تو میآیی :تو نیستی. نیستی اما من به طبق عادت دیرینه، هر غروب تابستان، به بلندای دشت میروم و مینشینم به تماشای منظرهای که عشقمان را ساخت.نمیدانم، هنوز هم چیزی از رقص احساسمان به یاد داری یا نه؟ اما من، هنوز هم در تماشای تابلویی که برایمان عشق میساخت؛ غرقم.هنوز هم لباسهایم را با تو و به یاد طرز پوشیدن ...
- 1336 روز پيش
- مرضیه باقری دهبالایی
- 1,848 بار بازدید
- ارسال نظر