شهامت یعنی بهنامبعد از دو ساعت سفر، به فرودگاهِ مشهد رسیدیم.وقتی داخلِ تاکسی، از شیشهی سهگوش کوچکِ صندلی عقب، به محوطهی فرودگاه نگاه میکردم؛ حسابی از بزرگی فرودگاه و صدای وحشتناک هواپیماهایی که مو به تن آدم سیخ میکرد، خوف کرده بودم.پدرم که از ترس من خبر داشت، از خود نیشابور تا به اینجا من را دلداری میداد و از ...
- 1245 روز پيش
- مصطفی ارشد
- 1,772 بار بازدید
- ارسال نظر
نام داستان: پرواز تلخ هفتصد و پنجاه و دو!نام نویسنده: ستایش نوکاریزی- حس بدی به رفتنت دارم آیدا!آیدا لبخندی به نگرانیهای همسرش زد.- عزیزم نمیخوام برم بمیرم که... یک سفرِ چند روزس که برم مامان رو ببینم، باز برمیگردم.امیر با نگرانی به صورت زیبای همسرش نگاه کرد؛ حس بدی به رفتنش داشت؛ حسی که وادارش میکرد او را از فرودگاه ...
- 1291 روز پيش
- ستایش نوکاریزی
- 2,363 بار بازدید
- 12 نظر