| پنجشنبه 11 خرداد 1402 | 16:01
سرزمین رمان
قصر رمانها با اتاق هایی که ژانر های مختلف دارند
آخرین ارسال های انجمن

زغال های نیمه سوخته توی پیپ حلبی یهو زبانه کشید و زن را چند قدم به عقب راند.چادر روی شانه اش سر خورد و نگاه مرد به سینه ی بلورین زن لغزید.
زن بلافاصله خودش را جمع کرد .مرد تخته ها را توی پیپ حلبی انداخت و گفت : اسمت چیه ؟
زن سرش را بالا گرفت و گفت : سایه
مرد به آسمان نگاهی انداخت قطره های ریز باران مشغول باریدن بودند . چند تخته ی دیگر داخل پیپ انداخت و گفت :
اینجا قیمت ها فرق داره و جنس آدم ها همچنین
ملتفتی؟؟
زن جواب داد: نه
مرد یقه ی ژاکتش را کیپ کرد و گفت : منظورم این اگه می خوای فقط اسپند دود کنی باید بری دو چهار راه بالاتر
اگه می خوای فال بفروشی و شیشه ی ماشین پاک کنی …یه چهار راه بالاتر
اما …
اما اگه می خوای خرجت با دخلت جور در بیاد باید واسه من کار کنی ….
کار سختی نیست و پول زیادی توش ولی یه نمه خلاف…
زن نگاهش را درون چشم های مرد دوخت با لحنی که حرف درونش را بر ملا می کرد گفت :
من دنبال کار خلاف نیستم…
..اگه زلزله نمی اومد
اگه…
مرد وسط حرف زن پرید و گفت:
شوهر و بچه ات مردند خب خدا بیامرزشون
ولی حالا اینجایی
غیر از این ؟؟
زن سرش را به علامت تایید پایین انداخت
سرعت باران هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد.
مرد با ضربه ی پا پیب را به سمت شیروانی یکی از مغازه ها هل داد و یک نایلون کوچک سفیدی را نزدیک پای زن انداخت و گفت : بدون اینکه توجه کسی را به خودت جلب کنی این بسته را بردار و ببر بده به اون زن …که کنار جدول، پارک کرده …همون سمند مشکی
زن نگاهی به اطراف کرد با تردید بسته را زیر چادر پنهان کرد و آرام آرام به سمت سمند رفت و چند ضربه به شیشه ی ماشین زد.
با پایین آمدن شیشه، موجی از دود سیگار به صورت یخ زده ی باران هجوم آورد.
زن صورت کشیده با چشمان سیاهی داشت ، موهای بلوند رنگ کرده که قسمت جلو را کاملا از شال بیرون گذاشته بود. با تعجب به سایه نگاهی انداخت و
با صدای لرزان گفت : تو ساقی جدیدی؟
سایه بدون اینکه جوابی بدهد نگاهی به صندلی عقب ماشین کرد .پسر بچه ی به خواب رفته بود و در دستانش هواپیمایی کوچکی بود.
ناگهان به یاد پسرش افتاد که آرام و بی صدا زیر آوار به خواب رفته بود.
زن ازداخل داشبورد چند تا اسکناس در آورد.
سایه نگاهی به پسر و بسته کرد و با سرعت به سمت پیاده رو دوید.
مرد که از دور مراقب رفتار سایه بود با عصبانیت به دنبالش دوید.
باران شدید می بارید .چادر خیس شده بود و به اندام لرزانش چسبیده بود.
مرد فریاد میزد و بد و بیراه می گفت .
زن دیگر لابلای جمعیت گم شده بود

  • اشتراک گذاری
  • 1681 روز پيش
  • معصومه
  • 2,588 بار بازدید
  • 9 نظر
لینک کوتاه مطلب:
درباره معصومه
معصومه سلیمی بنی هستم ساکن شهرکرد ...36 سالمه و چند سال داستان می نویسم و علاقه ی شدیدی به ادبیات داستانی دارم.
    نظرات
    • سجاد رشیدی
      2 آبان 1397 | 07:47

      سلام. خیلی قشنگ بود واقعا آفرین ادامه بدید موفق باشید

      • معصومه
        2 آبان 1397 | 20:15

        سلام جناب رشیدی گرامی….
        ممنونم از حضور سبزتون
        سپاس

    • مینا
      2 آبان 1397 | 19:35

      سلام خیلی قشنگ بود

    • مهسا
      2 آبان 1397 | 19:38

      سلام خدایی من داستان های قبلیتون هم دنبال کردم شما خیلی قشنگ مینویسید فقط ی درخاست اگه میشه داستان ترس ناک هم بنویسید آلی میشه

      • معصومه
        2 آبان 1397 | 20:17

        افتخاری همراهی تون
        چشم….اتفاقا دارم در ده قسمت می فرستم

    • فاطمه
      2 آبان 1397 | 19:40

      سلام سلام سلام باز من پیدام شد خخخخخ راست میگن ایشون اگه میشه داستان ترسناک هم بنویسید خیلی ممنونم

    • YAME
      27 آبان 1397 | 02:08

      خیلی عالی بود.

    نام (الزامی)

    ایمیل (الزامی)

    وبسایت

    معادله امنیتی رو بنویس تا بدونم ربات نیستی *-- بارگیری کد امنیتی --

    درباره سایت
    سرزمین رمان
    سلامی به لطافت گل ها و نرمی شب بوهاخوش آمدی عرض میکنم خدمت تمامی همکاران عزیز و خوانندگان و بازدیدکنندگان گرامی.سرزمین رمان همونطور که از اسمش پیداست، قصری داره که داخلش پر از رمان های جور و واجور و گوناگونِ…داخل هر اتاق رمانی با ژانر متفاوت قرار داره و این قصر اونقدری بزرگ هست که هرچیزی بخوایید درونش پیدا میشه…تولد این قصر درون سرزمین رمان در تاریخ۱۳۹۷/۵/۹ رخ داد و خوش یومی و خوش قدمی قصرمون رو مدیون نویسندگان و همکاران گرامی هستیم که با رمانهاشون مارو سرافراز میکنند.حالا من از شما بازدیدکنندگان و خوانندگان و طرفداران عزیز دعوت میکنم تا باهم از تک تک اتاقهای این قصر دیدن کنیم و قصه ای از هزار قصه های این سرزمین رو بشنویم….
    آرشیو مطالب
    آخرین نظرات
    • ماما مثل اینکه هنوز ننوشتین چی می‌نویسین؟ من بی‌صبرانه منتظرم...
    • مسلام خانم ده بالایی امیدوارم همیشه تو کارهاتون موفق باشید و بابت این رمان هم ممن...
    • :)جلد بعدیش کی میاد؟...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام عزیزم. ممنونم. لطف دارین....
    • Akvaسلام. وقت بخیر خانم باقری واقعا زیبا می نویسید، لذت بردم. خیلی ممنونم از شما...
    • مارسسلام رمانتون عالی بود فقط جلد پنجم کی می اید ؟ اسم جلد پنجم چیه؟ و خواهش می کنم...
    کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " سرزمین رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
    طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.