آرام آرام قدم میزدیم. صدای خش خش برگهای پاییزی، موسیقی همراهمان شده بود. دستش را گرفته بودم. هر کس ما را میدید، مهربانانه نگاهمان میکرد و چیزی زیر لب میگفت.انگار تا به حال، ندیده بودند عاشقانه قدم زدنهای همچون مایی را.آهی کشیدم و ایستادم. نگاهش کردم.لبخند روی لبانش، قلبم را به لرزه انداخت. هر وقت این لبخند را میدیدم، نگران ...
- 1357 روز پيش
- لیلا مدرس
- 1,972 بار بازدید
- ارسال نظر