه افتادم.
از کوچهی تنگمان که به خیابان اصلی رسیدم، نگاهم روی مردم ثابت ماند. چه قدر انرژی داشتند و سرخوش بودند! چرا من نمیتوانستم مثل آنها باشم؟
با احساس ضعف شدید دستم را به تیر چراغ برق کنارم تکیه دادم. بوی نانهای تازهای که چند مغازه آن طرفتر در حال پختن بودند. اشتهایم را تحریک میکرد. دستم را در جیب مانتوام فرو کردم و اسکناس پنج هزار تومانی را بیرون کشیدم.
– امروز بالاخره حقوقم رو میگیرم، به کسی برنمیخوره اگه منم یه نونی بخورم!
به سمت نانوایی رفتم و نانی خریدم و با اشتها شروع به خوردنش کردم. در ایستگاه اتوبوس نشسته بودم و منتظر آمدنش بودم، اما انگار قصد آمدن نداشت.
با صدای بوقی سر بلند کردم و با دیدن سهیل اخمهایم را در هم کردم.
– بیا بالا برسونمت.
پارت_چهاردهم
نیشتر اشک که در چشمانم نشست. سرم را بالا گرفتم تا از چکیدنشان جلوگیری کنم. نگاهم به لامپ صد ولتی روی سقف افتاد.
– این لامپ! من که تازه یه کم مصرف برای اینجا گرفته بودم!
دوباره خندید.
بلند شدم و به سمت اتاق پناه بردم. فردا سر ماه بود و حقوقم را میگرفتم. باید فکری به حال این خانه و زندگی میکردم. با گرسنگی سرم را روی زمین گذاشتم و نفهمیدم کی به خواب عمیقی رفتم.
*
صبح با تنی دردآلود از خواب بیدار شدم. تکانی به دست و پایم دادم و درد را با تمام وجود حس کردم. نگاهی به اطراف کردم. متوجه شدم تمام شب را روی قالیچهای رنگ و رو رفته خوابیدهام. هر دو تشک هایشان را برده بودند و پهن کرده بودند اما رغبتی نکرده بودند که بگویند:
– بلند شو جاتو بنداز بخواب.
من چهقدر بدبخت بودم که مادر دلسوزی مثل ماهور داشتم. اشک هایم تمام صورتم را نوازش دادند و دلم از این همه بی مهری ترکید، صدای فین فینم که درآمد، صدای بهمنخان همانی که روزگاری عاشقانه پدر صدایش میزدم، بلند شد.
– چته اول صبحی؟ صدات نمیذاره کپه مرگمونو بذاریم!
در دلم گفتم:
– مگه من همچین شانسی رو هم دارم؟ شما ها تا منو نکشید ول کن نیستید.
بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم و با پوشیدن لباسهایم به سمت مغازه به راه افتادم.
از کوچهی تنگمان که به خیابان اصلی رسیدم، نگاهم روی مردم ثابت ماند. چه قدر انرژی داشتند و سرخوش بودند! چرا من نمیتوانستم مثل آنها باشم؟
با احساس ضعف شدید دستم را به تیر چراغ برق کنارم تکیه دادم. بوی نانهای تازهای که چند مغازه آن طرفتر در حال پختن بودند. اشتهایم را تحریک میکرد. دستم را در جیب مانتوام فرو کردم و اسکناس پنج هزار تومانی را بیرون کشیدم.
– امروز بالاخره حقوقم رو میگیرم، به کسی برنمیخوره اگه منم یه نونی بخورم!
به سمت نانوایی رفتم و نانی خریدم و با اشتها شروع به خوردنش کردم. در ایستگاه اتوبوس نشسته بودم و منتظر آمدنش بودم، اما انگار قصد آمدن نداشت.
با صدای بوقی سر بلند کردم و با دیدن سهیل اخمهایم را در هم کردم.
– بیا بالا برسونمت.
پارت_پانزدهم
سعی کردم تا عصبی نشوم.
– ممنون مزاحمت نمیشم.
لبخندی زد.
– من و ماشینم نوکرتیم، بپر بالا.
نگاهی به بیام و سفید رنگش کردم و گفتم:
-سهیل خودم میرم، خواهش میکنم گیر نده.
اخمی میان ابروهایش نشست و عصبی گفت:
– لیاقتت همینه! باید تو این گرما منتظر اتوبوس بمونی.
با آمدن اتوبوس به سمتش رفتم و بدون خداحافظی و حرف اضافهای سوارش شدم. روی صندلی جا گرفتم و سهیل با تیک آف ماشین را به حرکت در آورد. عصبانیتش از حرکاتش معلوم بود ولی برایم بیاهمیتتر از آن بود که ذهنم را درگیر خودش کند.
سهیل/
پشت چراغ قرمز توقف کردم، دوباره به کلاسم دیر میرسیدم و استاد لجبازش اجازه ورود به کلاسش را نمیداد. ترم آخر بودم و دلم هیچ نمیخواست تا این ترم مردود شوم. با سبز شدن چراغ پایم را تا آخر روی پدال فشردم و وارد خیابان دانشگاه شدم.
جلوی دانشکدهی نجوم پارک کردم. یک پایم را بیرون گذاشتم و دستم را بالای در ماشین گذاشتم و پیاده شدم. با دیدن حامد عینک آفتابی را بالای سرم گذاشتم و به سمتش رفتم.
– مرد حسابی، الان وقت اومدنه؟
نگاهی به بیخیالیاش کردم.
– تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه کلاس نداریم؟
با آن هیکل تپلش خندید و گفت:
– نه بابا! تو هم یادته؟
عصبی به سمتش برگشتم.
– مثل آدم حرف بزن ببینم.
از آنجایی که از من حساب میبرد، جدی شد و گفت:
– دیر رسیدم سر کلاس استاد رام نداد تو.
کنارش نشستم و دستانم را تکیهگاهم کردم.
– پس با این حساب منم راه نمیده، تو چرا دیر کردی؟
با شیطنت موجود در صدایش گفت:
– خونه خالی بود. منم با مبینا یه چند ساعتی رفتیم خونه، نگو خوابمون برده! تا بیدار شدم و ساعت رو دیدم فوری اومدما، اما…
از حرفهایش لبخندی زدم و گفتم:
– حالا خونه خالی، با دختر مردم چه غلطی میکردی؟
رنگش رو به سرخی زد.
– خودت که عند اینایی، از من میپرسی؟!
خندیدم و گفتم:
– حالا عین دخترا سرخ و سفید نشو، راستی فردا به یه مهمونی دعوتم پایهای باهم بریم؟
نگاهی به من کرد.
– اگر دختر مختر داره، آره میام.
از آن همه شیطنت خندهام گرفت. میدانستم چه تب تندی دارد.
– مگه من پامو تو مهمونی بی دختر هم میذارم؟ نترس همه جورهاش هست از کار بلد بگیر تا …
پارت_شانزدهم
“جون” کشداری گفت و با گوشیاش مشغول شد. روی چمن ها دراز کشیدم و به چند ساعت قبل فکر کردم. چشمان سبز وحشیاش که دلم را لرزانده بود، لباهای صورتی خوش رنگش که آرزوی بوسیدنشان را داشتم… اندام نحیف و بغلی بودنش… لعنتی همه چیزش خواستنی بود. باید فکری به حال این احساسم میکردم وگرنه سوگل عمراً به من نگاه میکرد.
– سهیل کجایی؟
نگاهم به سمت روزبه کشیده شد.
– هان بزمچه؟ چرا نمیذاری دو دیقه با خودم خلوت کنم؟
– سهیل میگم چرا کلاس نیومدی پس؟
عصبی گفتم:
– باید به تو هم خبر میدادم؟
ترسیده گفت:
– من که چیزی نگفتم! فقط پرسیدم که مشکلی نداری؟
خواستم جوابش را بدهم که تلفنم زنگ خورد. با دیدن شمارهی عزت، بلند شدم و کمی از آنها فاصله گرفتم.
– سلام آقا.
لحنم را آمرانه کردم و گفتم:
– بَه، آقا عزت، مرد حسابی معلومه کدوم گوری بودی؟
– قضیهاش مفصله، آدرسی بهتون میدم که سفارشهاتون رو اونجا گذاشتم. برین بردارین. من خارج از کشورم.
– تمام قطعات رو تونستی پیدا کنی یا نه؟
– همشون همونجا هستن، نگران نباشید.
نفس آسودهای کشیدم و سرم را به سمت دو فضول پشت سرم گرداندم.
– باشه منتظر پیامتم.
و قطع کردم. بدون حرف اضافهای به سمت ماشینم رفتم و از داشبود سیگاری بیرون کشیدم. در صندلی شاگرد جا گرفتم و با فندک به آتش کشیدمش. سیگار بین دو انگشتانم بود ولی به جای کشیدنش نگاهش میکردم.
ذهنم درگیر نقشهای بود که برای سوگل کشیده بودم. باید میفهمید که سهیل شریفی با کسی شوخی ندارد. با همین فکر گوشی را در دستم گرفتم و به صاحب کارش تلفن کردم.
سوگل/
با ایستادن اتوبوس به سمت گل فروشی رفتم و با تعجب به کرکرهی بالا رفته نگاه کردم. با خود گفتم:
– حتماً آقای فتحی اومده تا حقوقم رو بده.
تا پایم را درون مغازه گذاشتم درستی حدسم را فهمیدم. به سمتش رفتم و سلام دادم. نگاهی به سر تا پایم انداخت و اخمی بین ابروهایش نشاند و با اشاره به ساعت مچیاش گفت:
– الان وقت اومدنه؟
به ساعت گوشیام نگاهی کردم. فقط پنج دقیقه دیر کرده بودم.
– فقط پنج…
نگذاشت حرفم را تمام کنم و سرم فریاد زد.
– کافیه دیگه… امروز آخرین روز کاری تو هستش. از فردا نمیای فهمیدی؟
پارت_هفدهم
– اما…
دوباره حرفم را قطع کرد.
– همین که گفتم. حقوقت رو داخل کشو گذاشتم و یه مقدار هم اضافی تر گذاشتم تا وقتی بتونی کار پیدا کنی کفاف بده.
به سمت کشو رفتم و مبلغ اضافی را جدا کردم و به سمتش گرفتم.
– ممنون آقای فتحی، من مزد زحمت هام رو میگیرم فقط.
سرم را به زیر انداختم و با اعصابی داغان به سمت آبپاش رفتم و پرش کردم.
با خروجش از مغازه روی مبل نشستم و بغضم سر باز کرد. دلم فریاد میخواست از آن فریاد هایی که تا ته تارهای صوتی ام را خراش میداد.
-آخه من مگه چیکار کرده بودم؟
با ورود اولین مشتری سرم را سمت مخالف چرخاندم و اشکهایم را پاک کردم. به سمتش گام برداشتم.
– سلام بفرمایید در خدمتم.
صدایش را که شنیدم مثل جن زدهها سرم را بالا گرفتم تا ناجیام را ببینم. دیشب آنقدر درگیر ترس بودم که نتوانستم یک تشکر خوب کنم.
– یه دسته گل میخواستم، برای دیدن بیمار.
نگاهم روی صورتش ثابت ماند. چه چهرهی دلنشین و نورانیای داشت، چشمان قهوهای و زیبایش را به پایین داده بود. کلافه دستی به ته ریشش کشید و دوباره خواستهاش را مطرح کرد. ته ریش روی صورتش بیشتر از هر چیز دیگری دلبری میکرد. با صدای سرفهاش به خودم آمدم و معذرت خواهی کردم.
هنگام تحویل دسته گل نتوانستم بیخیال تشکر کردنم بشوم.
– ببخشید، من یه تشکر به شما بدهکارم. واقعاً اگر دیشب به کمکم نیومده بودین معلوم نبود که من…
نگاهش را با تعجب بالا آوردوبا چشمان نافذش خیره چشمانم شد و با آن صدای مردانهاش “خواهش میکنمی” تحویلم داد و دوباره سرش را به زیر انداخت. دست در جیبش کرد تا عابر بانکش را بیرون بیاورد که تسبیحش روی زمین افتاد. کارت را به سمتم گرفت.
– بفرمایید.
خم شدم تا تسبیحش را به او بدهم که شباهت تسبیحش به تسبیح دیروزی توجهم را جلب کرد.
بلند شدم تسبیح را روی پیشخوان گذاشتم شرمنده گفت:
– ممنونم، خودم برمیداشتم.
و دوباره کارت را به سمتم گرفت.
– با اجازتون امروز این دسته گل رو من بهتون بابت تشکر هدیه میدم پس لطفاً بذارید تو جیبتون.
دستش را دور لبانش کشید و گفت:
– اما این طوری که نمیشه… وظیفهی هر انسانی هستش که به هم نوعش کمک کنه.
پوزخندی گوشه لبم ظاهر شد.
– نه هر انسانی، تو این دوره زمونه انسان کم پیدا میشه بیشترشون حیواناتی هستن که به شکل یک انسان هستن.
لبخندی گوشه لبش نشاند و گفت:
– چه تعبیر درستی از زمونه… درست میفرمایید. الان تو جامعهای که هیچ کس نه به اصول اخلاقی و نه به اصول دینی توجه داره گرگ و گرگ صفتی بیداد میکنه. برادر با برادر سر پول دعوا داره، خواهر به خواهر حسودی میکنه، مردها دنبال ناموس این و اونن… به هر حال من وظیفهامو انجام دادم پس هدیهاتون رو نمیتونم قبول کنم.
نتوانستم روی حرفش چیزی بگویم و کارت را از دستش گرفتم. روی کارت اسمش را خواندم. “محسن قربانی ” نمیدانم چه چیزی باعث آرامشم در آن لحظات بود. کارت را به سمتش گرفتم و بعد از تشکر به سمت در گام برداشت ولی نیمهی راه به سمتم برگشت و گفت:
– یه چیزی، لطفاً از این به بعد خواستین شب دیر وقت به خونه برید از خیابونای اصلی برید. خطرش خیلی کمتر هستش.
از توجهش دلم شاد شد و “چشمی” تحویلش دادم. زیر لب “بیبلایی” گفت و از در خارج شد. نفس آسودهای کشیدم و ناخودآگاه دستم را به روی قلبم گذاشتم. احساس میکردم قلبم مانند قلب جنین تندتر از همیشه میزند و این برای منی که تنهاترین بودم رنجی بیش نبود.
پارت_هیجدهم
محسن/
پشت فرمان جای گرفتم، دسته گل را با احتیاط کنارم گذاشتم. نگاهی در آینه به خودم انداختم و برق چشمانم از دید خودم مخفی نماند. زیر لب استغفراللهی گفتم و سعی کردم ذهنم را از آن دخترک زیبا دور کنم. دستی را خواباندم و به سمت اولین داروخانه رفتم.
جلوی اولین داروخانه ایستادم و وارد شدم، نسخه را تحویل دادم. منتظر نشستم؛ اما ذهنم درگیر آن دختر و متانتش بود. آن لحظهای که زل زده بود به من و من زیر نگاهش ذوب میشدم و عصبی بودم را به خاطر آوردم و دوباره پی به قضاوت عجولانهام بردم.
با صدای متصدی داروخانه به سمتش رفتم.
مردی با موهای جوگندمی گفت:
– آقا ببخشید، این دارویی که دکتر اینجا نوشتن ناخوانا هستش. ببرید تا دوباره بنویسن.
به سمتش خم شدم.
– کدوم؟
با دستش نام دارو را نشانم داد.
خندیدم و نام دارو را برایش خواندم. دوباره نگاهی به نسخه انداخت و گفت:
– وای عجب دکتر بد خطی بوده، من هنوزم مطمئن نیستم که اسم دارو اون باشه بهتره ببرید تا تاییدش کنن.
لبخندی زدم و گفتم:
– ولی من مطمئنم درسته لطف کنید، دارو بدید.
عصبی نگاهم کرد.
– پسرجان، نمیتونم تا مطمئن نیستم دارو بدم. برام مسئولیت داره.
دوباره با آرامش خندیدم.
– آقای محترم این نسخه رو خودم نوشتم، پس میدونمچی نوشتم.
درست مانند جنزدهها خیرهام شد.
– بله درست متوجه شدین، اون دکتر بدخطه منم.
با خجالت گفت:
– شرمنده آقای دکتر، ولی شما هم درک کنید که برام مسئولیت داشت و …
اجازه ندادم کامل حرفش را بزند و سپس گفتم:
– خواهش میکنم این چهحرفیه؟
پارت_نوزدهم
با دستانی پر پیاده شدم و نگاهم به کوچهی باریک و سربالاییاشان افتادکه با پلههای کوتاهی با بالا راه داشت. سرم را به زیر انداختم و پایم را با “بسم اللهی” روی اولین پله گذاشتم. در حال بالا رفتن از آن همه پله بودم و نگاهم در سبک زندگیشان.
چند زن در کنار هم روی پلهها نشسته بودند و در حال صحبت بودند. کودکانی چند پله بالاتر جای همواری یافته بودند و روی قالیچهای کهنه در حال بازی با اسباببازیهایشان بودند. از کنارشان که گذشتم صدای پچپچشان را شنیدم که منتظر یک غیبت داغ بودند.
– معلوم نیس معصوم چطوری برای این خوشتیپه دلبری میکنه که هر چند وقت یه بار میاد دیدنش!
زن دیگری که چادری به رنگ نارنجی با گلهای آبی سرش بود، گفت:
– لاله، مگه با چشمای خودت دیدی؟ اینطوری قضاوت نکن.
به قدمهایم سرعت دادم باید هر چه زودتر وارد خانه میشدم. وگرنه آبروی معصومه خانم میرفت!
زنگ نداشتند، پس با سنگی که روی زمین بود به در کوبیدم. صدای عاطفه آمد.
– بله؟
با لبخندگفتم:
– منم عموجون، بیا در رو باز کن.
با خندهای که مطمئن بودم میزند به سمت در دوید و در را باز کرد به محض دیدنم خودش را در آغوشم انداخت.
– سلام عمو محسن.
دستم را روی موهای بور و خشگلش کشیدم و بوسیدمش. کمی فاصله گرفت و با دیدن عروسک در دستم شادمان گفت:
– مرسی عموجون، دوست دارم فک و فراوون.
خندیدم و عروسک را به دستش دادم.
– قابلی نداره عاطفه خانوم. مامان خونه است؟
لبخندی زد و چال گونهاش را به نمایش گذاشت.
– بله عمو، بفرمایید داخل.
“یا الله” گویان وارد حیاط شدم که صدای معصومه خانم آمد.
– بفرمایید آقای دکتر، بفرمایید داخل.
سرم را به زیر انداختم و وارد خانهی کوچکشان شدم.
– سلام، خوب هستین؟
با لحن شرمندهای گفت:
– شما که باز ما رو شرمنده کردین.
لبخندی زدم.
– وظیفه است.
عاطفه کوچک به سمت مادرش رفت و کنار تشکش نشست و گفت:
– مامان ببین عمو محسن چی برام خریده؟
لبخندی گوشهی لبش ظاهر شد و تشکر کرد. تمام مواد غذایی را که مادر برایشان تهیه کرده بود را در کابینت و یخچال جا دادم.
– علیرضا کجاست؟
صدای پر بغضش گوشم را نوازش داد.
– میخواستین کجا باشه؟ پی یه لقمه نون هستش.
تلخندی زدم و زیرچشمی نگاهی به این مادر ۳۳ ساله کردم که با دو بچه بیوه شده بود و حالا بیمار بود.
پارت_بیستم
وارد پذیرایی کوچک خانشان شدم، متوجه معذب بودنش بودم پس به سمت تشک رفتم و کنارش نشستم.
– معصومه خانوم اجازه بدین معاینتون کنم و زحمت رو کم کنم.
زیر لب “خواهش میکنمی” نثارم کرد. کیفم را از گوشه دیوار برداشتم و دارو ها را بیرون کشیدم.
– اینا برای سه ماه کافیه بازم بهتون سر میزنم.
اشکی از گوشه چشمش چکید.
– واقعاً نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم. اگر نبودید الان بچه های من بی مادر بودن.
لبخندی زدم و دستگاه فشار سنجم را بیرون کشیدم.
– همه چیز خوبه، فقط زیاد به خودتون فشار نیارین میدونین که کلیهاتون وضعیت خوبی نداره.
لبخندی زد و گفت:
– دفعه بعد حتماً حاج خانوم رو هم بیارین دلم برای بوی مادرانه اش تنگ شده.
ولی من که خوب متوجه میشدم که از تنهایی با من معذب است. از حرف خاله زنک های بیرون خسته است. دلم برایش میسوخت زن زیبارویی که در اوج جوانی طعم بیوه شدن را چشیده و چه زخم زبان هایی که نخورده بود؟
با خداحافظی مختصری از آن خانه بیرون زدم ولی همین که پایم را در کوچه گذاشتم چشمم به زنهای جلوی در افتاد که زیر لب چیز هایی پچپچ میکردند. بی تفاوت به سمت پایین پا تند کردم. کنار ماشینم که رسیدم نفس آسودهای کشیدم و نگاهم روی علیرضای خسته، آنطرف خیابان افتاد که در حال برگشت به خانه بود. با دیدن من خندهای روی لب نشاند و به طرفم پا تند کرد.
– سلام، عمو میای یا میری؟
لبخندی به رویش زدم.
– دارم میرم عموجون.
سربه زیر گفت:
– عمو محسن میشه یخورده باهات درددل کنم؟
در ماشین را باز کردم.
– بپر بالا ببینمت.
روی صندلی جا گرفت و من هم با دور زدن ماشین کنارش نشستم. ماشین را به حرکت در آوردم و جلوی اولین پیتزا فروشی نگه داشتم. خوب میدانستم که علیرضا چهقدر عاشق پیتزاست.
– بشین الان میام.
قدرشناسانه نگاهم کرد. پیاده شدم و بعد از چند دقیقه با پیتزا وارد ماشین شدم. چشمانش ستاره باران شد.
– ممنون عمو ولی نمیخواست خودتو تو زحمت بندازی.
لبخندی زدم و گفتم:
– نوش جونت عزیزم.
با ولع شروع به خوردن کرد. پس از تمام شدن غذایش گفت:
– راستش عمو، چطور بگم؟
از منمن کردنش فهمیدم که موضوع مهمی میخواهد بگوید.
– راحت باش علیرضا.
– عمو شاید فکر کنی که من بیتربیتم که جواب تمام محبتاتو اینطوری میدم ولی…
نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
– لطفاً عمو از دفعهی بعد تنها نیاین دیدن مامان، راستش همسایهها …
حرفش را قطع کردم.
– فهمیدم علیرضا ادامه نده.
شرمنده سرش را به زیر انداخت.
– عمو واقعاً ببخشید.
سلام. رمانتون قشنگه خیلی خوش حال شدم وقتی که این رمان رو خوندم فقط خواهشا رمان رو زود ادامه بدید
چشم حتماً دوست عزیز سعی میکنم تند تند پارتگذاری کنم🙏
سلام رمان خوبیه ولی پارت ها کوتا هستن
سلام درسته دوست عزیزم
ولی چون این پارتها در اینستا هم پست گذاری میشن باید کوتاه باشن چون پست گذاری اینستا محدود هستش
سلام خدمت شما آیسان خانوم قلمتون سبز❤
ممنون از شما🙏
ممنون از شما و نظر لطفتون
😍😍😍چقدررمان جذاب و قشنگیه موفق باشید ایسان جان
ممنون از الهام عزیزم🤩🤩🤩
با سلام رمانتون واقعا خلاقیت بیشتری داره ولی موقعی که در ابتدای رمان شخصیت عوض میشه خواننده رو سردرگم میکنه و چند تا غلط املایی دارین ولی روی هم رفته مورد پسند بنده بود انشالله موفق باشین
سلام دوست عزیز
ممنون از لطف شما درسته ولی این نسخه کامل رمان نیست و برای چاپش ویرایش کلی میشه، تمامی غلط های املایی و… رفع میشن.
ممنون از نظراتتون❤
سلام عزیزم من چطور میتونم شما رو در تلگرام دنبال کنم؟
به این ایدی پیام بدید در خدمتتونم @aysan1373 در تلگرام البته