مهمانِ کوچک امام حسین
نویسنده: مصطفی ارشد
یادمه وقتی نه ساله بودم، با موهای فرفری و جثهی نحیفم، از وسط آدمبزرگها به زور خودم رو به جلوی صف، کنار خیابان میرسوندم تا که دستههای عزاداری امام حسین را ببینم.
آخه میدونید! علاقهی زیادی داشتم که با لباس مشکی و زنجیر کوچیکم در اول صفِ هیئت باشم.
ولی خُب! متاسفانه به خاطر همون جثهی کوچیک و ناتوانم، همیشه من رو در انتهای صف قرار میدادن و خجالت میکشیدم؛ اصلاً دیده نمیشدم.
ولی امسال محرم که مصادف شده بود با ده سالگی من، تصمیم گرفته بودم هر طور شده نفر اول در صف هیئت عزاداری باشم.
خودم رو از هفتهها قبل آماده کرده بودم که امسال با یک هیبت بزرگتر از هم سن و سالهای خودم، پا به میدان بگذارم که دیگه مسئول هیئت محلهمون به من نگه « بچه جان برو ته صف، این جلو برای بزرگترهاست. »
همیشه با شنیدن این جمله، دلم میشکست.
محرم پارسال به مسئول هیئت گفتم:
– مگه ما برای امام حسین عزاداری نمیکنیم، پس کوچیک و بزرگ نداره توی صف.
در جوابم گفت:
– عجب! حرفهای بزرگ بزرگ میزنی بچه جان، برو ته صف، اگه نمیخوای، برو بیرون بذار بقیه زنجیرشون رو بزنن.
ولی امسال تصمیم خودم رو گرفته بودم که هر طور شده برم جلوی صف و زنجیر بزنم.
روز اول محرم، کفشهای برادر بزرگترم رو قرض کرده بودم. درست بود که برای پای من چند شماره بزرگ بود؛ اما با چپوندن ورقهیِ روزنامههای قدیمی و ضخیم در ته کفش، برای خودم کفشی مناسب و پاشنه بلند درست کرده بودم.
قبل از اینکه پا به کوچه بگذارم، داخل راهروی خونه، چند قدمی با کفشهای جدیدم راه رفتم تا که قِلِقش دستم بیاد.
با اعتماد به نفسی بالا، وارد کوچه شدم. خودم رو خیلی با ابهت در نظر مردم نشون میدادم تا باورشون بشه که من اون پسر کوچولوی پارسال نیستم.
به جلوی در مسجد رسیدم. باز هم همون ازدحام هرساله در مقابل مسجد جمع شده بودن.
در گوشهی جنوبی خیابان، چند تا از دوستانم رو دیدم که در حال تمرین سینهزنی و قلقگیری بودن که بیشتر شبیه به رخ کشیدن زنجیر زدنشون بهم همدیگه بود تا که گرم کردن خودشان.
خیلی آروم قدم برمیداشتم تا که کسی متوجه کفشهای برادر من نشه.
چند قدم جلوتر که رفتم، آقای سیفی مسئول هیئت رو دیدم که در حال هماهنگی بین صفها، مداحان و نوازندگان بود و اصلاً توجهی به من نداشت که از کنارش رد شدم.
وقتی صفها به فرمان سیفی در حال تشکیل شدن بود، خودم را قایم موشکی به اول صف رسوندم تا که اولین زنجیرزن هیئت امسال، من باشم. با یک پیرمرد خوشرو برخورد کردم؛ برخلاف سیفی بود که جرأت نمیکردی حتمی به چشماش زل بزنی.
پیرمرد خوشرو دستش رو بر سرم گذاشت و برای اینکه همقد من باشه، به حالت دو زانو کمی خم شد.
– خوش اومدی پسرم به هیئت اباعبدالله! اینجا چه کاری میکنی؟
بدون مقدمه به چشماش زل زدم و گفتم:
– باید برم ته صف؟
– نه! کی گفته باید بری ته صف؟
– اون آقای سیفی. آخه سه ساله که میام هیئت مسجد؛ ولی نمیذاره من جلوی صف باشم؛ منو میبره ته صف و میگه تو بچهای هنوز! حتی موقع غذای امام حسین، به من که میرسه به دوستاش میگه یک دونه غذای بچه بدین اینجا. بعدشم امسال برای اینکه اینجا باشم، کفشای داداش بزرگم رو توش روزنامه گذاشتم و پوشیدم.
پیرمرد خوشرو با لبخندی شبیه ملائک جلوی من کاملا زانو زد و پیشانی من را بوسید.
دوباره دستش رو بر سرم گذاشت و موهام را نوازش کرد و گفت:
– امروز تو باید جلودار هیئت امام حسین باشی. قبوله؟
من با خوشحالی وصفناپذیری که تمام وجودم رو گرفته بود با نیمنگاهی که بین من و سیفی رد و بدل شد، رو به پیرمرد به تته پته افتادم.
– آره دوست دارم؛ ولی من کوچیکم و آقای سیقی نمیذاره.
– تو کاری به این کارا نداشته باش پسرم؛ تو مهمون امام حسینی نه آقای سیفی.
در همین حین آقای سیفی از راه رسید و با خشمی درونی دستش رو به سمت من دراز کرد که مچ دستم را بگیره و به ته صف مرا منتقل کنه؛ ولی پیرمرد خوشرو مانع این کار شد و جلوی من و سیفی سد شد.
– خجالت بکش سیفی. این پسر معصوم رو هرسال از جلوی صف میبری ته صف و تحقیرش میکنی. مهمون امام حسینه و برای امام حسین اومده گریه کنه و زنجیر بزنه، نه برای تو! حق نداری با مهمونای امام حسین این جوری بدرفتاری بکنی.
سیفی کاملا در حال جوش بود و نمیتونست حرفی بزنه؛ چون تمام بزرگترها هواخواه من شدن.
سیفی هر چه تقلا میکرد که حرف حرف خودش باشه، فایده نداشت.
در بین مشاجرهی سیفی و پیرمرد، متوجه شدم که اون پیردمرد خوشرو، اسمش « حاج رحیم » هست.
حاج رحیم با تمام قوا، سیفی رو محکوم کرد. سیفی به گوشهای از خیابان رفت و زیر درخت چنار، پاکت سیگارش رو با عصبانیت از جیبش در آورد و با دستان لرزان، یک نخ سیگار روشن کرد. چنان تندتند پک میزد که انگاری در مسابقات المپیک سیگار کشی شرکت کرده بود.
به یکباره صدای حاج رحیم بلند شد؛ رو به همه ایستاد و گفت:
– عزارداران امام حسین؛ ما همه دوستداران حسینیم؛ دوستداران مردانگی، دوستداران آزادگی و معرفت؛ باید یاد بگیریم مرد باشیم؛ نه اینکه نام مرد را به یدک بکشیم. ما همه مهمون حسینیم و برای اون گریه میکنیم. پس حق نداریم به مهمونهای کوچیک حسین زور بگیم و تحقیرشون کنیم.
با صدای تکبیر بزرگان هیئت، سخنرانی حاج رحیم قطع شد و دوباره ادامه داد:
– از امروز صف هیئت تغییر میکنه و کوچیکترها جلوی صف میایستن و الباقی پشت سرشون زنجیر و سینه میزنیم.
این تصمیم جالب و عجیب، سیفی را به جوش آورد و صحنه را ترک کرد و سوار ماشینش شد رفت.
تمام بچههای محل، چه همسن و سالهای من و چه کوچیکترها، هورای بلندی کشیدیم. انگاری که تیم ملی فوتبال رفته باشه فینال.
حاج رحیم با صدای بلند گفت:
– بچه ها آروم باشید! ناسلامتی جلوی مسجد و عزادار حسینیم ها.
به دستور حاج رحیم، صف تغییر رویه پیدا کرد و همه بچههای قد و نیم قد به اول صف رفتند و بزرگترها در ادامه به ته صف رفتند.
مداحان و نوازندگان، مراسم را شروع کردن و همگی از سینهزنان تا زنجیرزنان به سمت میدان اصلی شهر، به حرکت در اومدیم.
مردم محله و محلههای بعدی هم در کنار هیئت ما، سینهزنان میاومدن و از تغییر شکل صف، تعجب میکردن که نکنه از ته صف دارند به ما ملحق میشن؛ ولی بعد مدتی همهی مردم، متوجه پیروزی حاج رحیم بر سیفی شدند.
بسیار عالی بود
نوش نگاهتان
دوسش داشتم، خیلی قشنگ بود موفق باشید.