| پنجشنبه 6 اردیبهشت 1403 | 13:04
سرزمین رمان
قصر رمانها با اتاق هایی که ژانر های مختلف دارند
  • زغال های نیمه سوخته توی پیپ حلبی یهو زبانه کشید و زن را چند قدم به عقب راند.چادر روی شانه اش سر خورد و نگاه مرد به سینه ی بلورین زن لغزید.
    زن بلافاصله خودش را جمع کرد .مرد تخته ها را توی پیپ حلبی انداخت و گفت : اسمت چیه ؟
    زن سرش را بالا گرفت و گفت : سایه
    مرد به آسمان نگاهی انداخت قطره های ریز باران مشغول باریدن بودند . چند تخته ی دیگر داخل پیپ انداخت و گفت :
    اینجا قیمت ها فرق داره و جنس آدم ها همچنین
    ملتفتی؟؟
    زن جواب داد: نه
    مرد یقه ی ژاکتش را کیپ کرد و گفت : منظورم این اگه می خوای فقط اسپند دود کنی باید بری دو چهار راه بالاتر
    اگه می خوای فال بفروشی و شیشه ی ماشین پاک کنی …یه چهار راه بالاتر
    اما …
    اما اگه می خوای خرجت با دخلت جور در بیاد باید واسه من کار کنی ….
    کار سختی نیست و پول زیادی توش ولی یه نمه خلاف…
    زن نگاهش را درون چشم های مرد دوخت با لحنی که حرف درونش را بر ملا می کرد گفت :
    من دنبال کار خلاف نیستم…
    ..اگه زلزله نمی اومد
    اگه…
    مرد وسط حرف زن پرید و گفت:
    شوهر و بچه ات مردند خب خدا بیامرزشون
    ولی حالا اینجایی
    غیر از این ؟؟
    زن سرش را به علامت تایید پایین انداخت
    سرعت باران هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد.
    مرد با ضربه ی پا پیب را به سمت شیروانی یکی از مغازه ها هل داد و یک نایلون کوچک سفیدی را نزدیک پای زن انداخت و گفت : بدون اینکه توجه کسی را به خودت جلب کنی این بسته را بردار و ببر بده به اون زن …که کنار جدول، پارک کرده …همون سمند مشکی
    زن نگاهی به اطراف کرد با تردید بسته را زیر چادر پنهان کرد و آرام آرام به سمت سمند رفت و چند ضربه به شیشه ی ماشین زد.
    با پایین آمدن شیشه، موجی از دود سیگار به صورت یخ زده ی باران هجوم آورد.
    زن صورت کشیده با چشمان سیاهی داشت ، موهای بلوند رنگ کرده که قسمت جلو را کاملا از شال بیرون گذاشته بود. با تعجب به سایه نگاهی انداخت و
    با صدای لرزان گفت : تو ساقی جدیدی؟
    سایه بدون اینکه جوابی بدهد نگاهی به صندلی عقب ماشین کرد .پسر بچه ی به خواب رفته بود و در دستانش هواپیمایی کوچکی بود.
    ناگهان به یاد پسرش افتاد که آرام و بی صدا زیر آوار به خواب رفته بود.
    زن ازداخل داشبورد چند تا اسکناس در آورد.
    سایه نگاهی به پسر و بسته کرد و با سرعت به سمت پیاده رو دوید.
    مرد که از دور مراقب رفتار سایه بود با عصبانیت به دنبالش دوید.
    باران شدید می بارید .چادر خیس شده بود و به اندام لرزانش چسبیده بود.
    مرد فریاد میزد و بد و بیراه می گفت .
    زن دیگر لابلای جمعیت گم شده بود

    چه امتیازی میدید به این پست

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    از مجموع ۲ رای
    • اشتراک گذاری
    • 2010 روز پيش
    • معصومه
    • 2,817 بار بازدید
    • 9 نظر
    لینک کوتاه مطلب:
    درباره معصومه
    معصومه سلیمی بنی هستم ساکن شهرکرد ...36 سالمه و چند سال داستان می نویسم و علاقه ی شدیدی به ادبیات داستانی دارم.
      نظرات
      • سجاد رشیدی
        2 آبان 1397 | 07:47

        سلام. خیلی قشنگ بود واقعا آفرین ادامه بدید موفق باشید

        • معصومه
          2 آبان 1397 | 20:15

          سلام جناب رشیدی گرامی….
          ممنونم از حضور سبزتون
          سپاس

      • مینا
        2 آبان 1397 | 19:35

        سلام خیلی قشنگ بود

      • مهسا
        2 آبان 1397 | 19:38

        سلام خدایی من داستان های قبلیتون هم دنبال کردم شما خیلی قشنگ مینویسید فقط ی درخاست اگه میشه داستان ترس ناک هم بنویسید آلی میشه

        • معصومه
          2 آبان 1397 | 20:17

          افتخاری همراهی تون
          چشم….اتفاقا دارم در ده قسمت می فرستم

      • فاطمه
        2 آبان 1397 | 19:40

        سلام سلام سلام باز من پیدام شد خخخخخ راست میگن ایشون اگه میشه داستان ترسناک هم بنویسید خیلی ممنونم

      • YAME
        27 آبان 1397 | 02:08

        خیلی عالی بود.

      نام (الزامی)

      ایمیل (الزامی)

      وبسایت

      معادله امنیتی رو بنویس تا بدونم ربات نیستی *-- بارگیری کد امنیتی --

      درباره سایت
      سرزمین رمان
      سلامی به لطافت گل ها و نرمی شب بوهاخوش آمدی عرض میکنم خدمت تمامی همکاران عزیز و خوانندگان و بازدیدکنندگان گرامی.سرزمین رمان همونطور که از اسمش پیداست، قصری داره که داخلش پر از رمان های جور و واجور و گوناگونِ…داخل هر اتاق رمانی با ژانر متفاوت قرار داره و این قصر اونقدری بزرگ هست که هرچیزی بخوایید درونش پیدا میشه…تولد این قصر درون سرزمین رمان در تاریخ۱۳۹۷/۵/۹ رخ داد و خوش یومی و خوش قدمی قصرمون رو مدیون نویسندگان و همکاران گرامی هستیم که با رمانهاشون مارو سرافراز میکنند.حالا من از شما بازدیدکنندگان و خوانندگان و طرفداران عزیز دعوت میکنم تا باهم از تک تک اتاقهای این قصر دیدن کنیم و قصه ای از هزار قصه های این سرزمین رو بشنویم….
      آرشیو مطالب
      آخرین نظرات
      • مرضیه باقری دهبالاییسلام دوست عزیز، لطفاً در ایتا با این آدرس‌ها ارتباط برقرار کنید تا جلد پنجم در ا...
      • مرضیه باقری دهبالاییسلام M عزیز. جلد پنجمش نوشته شده، اما فقط توی آدرس شخصی بنده توی کانالم می‌تونید...
      • Mسلام نویسنده عزیز ببخشید جلد پنجمش تموم شده اگر شده لطفا مثل جلد های قبلش لینک د...
      • مرضیه باقری دهبالاییسلام عزیزم. مرسی از تعریف و تمجیدتون. آدرس بنده رو توی فایل کتاب پیدا کنید و برا...
      • الناز ازمودهوایییی مرسی بابت رمانتون خیلی عالیه لطفا جلد بعدیش هم بسازید من کا عاشقش شدم🥰🥰🙂...
      • مرضیه باقری دهبالایی😐😑...
      برای ارتباط با مدیر سایت و انجمن با آیدی تلگرام @sarzaminromanSupportدر ارتباط باشید با تشکر
      کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " سرزمین رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
      طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.