زغال های نیمه سوخته توی پیپ حلبی یهو زبانه کشید و زن را چند قدم به عقب راند.چادر روی شانه اش سر خورد و نگاه مرد به سینه ی بلورین زن لغزید.
زن بلافاصله خودش را جمع کرد .مرد تخته ها را توی پیپ حلبی انداخت و گفت : اسمت چیه ؟
زن سرش را بالا گرفت و گفت : سایه
مرد به آسمان نگاهی انداخت قطره های ریز باران مشغول باریدن بودند . چند تخته ی دیگر داخل پیپ انداخت و گفت :
اینجا قیمت ها فرق داره و جنس آدم ها همچنین
ملتفتی؟؟
زن جواب داد: نه
مرد یقه ی ژاکتش را کیپ کرد و گفت : منظورم این اگه می خوای فقط اسپند دود کنی باید بری دو چهار راه بالاتر
اگه می خوای فال بفروشی و شیشه ی ماشین پاک کنی …یه چهار راه بالاتر
اما …
اما اگه می خوای خرجت با دخلت جور در بیاد باید واسه من کار کنی ….
کار سختی نیست و پول زیادی توش ولی یه نمه خلاف…
زن نگاهش را درون چشم های مرد دوخت با لحنی که حرف درونش را بر ملا می کرد گفت :
من دنبال کار خلاف نیستم…
..اگه زلزله نمی اومد
اگه…
مرد وسط حرف زن پرید و گفت:
شوهر و بچه ات مردند خب خدا بیامرزشون
ولی حالا اینجایی
غیر از این ؟؟
زن سرش را به علامت تایید پایین انداخت
سرعت باران هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد.
مرد با ضربه ی پا پیب را به سمت شیروانی یکی از مغازه ها هل داد و یک نایلون کوچک سفیدی را نزدیک پای زن انداخت و گفت : بدون اینکه توجه کسی را به خودت جلب کنی این بسته را بردار و ببر بده به اون زن …که کنار جدول، پارک کرده …همون سمند مشکی
زن نگاهی به اطراف کرد با تردید بسته را زیر چادر پنهان کرد و آرام آرام به سمت سمند رفت و چند ضربه به شیشه ی ماشین زد.
با پایین آمدن شیشه، موجی از دود سیگار به صورت یخ زده ی باران هجوم آورد.
زن صورت کشیده با چشمان سیاهی داشت ، موهای بلوند رنگ کرده که قسمت جلو را کاملا از شال بیرون گذاشته بود. با تعجب به سایه نگاهی انداخت و
با صدای لرزان گفت : تو ساقی جدیدی؟
سایه بدون اینکه جوابی بدهد نگاهی به صندلی عقب ماشین کرد .پسر بچه ی به خواب رفته بود و در دستانش هواپیمایی کوچکی بود.
ناگهان به یاد پسرش افتاد که آرام و بی صدا زیر آوار به خواب رفته بود.
زن ازداخل داشبورد چند تا اسکناس در آورد.
سایه نگاهی به پسر و بسته کرد و با سرعت به سمت پیاده رو دوید.
مرد که از دور مراقب رفتار سایه بود با عصبانیت به دنبالش دوید.
باران شدید می بارید .چادر خیس شده بود و به اندام لرزانش چسبیده بود.
مرد فریاد میزد و بد و بیراه می گفت .
زن دیگر لابلای جمعیت گم شده بود
سلام. خیلی قشنگ بود واقعا آفرین ادامه بدید موفق باشید
سلام جناب رشیدی گرامی….
ممنونم از حضور سبزتون
سپاس
سلام خیلی قشنگ بود
درود گلم
مرسی
سلام خدایی من داستان های قبلیتون هم دنبال کردم شما خیلی قشنگ مینویسید فقط ی درخاست اگه میشه داستان ترس ناک هم بنویسید آلی میشه
افتخاری همراهی تون
چشم….اتفاقا دارم در ده قسمت می فرستم
سلام سلام سلام باز من پیدام شد خخخخخ راست میگن ایشون اگه میشه داستان ترسناک هم بنویسید خیلی ممنونم
سلام چشم
خیلی عالی بود.